••• آسمانه

♥ مطالب ادبی .!.!.!.!. مطالب مذهبی ♥

داستان

در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند.می‌گویند خارپشت ها وخامت اوضاع را دریافتند و تصمیم گرفتند دور هم جمع شوند و بدین ترتیب همدیگر را حفظ کنند.وقتی نزدیکتر به هم بودند گرمتر می‌شدند؛ ولی خارهایشان یکدیگر را زخمی می‌کرد. بخاطر همین تصمیم گرفتند از هم دور شوند ‫ولی از سرما یخ زده می مردند.‬از اینرو مجبور بودند یا خارهای دوستان را تحمل کنند، یا نسلشان منقرض شود. پس دریافتند که بهتر است باز گردند و گرد هم آیند و آموختند که: با زخم کوچکی که همزیستی با کسان بسیار نزدیک به وجود می‌آورد زندگی کنند، چون گرمای وجود دیگری مهمتر است.این چنین توانستند زنده بمانند.ارتباط قلبی

+ نوشته شده در سه شنبه 24 فروردين 1400برچسب:داستان,پند آموز,ارتباط قلبی,خار پشت, ساعت 11:58 توسط آزاده یاسینی


داستان


_ امام علي (ع) بعد از خاتمه جنگ جمل وارد شهر بصره شد، در خلال ايامي که در بصره بود، روزي به عيادت يکي از يارانش به نام « علاء بن زياد حارثي » رفت. اين مرد خانه مجلل و وسيعي داشت. امام علي (ع) همينکه آن خانه را با آن عظمت و وسعت ديد، به او فرمودند: اين خانه به اين وسعت، به چه کار تو در دنيا مي خورد، در صورتي که به خانه وسيعي در آخرت محتاج تري؟! ولي اگر بخواهي مي تواني که همين خانه وسيع دنيا را وسيله اي براي رسيدن به خانه وسيع آخرت قرار دهي؛ به اينکه در اين خانه از مهمان پذيرايي کني، صله رحم نمايي، حقوق مسلمانان را در اين خانه ظاهر و آشکار کني، اين خانه را وسيله زنده ساختن و آشکار نمودن حقوق قرار دهي و از انحصار مطامع شخصي و استفاده فردي خارج نمايي.علاء: يا اميرالمومنين! من از برادرم عاصم پيش تو شکايت دارم.

ــ چه شکايتي داري؟

ــ تارک دنيا شده، جامه کهنه پوشيده، گوشه گير و منزوي شده، همه چيز و همه کس را رها کرده.

ــ او را حاضر کنيد!

عاصم را احضار کردند و آوردند، امام علي (ع) به او رو کردند و فرمودند: اي دشمن جان خود، شيطان عقل تو را ربوده است؛ چرا به زن و فرزند خويش رحم نکردي؟ آيا تو خيال مي کني که خدايي که نعمتهاي پاکيزه دنيا را براي تو حلال و روا ساخته، ناراضي مي شود از اينکه تو از آنها بهره ببري؟ تو در نزد خدا کوچک تر از اين هستي.عاصم: يا اميرالمومنين! تو خودت هم که مثل من هستي؛ تو هم که به خود سختي مي دهي و در زندگي بر خود سخت مي گيري، تو هم که جامه نرم نمي پوشي و غذاي لذيذ نمي خوري. بنابراين من همان کار را مي کنم که تو مي کني، و از همان راه مي روم که تو مي روي.

ــ اشتباه مي کني، من با تو فرق دارم؛ من سمتي دارم که تو نداري، من در لباس پيشوايي و حکومتم. وظيفه حاکم و پيشوا وظيفه ديگري است؛ خداوند بر پيشوايان عادل فرض کرده که ضعيف ترين طبقات ملت خود را مقياس زندگي شخصي خود قرار دهند و آن طوري زندگي کنند که تهيدست ترين مردم زندگي مي کنند، تا سختي فقر و تهيدستي به آن طبقه اثر نکند. بنابراين من وظيفه اي دارم و تو وظيفه اي.حضرت علي (ع) و عاصم
+ نوشته شده در دو شنبه 23 فروردين 1400برچسب:داستان,امام علی,پندآموز,زیبا, ساعت 15:30 توسط آزاده یاسینی


داستان

 پس از ۱۱ سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدودا دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آن را در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد.پسر بچه کوچک بطری را دید و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آن را خورد. او دچار مسمومیت شدید شد و به زمین افتاد. مادرش سریع او را به بیمارستان رساند ولی شدت مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد.مادر بهت زده شد و بسیار از اینکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت. وقتی شوهر پریشان حال به بیمارستان آمد و دید که فرزندش از دنیا رفته رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه بزبان آورد. فکر می کنید آن سه کلمه چه بودند؟ شوهر فقط گفت: عزیزم دوستت دارم!عکس العمل کاملا غیر منتظره شوهر، یک رفتار فراکُنشی بود. کودک مرده بود و برگشتنش به زندگی محال. هیچ نکته ای برای خطا کار دانستن مادر وجود نداشت. بعلاوه اگر او وقت می گذاشت و خودش بطری را سرجایش قرار می داد، آن اتفاق نمی افتاد.هیچ دلیلی برای مقصر دانستن وجود ندارد. مادر نیز تنها فرزندش را از دست داده و تنها چیزی که در آن لحظه نیاز داشت، دلداری و همدردی از طرف شوهرش بود. آن همان چیزی بود که شوهرش به وی داد.بطری دارو

+ نوشته شده در یک شنبه 1 فروردين 1400برچسب:داستان,بطری دارو,فرزند,مرده,بخشش, ساعت 11:34 توسط آزاده یاسینی


داستان

در زمان حکومت عثماني که حکومت مقتدر و مهمي بوده و انگليسي ها مي‎خواسته اند آن را متلاشي کنند ، در کنار سفارت عثماني ( سفارت ترکيه) در تهران مسجدي بوده که مامورين سفارت که سني مذهب بوده اند در آن مسجد صبحها نماز مي‎خوانده اند، در اين مسجد يک شيخي هر روز صبح روضه حضرت زهرا(س) و اينکه خليفه دوم در را به پهلوي حضرت زهرا زد و... مي‎خواند، يک کسي مي‎گويد من گفتم اينکه اين شيخ هر روز اين روضه را در اينجا مي‎خواند يک چيزي بايد باشد، آمدم و به او گفتم شيخنا، شما روضه ديگري بلد نيستيد بخوانيد هر روز صبح اين روضه را مي‎خوانيد؟ گفت چرا، گفتم پس چرا هر روز اين روضه را مي‎خواني ؟گفت من يک باني دارم روزي پنج ريال به من مي‎دهد مي‎گويد اين روضه را در اين مسجد بخوان من هم مي‎خوانم، گفتم مي‎شود اين با نيت را به من معرفي کني ؟ گفت بله، يک دکاندار در همين خيابان است .آن شخص مي‎رود با آن دکاندار رفاقت مي‎کند بعد مي‎گويد شما چطور شده که هر روز در اين مسجد روضه حضرت زهرا (س) مي‎گويي بخوانند؟ مي‎گويد يک کسي روزي دو تومان به من مي‎دهد که در اين مسجد روضه حضرت زهرا خوانده شود، من پانزده ريال آن را برمي دارم و پنج ريال را مي‎دهم به اين شيخ روضه بخواند، بعد تعقيب مي‎کند ببيند که باني اين روضه چه کسي است، معلوم مي‎شود روزي بيست و پنج تومان از سفارت انگليس مي‎دهند که صبحها روضه حضرت زهرا (س) در اين مسجد که در کنار سفارت عثماني است خوانده شود و بازار جنگ شيعه و سني هر روز گرم باشد. بازار گرم جنگ
+ نوشته شده در جمعه 29 اسفند 1399برچسب:داستان,پند آموز,کوتاه,جذاب,جنگ,انگلیس,روضه حضرت فاطمه الزهرا, ساعت 14:37 توسط آزاده یاسینی


داستان

 روزگاری پسرکی فقیر برای گذران زندگی و تأمین مخارج تحصیلش دست‌فروشی می‌کرد؛ از این خانه به آن خانه می‌رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد که تنها یک سکه ۱۰ سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می‌کرد. تصمیم گرفت از خانه‌ای مقداری غذا تقاضا کند. به طور اتفاقی در خانه‌ای را زد. دختر جوان و زیبایی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و به جای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود به جای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد. پسر به آهستگی شیر را سر کشید و گفت: «چقدر باید به شما بپردازم؟»دختر پاسخ داد: «چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازائی ندارد.»پسرک گفت: «پس من از صمیم قلب از شما سپاسگزاری می‌کنم.»سال‌ها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.دکتر هوارد کلی، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامی که متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و به سرعت به طرف اطاق بیمار حرکت کرد. لباس پزشکی‌اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد. در اولین نگاه او را شناخت.سپس به اطاق مشاوره بازگشت تا هر چه زودتر برای نجات جان بیمارش اقدام کند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری، پیروزی از آن دکتر کلی گردید.آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت. آن را درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد. چیزی توجه‌اش را جلب کرد. چند کلمه‌ای روی قبض نوشته شده بود. آهسته آن را خواند: «بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است!» بهای یک لیوان شیر

+ نوشته شده در پنج شنبه 28 اسفند 1399برچسب:داستان,پسر فقیر,پندآموز,کوتاه,جالب,دختر مهربان, ساعت 14:47 توسط آزاده یاسینی


داستان

 چرا من اينقدر فقير هستم؟!مرد فقيري از خدا سوال کرد: چرا من اينقدر فقير هستم؟!خدا پاسخ داد: چون ياد نگرفته اي که بخشش کني!مرد گفت: من چيزي ندارم که ببخشمخدا پاسخ داد: دارايي هايت کم نيست!

يک صورت، که ميتواني لبخند بر آن داشته باشي!
يک دهان، که ميتواني با آن از ديگران تمجيد کني و حرف خوب بزني!
يک قلب، که ميتواني به روي ديگران بگشايي!
و چشماني که ميتواني با آنها به ديگران با نيت خوب نگاه کني!
+ نوشته شده در سه شنبه 26 اسفند 1399برچسب:داستان,فقیر واقعی,رسول الله,بخشش,لبخند,قلب,دوست داشتن,تمجید کردن,چشمان,نیت خوب, ساعت 14:59 توسط آزاده یاسینی


داستان

 روزی روبرت دو ونسنزو گلف‌باز بزرگ آرژانتینی پس از بردن مسابقه و دریافت چک قهرمانی لبخند بر لب مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختکن می‌شود تا آماده رفتن شود.پس از ساعتی او داخل پارکینگ تک و تنها به طرف ماشینش می‌رفت که زنی به وی نزدیک می‌شود.زن پیروزی‌اش را تبریک می‌گوید و سپس عاجزانه می‌گوید که پسرش به خاطر ابتلا به بیماری سخت مشرف به مرگ است و او قادر به پرداخت حق ویزیت دکتر و هزینه بالای بیمارستان نیست.دو ونسنزو تحت تأثیر حرف‌های زن قرار گرفت و چک مسابقه را امضا نمود و در حالی که آن را در دست زن می‌فشرد گفت: برای فرزندتان سلامتی و روز‌های خوشی را آرزو می‌کنم.یک هفته پس از این واقعه دو ونسنزو در یک باشگاه روستایی مشغول صرف ناهار بود که یکی از مدیران عالی رتبه انجمن گلف‌بازان به میز او نزدیک می‌شود و می‌گوید: هفته گذشته چند نفر از بچه‌های مسئول پارکینگ به من اطلاع دادند که شما در آنجا پس از بردن مسابقه با زنی صحبت کرده‌اید. می‌خواستم به اطلاعتان برسانم که آن زن یک کلاهبردار است. او نه تنها بچه مریض و مشرف به مرگ ندارد بلکه ازدواج هم نکرده و شما را فریب داده است.دو ونسزو می‌پرسد: منظورتان این است که مریضی یا مرگ هیچ بچه‌ای در میان نبوده است؟مرد می‌گوید: بله کاملاً همینطور است.دو ونسنزو می‌گوید: در این هفته، این بهترین خبری است که شنیدم.درسی از روبرت دو ونسنزو

+ نوشته شده در دو شنبه 25 اسفند 1399برچسب:داستان,درسی از روبرت دو ونسنزو,پول,بخشش,پند آموز, ساعت 20:36 توسط آزاده یاسینی


داستان

 زني که در استراليا کافي شاپ بازکرده بود ،براي جلب مشتري و ضمنا وادار کردن مردم به رعايت ادب و احترام بيشتر ابتکاري بخرج داد و اعلام کرد نحوه سفارش و صحبت کردن شما روي قيمت هاي ما اثر مي گذارد:


يک فنجان قهوه = پنج دلار
يک فنجان قهوه لطفا = 4 دلارو پنجاه سنت
صبح بخير ، يك فنجان قهوه لطفا = 4 دلار
صبح به خير ، روز خوبي داشته باشيد ، يک فنجان قهوه لطفن = 3/5 دلار
بديهي است همه ترجيح مي دادند مودبتر صحبت کنند و پول کمتري بدهند.قهوه و درس اخلاق
+ نوشته شده در یک شنبه 24 اسفند 1399برچسب:داستان,پند آموز,کوتاه,جذاب,قهوه, ساعت 10:43 توسط آزاده یاسینی


داستان

 چند دوست دوران دانشجویی که پس از فارغ التحصیلی، هر یک شغل‌های مختلفی داشتند و در کار و زندگی خود نیز موفق بودند، پس از مدت‌ها با هم به دانشگاه سابقشان رفتند تا با استادشان دیداری تازه کنند. آن‌ها مشغول صحبت شده بودند و طبق معمول بیشتر حرف‌هایشان هم شکایت از زندگی بود! استادشان در حین صحبت آن‌ها قهوه آماده می‌کرد؛ او قهوه جوش را روی میز گذاشت و از دانشجو‌ها خواست که برای خود قهوه بریزند.روی میز لیوان‌های متفاوتی قرار داشت: شیشه‌ای، پلاستیکی، چینی، بلور و لیوان‌های دیگر. وقتی همه دانشجو‌ها قهوه‌هایشان را ریخته بودند و هریک لیوانی در دست داشت، استاد مثل همیشه آرام و با مهربانی گفت:«بچه‌ها، ببینید؛ همه شما لیوان‌های ظریف و زیبا را انتخاب کردید و الان فقط لیوان‌های زمخت و ارزان قیمت روی میز مانده‌اند!»دانشجو‌ها که از حرف‌های استاد شگفت‌زده شده بودند، ساکت ماندند و استاد حرف‌هایش را به این ترتیب ادامه داد:«در حقیقت چیزی که شما واقعاً می‌خواستید قهوه بود و نه لیوان، اما لیوان‌های زیبا را انتخاب کردید و در عین حال نگاه‌تان به لیوان‌های دیگران هم بود؛ زندگی هم مانند قهوه است و شغل، حقوق و جایگاه اجتماعی ظرف آن است. این ظرف‌ها زندگی را تزیین می‌کنند، اما کیفیت آن را تغییر نخواهند داد.البته لیوان‌های متفاوت در علاقه شما به نوشیدن قهوه تأثیر خواهند گذاشت، اما اگر بیشتر توجه‌تان به لیوان باشد و چیز‌های با ارزشی مانند کیفیت قهوه را فراموش کنید و از بوی آن لذت نبرید، معنی واقعی نوشیدن قهوه را هم از دست خواهید داد. پس از حالا به بعد تلاش کنید نگاه‌تان را از لیوان بردارید و در حالی که چشم‌هایتان را بسته‌اید، از نوشیدن قهوه لذت ببرید.قهوه زندگی

+ نوشته شده در جمعه 22 اسفند 1399برچسب:داستان,کوتاه,پندآموز,جذاب,قهوه,درس زندگی,اخلاق,ادب, ساعت 10:59 توسط آزاده یاسینی


داستان

لقمان فرزندش ناتان را خطاب قرار داد و گفت:فرزندم همیشه شکر خدا را به جای آور، برای خدا شریک قائل مشو، زیرا مخلوقی ضعیف و محتاج را با خالقی عظیم و بی نیاز برابر نهادن، ظلمی بزرگ است.فرزندم: اگر عمل تو از خردی چون ذره ای از خردل در صخره های بلند کوه یا آسمانها و یا در قعر زمین مخفی باشد از نظر خدا پنهان نخواهد بود و در روز رستاخیز در حساب اعمال تو منظور خواهد شد و به پاداش و کیفر آن خواهی رسید.فرزندم: نماز را به پای دار! تا ارتباط تو با خدا محکم گردد و از ارتکاب فحشا و منکر مصون باشی و چون به حد کمال رسیدی، دیگران را به معروف و تهذیب نفس و تزکیه روح دعوت و رهبری کن و در این راه در مقابل سختی ها، صبور و شکیبا باش.فرزندم: نسبت به مردم تکبر مکن و به دیگران فخر مفروش که خدا مردم خودخواه و متکبر را دوست ندارد. خود را در برابر ایشان زبون مساز که در تحقیرت خواهند کوشید، نه آنقدر شیرین باش که ترا بخورند و نه چندان تلخ باش که به دورت افکنند. فرزندم:در راه رفتن نه به شیوه ستمگران گام بردار و نه مانند مردم خوار و ذلیل، و به هنگام سخن گفتن آهسته و ملایم سخن بگو زیرا صدای بلند، بیرون از حد ادب و تشبه به ستوران ستوران است. فرزندم: از دنیا پند بگیر و آن را ترک نکن که جیره خوار مردم شوی و به فقر مبتلا گردی و تا آنجا خود را در بند و گرفتار دنیا نکن و در اندیشه سود و زیان آن فرو مرو که زیانی به آخرت تو برسد و از سعادت جاودان بازمانی!فرزندم: دنیا دریای ژرف و عمیقی است که دانشمندان فراوانی را در خود غرق کرده است پس برای عبور از این دریا، کشتی از ایمان و بادبانی از توکل فراهم کن و برای این سفر توشه ای از تقوی بیندوز، و بدان و آگاه باش که اگر از این راه پر خطر برهی، مشمول رحمت شده ای و اگر در آن دچار هلاک شوی به غرقاب گناهانت گرفتار گشته ای.فرزندم:در زندان شب و روز زمانی را برای کسب علم و دانش منظور کن و در این راه با دانشمندان همدم و همراه شو و در معاشرت با آنها شرط ادب را رعایت کن و از مجادله و لجاج بپرهیز تا تو را از فروغ دانش خود محروم نسازند. فرزندم:هزار دوست اختیار کن و بدان که هزار رفیق کم است و یک دشمن میندوز و بدان که یک دشمن هم زیاد است.فرزندم:دین مانند درخت است. ایمان به خدا آبی است که آن را می رویاند. نماز ریشه آن، زکات ساقه آن، دوستی در راه خدا شاخه های آن، اخلاق خوب برگ های آن و دوری از محرمات، میوه آن است. همانطور که درخت با میوه ی خوب کامل می گردد، دین هم با دوری از اعمال حرام تکمیل می شود.لقمان حکیم

+ نوشته شده در پنج شنبه 21 اسفند 1399برچسب:داستان,لقمان حکیم,پسرش,ناتان, ساعت 11:31 توسط آزاده یاسینی


داستان

 کشاورزي يک مزرعه ي بزرگ گندم داشت. زمين حاصلخيزي که گندم آن زبانزد خاص و عام بود. هنگام برداشت محصول بود. شبي از شبها روباهي وارد گندمزار شد و بخش کوچکي از مزرعه را لگدمال کرد و به پيرمرد کمي ضرر زد. پيرمرد کينه ي روباه را به دل گرفت. بعد از چند روز روباه را به دام انداخت و تصميم گرفت از حيوان انتقام بگيرد. مقداري پوشال را به روغن آغشته کرده، به دم روباه بست و آتش زد. روباه شعله ور در مزرعه به اينطرف و آن طرف مي دويد و کشاورز بخت برگشته هم به دنبالش. در اين تعقيب و گريز، گندمزار به خاکستر تبديل شد... وقتي کينه به دل گرفته و در پي انتقام هستيم، بايد بدانيم آتش اين انتقام، دامن خودمان را هم خواهد گرفت! بهتر است ببخشيم و بگذريم...ببخشيم و بگذريم

+ نوشته شده در چهار شنبه 20 اسفند 1399برچسب:داستان,کشاورز,روباه,کینه,انتقام,بخشش, ساعت 16:0 توسط آزاده یاسینی


داستان

 معلم یک کودکستان به بچه‌های کلاس گفت که می‌خواهد با آن‌ها بازی کند. او به آن‌ها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدم‌هایی که از آن‌ها بدشان می‌آید، سیب‌زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند. فردا بچه‌ها با کیسه‌های پلاستیکی به کودکستان آمدند. در کیسه بعضی‌ها ۲ بعضی‌ها ۳، و بعضی‌ها ۵ سیب زمینی بود. معلم به بچه‌ها گفت تا یک هفته هر کجا که می‌روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند. روز‌ها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه‌ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب‌زمینی‌های گندیده. به علاوه، آن‌هایی که سیب‌زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند. پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه‌ها راحت شدند. معلم از بچه‌ها پرسید:«از اینکه یک هفته سیب زمینی‌ها را با خود حمل می‌کردید چه احساسی داشتید؟» بچه‌ها از اینکه مجبور بودند، سیب‌زمینی‌های بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند. آن‌گاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی، این چنین توضیح داد:«کینه آدم‌هایی که در دل دارید و همه جا با خود می‌برید نیز چنین حالتی دارد. بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می‌کند و شما آن را همه جا همراه خود می‌برید. حالا که شما بوی بد سیب زمینی‌ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید، پس چطور می‌خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟». سیب‌زمینی‌های بدبو

+ نوشته شده در سه شنبه 19 اسفند 1399برچسب:داستان,کینه,معلم,دانش آموز, ساعت 15:4 توسط آزاده یاسینی


داستان

  مردي مشغول طواف خانه خدا بود و مادرش را نيز بر دوش گرفته و طواف مي داد. در همان حال حضرت پيامبر(صلي الله عليه و آله) را ديد. از آن حضرت پرسيد: آيا با اين کار، حق مادرم را بجا آورده ام. آن حضرت فرمودند: خير! تو با اين کار،جبران يکي از ناله هاي او را (به هنگام وضع حمل) هم نکرده اي.(تفسير نمونه،جلد 12، صفحه 78) خدا را پرست و پدر را ستاي / ولي جان به قربان مادر نماي (ملک الشعراي بهار). حق مادر

+ نوشته شده در دو شنبه 18 اسفند 1399برچسب:داستان,حق مادر,پیامبر اسلام, ساعت 14:59 توسط آزاده یاسینی


داستان

 دارویی بسیار جدید پس از آزمایش روی حیوانات قرار بود روی انسانها امتحان شود ولی امکان مرگ شخص نیز وجود داشت. سه نفر داوطلب تزریق این داروی جدید شدند. یک آلمانی، یک فرانسوی و یک ایرانی.به آلمانی گفتند: چه قدر می گیری، گفت 100هزار دلار. گفتند: برای چه؟ گفت: اگر مُردم برسد به همسرم.به فرانسوی گفتند: چقدر؟ گفت: 200 هزار دلار که اگر مردم 100هزار برسد به همسرم و 100 هزار برسد به معشوقم. به ایرانی گفتند: چقدر می گیری؟ گفت 300 هزار دلار. گفتند چرا؟ گفت: 100 هزار دلار بابت شیرینی، برای شما که اینجا دارید زحمت می کشید 100 هزار دلار هم واسه خودم، 100 هزار دلار هم می دهیم به این آلمانیه و دارو را به او تزریق می کنیم. داروی جدید

+ نوشته شده در یک شنبه 17 اسفند 1399برچسب:داستان,داروی جدید,ایرانی,روسی,آلمانی, ساعت 15:49 توسط آزاده یاسینی


داستان

هنگامی که ناسا برنامه ی فرستادن فضانوردان به فضا را آغاز کرد با مشکل کوچکی روبرو شد . آنها دریافتند که خودکارهای موجود در فضای بدون جاذبه کار نمی کنند ، جوهر خودکار به سمت پایین جریان نمی یابد و روی سطح کاغذ نمی ریزد برای حل این مشکل ….آنها شرکت مشاورین اندرسون را انتخاب کردندتحقیقات بیش از یک دهه طول کشید ، دوازده میلیون دلار صرف شد و در نهایت آنها خودکاری طراحی کردند که در محیط بدون جاذبه می نوشت زیر آب کار می کرد ، روی هر سطحی حتی کریستال می نوشت و در دمای زیر صفر تا سیصد درجه ی سانتیگراد کار می کرد. روس ها راه حل ساده تری داشتند آنها از مداد استفاده کردند. راهی آسانتر

+ نوشته شده در شنبه 16 اسفند 1399برچسب:داستان,روسیه,آمریکا,فضا, ساعت 16:23 توسط آزاده یاسینی


داستان

 در زمانى كه اغلب ظروف آب گِلى يا مفرغى بود كنيز حضرت سجاد براى حضرت آب ميريخت تا آن بزرگوار وضو بگيرد، در حال آب ريختن خوابش گرفت و ابريق از دستش افتاد و سر مبارك حضرت را شكست، آن جناب سر برداشت و به كنيز نگاه انداخت، كنيز به حضرت گفت: خداى عزوجل فرمود: وَ الْكاظِمِينَ الْغَيْظَ حضرت فرمود خشمم را فرو خوردم، كنيز گفت: «والعافين عن الناس،» حضرت به او فرمود: خدا از تو گذشت كند، كنيز گفت: وَ اللَّهُ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ‏ حضرت فرمود برو تو در راه خدا آزادى‏ . خاندان کرم

+ نوشته شده در پنج شنبه 14 اسفند 1399برچسب:داستان,زیبا,پند آموز,امام حسن مجتبی,خاندان کرم, ساعت 15:36 توسط آزاده یاسینی


داستان

 چون خدای تبارک و تعالی خواست جان ابراهیم را بگیرد ملک الموت را فرستاد و او گفت: یا ابراهیم درود بر تو. ابراهیم فرمود: ای عزرائیل برای دیدن من آمدی یا برای مرگم؟ گفت: برای مرگ و باید اجابت کنی.ابراهیم گفت: دیدی که دوستی دوست خود را بمیراند؟ خطاب آمد: ای عزرائیل به ابراهیم بگو: دوستی را دیدی که ملاقات دوستش را بد بدارد؟ براستی که هر دوستی خواهان ملاقات دوست است.ابراهیم و عزرائیل

+ نوشته شده در سه شنبه 12 اسفند 1399برچسب:داستان,کوتاه,پندآموز,جذاب,ابراهیم,خلیل الله,عزرائیل, ساعت 15:27 توسط آزاده یاسینی


از خرید و خواندن این رمان‌ها پشیمان نمی‌شوید (۴)

 بعضی‌ها هم در انتخاب یک «رمان» خوب و امتحان پس داده مشکل دارند، در این جا چند رمانِ محبوب و مطمئن را گذاشتیم تا با خیال راحت بخرید و بخوانید.

بارون درخت نشین اثر ایتالو کالوینو

کتاب «بارون درخت نشین» یکی از شاهکار‌های ایتالو کالوینو برای نخستین بار در سال ۱۹۵۷ در ایتالیا منتشر شد. پسری به نام کوزیمو خانه‌ی اشرافی خانواده اش را به منظور زندگی در درختان انبوه ترک گفته است.

از خرید و خواندن این رمان‌ها پشیمان نمی‌شوید (۴)

کتاب حاوی روایت‌های مختلفی از حوادثی است که برای کوزیمو در طول مدت درخت نشینی اش رخ می‌دهد. پرسشگری فلسفی هسته‌ی داستان این کتاب است و در طول سالیان موردتوجه منتقدین ادبی قرارگرفته است.  


سَبُکی تحمل‌ناپذیر هستی اثر میلان کوندرا

کوندرا «سَبُکی تحمل‌ناپذیر هستی» را در سال ۱۹۶۸، در پراگ و در دوره‌ای نوشت که به «بهار پراگ» شناخته می‌شود. توما، جراح برجسته‌ای است که روابط پنهانی زیادی دارد و همسرش، ترزا، عکاسی است که خونش از بی وفایی‌های همسرش به جوش آمده است.

از خرید و خواندن این رمان‌ها پشیمان نمی‌شوید (۴)

کتاب «سَبُکی تحمل‌ناپذیر هستی»، تفکر و کاوشی درباره‌ی انسان و تنهایی او در جهان است، جهانی که در واقع دامی بیش نیست.


کافکا در کرانه اثر هاروکی موراکامی

رمان «کافکا در کرانه» از برجسته‌ترین کتاب‌های هاروکی موراکامی، نویسنده ژاپنی، در سال ۲۰۰۲ منتشر شد. این رمان روایت دو داستان موازی و بسیار جذاب و به ظاهر بی‌ربط از دو شخصیت متفاوت است.

از خرید و خواندن این رمان‌ها پشیمان نمی‌شوید (۴)

شخصیت اول این رمان کافکا نوجوانی ۱۵ ساله و فراری از خانه و دومی پیرمردی به نام ناکاتا است. آثار موراکامی رنگ سوررئالیستی توأم با مضحکه‏‌ای عبث دارد که مالیخولیا را در زندگی روزمرۀ طبقۀ متوسط می ‏کاود.


تنهایی پرهیاهو اثر بهومیل هرابال

کتاب «تنهایی پرهیاهو» بهومیل هرابال نویسنده اهل چک در فاصله سال‌های ۱۹۷۴ تا ۱۹۷۶ نگاشته شده است. این کتاب داستان شخصیتی به نام هانتا است که، کار او خمیر کردن کتابها، دسته‌های گل و آثار نقاشی است. درنهایت پس از سی و پنج سال زندگی با کتاب و کلمه وقتی پای تکنولوژی و عصر جدید به میان می‌آید، کارایی او نادیده گرفته می‌شود.

از خرید و خواندن این رمان‌ها پشیمان نمی‌شوید (۴)

بخش زیادی از هنر نویسنده در خلق «تنهایی پرهیاهو» متاثر از فضای کمونیست‌ها بر کشور چک است؛ فضایی آکنده از یاس و نومیدی که گریبان انسان را گرفته، داستانی درباره جدال روح آدمی با خود. فضایی که در آن کامیون کامیون کتاب سوزانده یا خمیر می‌شود.


آدمکش کور اثر مارگارت آتوود

آدمکش کور نوشته‌ی مارگارت اتوود نویسنده‌ی کانادایی است. از نظر منتقدان، آدمکش یکی از بهترین آثار مارگارت اتوود است. این کتاب در سال ۲۰۰۰ موفق به دریافت جایزه «بوکر» شد. پا به پای سرنوشت خانواده‌ای که جنگ مستقیم و غیرمستقیم بر بادش می‌دهد، مردی ناشناس برای زنی ناشناس به روایت داستانی سوررئالیستی نشسته است.

از خرید و خواندن این رمان‌ها پشیمان نمی‌شوید (۴)

هر دو داستان در بزنگاهی باهم ترکیب می‌شوند و «آدمکش کور» را پدید می‌آورند. آتوود با کنار هم قرار دادن عناصری به ظاهر دور از هم، دنیایی سرشار از تصوراتی محسور کننده با تأثیری فراموش نشدنی خلق می‌کند.

 


داستان

انس بن مالک خادم پيغمبر (ص) مي گويد: در خدمت رسول خدا (ص) بودم، مرغ برياني از درگاه الهي براي آن حضرت آماده شده بود و پيغمبر مي خواستند ميل بفرمايند. در اين هنگام حضرت دست به دعا برداشتند و گفتند: خداوندا عزيزترين بنده ات را بفرست تا با من هم غذا شود. چند لحظه بعد صداي در بلند شد، رفتم و در را باز کردم، ديدم حضرت علي (ع) است، چون مايل نبودم که حضرت علي (ع) به عنوان عزيزترين بنده خداوند با پيامبر (ص) هم خوراک گردد، پرسيدم: چه فرمايشي داريد؟اميرالمومنين فرمودند: مي خواهم خدمت پيامبر (ص) برسم. عرض کردم: پيامبر اکرم (ص) فعلا سرگرم است وقت ديگري تشريف بياوريد، حضرت علي (ع) رفتند.مرتبه دوم پيامبر (ص) دعا فرمودند، طولي نکشيد که حضرت علي (ع) آمدند، همين بهانه را آوردم. مرتبه سوم پيامبر (ص) دعا فرمودند و براي مرتبه سوم حضرت علي (ع) تشريف آوردند و من ديگر جرأت نکردم تا از حضرت علي (ع) عذر خواهي کنم.رسول خدا (ص) از حضرت علي (ع) پرسيدند: چرا دير تشريف آورديد؟حضرت علي (ع) فرمودند: يا رسول الله اين بار سوم است که آمدم.پيامبر (ص) پرسيدند: چرا مانع ورود علي (ع) مي شدي؟جواب دادم من دوست داشتم اين فضيلت براي بستگان خودم باشد و يکي از آنها با شما هم خوراک گردد.هم خوراک پيامبر

+ نوشته شده در چهار شنبه 5 شهريور 1399برچسب:داستان,پیامبر,حضرت محمد,امام علی,انس بن مالک, ساعت 14:41 توسط آزاده یاسینی


داستان

 روزی ابلیس نزد فرعون رفت. فرعون خوشه‌ای انگور در دست داشت و تناول می‌کرد. ابلیس گفت: آیا می‌توانی این خوشه انگور تازه را به مروارید تبدیل کنی؟ فرعون گفت: نه. ابلیس به لطایف‌الحیل و سحر و جادو، آن خوشه انگور را به خوشه‌ای مروارید تبدیل کرد.فرعون تعجب کرد و گفت: احسنت! عجب استاد ماهری هستی. ابلیس خود را به فرعون نزدیک کرد و یک پس گردنی به او زد و گفت: مرا با این استادی و مهارت حتی به بندگی قبول نکردند، آن وقت تو با این حماقت، ادعای خدایی می‌کنی؟ابلیس و فرعون

+ نوشته شده در سه شنبه 4 شهريور 1399برچسب:داستان,قرآنی,حکایت,پندآموز,ابلیس,فرعون,پادشاه,خدا,بندگی, ساعت 11:7 توسط آزاده یاسینی


داستان

گویند عارفی قصد حج كرد. فرزندش از او پرسید: پدر كجا می خواهی بروی؟ پدر گفت: به خانه خدایم.پسر به تصور آن كه هر كس به خانه خدا می رود، او را هم می بیند! پرسید: پدر! چرا مرا با خود نمی بری؟ گفت: مناسب تو نیست. پسر گریه سر داد. پدر را رقت دست داد و او را با خود برد.هنگام طواف پسر پرسید: پس خدای ما كجاست؟ پدر گفت: خدا در آسمان است. پسر بیفتاد و بمرد! پدر وحشت زده فریاد برآورد: آه ! پسرم چه شد؟ آه فرزندم كجا رفت؟ از گوشه خانه صدایی شنید كه می گفت: تو به زیارت خانه خدا آمدی و آن را درك كردی. او به دیدن خدا آمده بود و به سوی خدا رفت! دیدن خدا
+ نوشته شده در دو شنبه 3 شهريور 1399برچسب:داستان,عارف,کودک,کعبه,خدا,مرگ,طواف, ساعت 10:0 توسط آزاده یاسینی


داستان

روزي امير المؤمنين عليه السلام در حالي که در منزل غذاي کافي را نداشتند از خانه بيرون آمدند و دنبال کار رفتند. به نخلستان هاي اطراف مدينه سر زد تا ببيند کارگر نمي خواهند، کسي کارگر نمي خواست، بازار کار کساد بودحضرت از مدينه بيرون آمدند،  ديدند خانمي کنار باغي ايستاده دائم به اين طرف و آن طرف نگاه مي کندحضرت پرسيد: خانم دنبال چه مي گردي؟عرض کرد: کارگر مي خواهم ديوار باغ فرو ريخته ، حيوانات و کودکان مي آيند خرما ها را مي برند کارگري مي خواهم که تا شب اين ديوار را درست کند.حضرت فرمودند:من درست مي کنم. وارد باغ شدند و تا آخر شب خودشان با سطل از چاه آب کشيده و گل درست کردند و ديوار را تعمير کردندآخر وقت صاحب باغ گفت: آقا! با شما طي نکرده بودم ولي خرما هست، هر چقدر مي خواهيد خرما برداريدمقداري خرما به حضرت امير عليه السلام داد، آن حضرت با خوشحالي خرما را به خانه آوردند و با خانواده استفاده کردند.عارنداشتن ازکار
+ نوشته شده در سه شنبه 28 خرداد 1398برچسب:داستان,کوتاه,قصه,پند آموز,امام علی,امیرالمونین,کار,عار نداشتن,خرما, ساعت 21:52 توسط آزاده یاسینی


داستان

از دو مرد دو خاطره متفاوت از گم شدن مداد سياه‌شان در مدرسه شنيدم.مرد اول مي‌گفت:«چهارم ابتدايي بودم. در مدرسه مداد سياهم را گم کردم. وقتي به مادرم گفتم، سخت مرا تنبيه کرد و به من گفت که بي‌مسئوليت و بي‌حواس هستم. آن قدر تنبيه مادرم برايم سخت بود که تصميم گرفتم ديگر هيچ وقت دست خالي به خانه برنگردم و مداد‌هاي دوستانم را بردارم. روز بعد نقشه‌ام را عملي کردم. هر روز يکي دو مداد کش مي‌رفتم تا اينکه تا آخر سال از تمامي دوستانم مداد برداشته بودم. ابتداي کار خيلي با ترس اين کار را انجام مي‌دادم، ولي کم‌کم بر ترسم غلبه کردم و از نقشه‌هاي زيادي استفاده کردم تا جايي که مداد‌ها را از دوستانم مي‌دزديدم و به خودشان مي‌فروختم. بعد از مدتي اين کار برايم عادي شد. تصميم گرفتم کار‌هاي بزرگتر انجام دهم و کارم را تا کل مدرسه و دفتر مدير مدرسه گسترش دادم. خلاصه آن سال برايم تمرين عملي دزدي حرفه‌اي بود تا اينکه حالا تبديل به يک سارق حرفه‌اي شدم!»

 

مرد دوم مي‌گفت:«دوم دبستان بودم. روزي از مدرسه آمدم و به مادرم گفتم مداد سياهم را گم کردم. مادرم گفت:«خوب چه کار کردي بدون مداد؟» گفتم:«از دوستم مداد گرفتم.» مادرم گفت خوبه و پرسيد که دوستم از من چيزي نخواست؟ خوراکي يا چيزي؟ گفتم نه. چيزي از من نخواست. مادرم گفت:«پس او با اين کار سعي کرده به ديگري نيکي کند، ببين چقدر زيرک است. پس تو چرا به ديگران نيکي نکني؟» گفتم:«چگونه نيکي کنم؟» مادرم گفت:«دو مداد مي‌خريم، يکي براي خودت و ديگري براي کسي که ممکن است مدادش گم شود. آن مداد را به کسي که مدادش گم مي‌شود مي‌دهي و بعد از پايان درس پس مي‌گيريم.» خيلي شادمان شدم و بعد از عملي کردن پيشنهاد مادرم، احساس رضايت خوبي داشتم آن‌قدر که در کيفم مداد‌هاي اضافي بيشتري مي‌گذاشتم تا به نفرات بيشتري کمک کنم. با اين کار، هم درسم خيلي بهتر از قبل شده بود و هم علاقه‌ام به مدرسه چند برابر شده بود. ستاره کلاس شده بودم به گونه‌اي که همه مرا صاحب مداد‌هاي ذخيره مي‌شناختند و هميشه از من کمک مي‌گرفتند. حالا که بزرگ شده‌ام و از نظر علمي در سطح عالي قرار گرفته‌ام و تشکيل خانواده داده‌ام، صاحب بزرگ‌ترين جمعيت خيريه شهر هستم.»دو مداد سياه
+ نوشته شده در یک شنبه 29 ارديبهشت 1398برچسب:داستان,قصه,ادبیات,دو مداد سیاه,مرد سارق,مرد خیر, ساعت 16:30 توسط آزاده یاسینی


داستان حضرت یوسف در قرآن

*آن گاه که يوسف به پدرش گفت: پدرم! من در خواب ديدم يازده ستاره و خورشيد و ماه برايم سجده کردند!

*گفت: اي پسرک من! خواب خود را براي برادرانت مگو که نقشه اي خطرناک بر ضد تو به کار مي بندند، بدون شک شيطان براي انسان دشمني آشکار است.
*و اين چنين پروردگارت تو را برمي گزيند و از تفسير خواب ها به تو مي آموزد، و نعمتش را بر تو و بر آل يعقوب تمام مي کند، چنانکه پيش از اين بر پدرانت ابراهيم و اسحاق تمام کرد؛ يقيناً پروردگارت دانا و حکيم است.
*بي ترديد يوسف و برادرانش نشانه هايي براي مردم کنجکاو است.
*هنگامي را که برادران گفتند: با اينکه ما گروهي نيرومنديم، يوسف و برادرش نزد پدرمان از ما محبوب ترند، و قطعاً پدرمان در اشتباه روشن و آشکاري است.
*يوسف را بکشيد و يا او را در سرزمين نامعلومي بيندازيد، تا توجه و محبت پدرتان فقط معطوف به شما شود. و پس از اين گناه مردمي شايسته خواهيد شد.
*يکي از آنان گفت: يوسف را نکشيد، اگر مي خواهيد کاري بر ضد او انجام دهيد، وي را در مخفي گاه آن چاه اندازيد، که برخي رهگذران او را برگيرند.
*گفتند: اي پدر! تو را چه شده که ما را نسبت به يوسف امين نمي داني با اينکه ما بدون ترديد خيرخواه اوييم.
*فردا او را با ما روانه کن تا بگردد و بازي کند، قطعاً ما حافظ و نگهبان او خواهيم بود.
*گفت: بردن او مرا سخت اندوهگين مي کند، و مي ترسم شما از او غفلت کنيد و گرگ، او را بخورد.
* گفتند: اگر با بودن ما که گروهي نيرومنديم، گرگ او را بخورد، يقيناً ما در اين صورت زيانکار و بي مقداريم.
*هنگامي كه او را با خود بردند، و تصميم گرفتند وي را در مخفي گاه چاه قرار دهند ما به او وحي فرستاديم كه آنها را در آينده از اين كارشان باخبر خواهي ساخت، در حالي كه آنها نمي‏دانند.
*و شبان گاه گريه کنان نزد پدر آمدند.
*گفتند: اي پدر! ما يوسف را در کنار بار و کالاي خود نهاديم و براي مسابقه رفتيم؛ پس گرگ، او را خورد و تو ما را تصديق نخواهي کرد اگرچه راست بگوييم!
*و پيراهن او را با خوني دروغين آوردند، گفت: هوسهاي نفساني شما اين كار را برايتان آراسته! من صبر جميل مي‏كنم و از خداوند در برابر آنچه شما مي‏گوئيد ياري مي‏طلبم.
*و کارواني آمد، پس آب آورشان را فرستادند، او دلوش را به چاه انداخت، گفت: مژده! اين پسري نورس است! و او را به عنوان کالا پنهان کردند؛ و خدا به آنچه مي خواستند انجام دهند، دانا بود.
*و او را به بهايي ناچيز، درهمي چند فروختند و نسبت به او بي رغبت بودند.
*آن مرد مصري که يوسف را خريد، به همسرش گفت: جايگاهش را گرامي دار، اميد است به ما سودي دهد، يا او را به فرزندي انتخاب کنيم. اين گونه يوسف را در سرزمين مصر مکنت بخشيديم و به او از تعبير خواب ها بياموزيم؛ و خدا بر کار خود چيره و غالب است، ولي بيشتر مردم نمي دانند.
*و هنگامي که يوسف به سنّ کمال رسيد، حکمت و دانش به او عطا کرديم، و ما نيکوکاران را اين گونه پاداش مي دهيم.
*و آن که يوسف در خانه اش بود، از يوسف با نرمي و مهرباني خواستار کام جويي شد، و همه درهاي کاخ را بست و به او گفت: پيش بيا يوسف گفت: پناه به خدا، او پروردگار من است، جايگاهم را نيکو داشت، به يقين ستمکاران رستگار نمي شوند.
*بانوي کاخ به يوسف حمله کرد و يوسف هم اگر برهان پروردگارش را نديده بود به او حمله مي کرد. اين گونه تا زد و خورد و عمل خلاف عفت آن بانو را از او بگردانيم؛ زيرا او از بندگان خالص شده ما بود.
*و هر دو به سوي در کاخ پيشي گرفتند، و بانو پيراهن يوسف را از پشت پاره کرد و در کنار در به شوهر وي برخوردند؛ بانو به شوهرش گفت: کسي که نسبت به خانواده ات قصد بدي داشته باشد، کيفرش جز زندان يا شکنجه دردناک .
*يوسف گفت: او از من خواستار کام جويي شد. و گواهي از خاندان بانو چنين داوري کرد: اگر پيراهن يوسف از جلو پاره شده، بانو راست مي گويد و يوسف دروغگوست.
*و اگر پيراهنش از پشت پاره شده، بانو دروغ مي گويد و يوسف راستگوست.
*پس همسر بانو چون ديد پيراهن يوسف از پشت پاره شده، گفت: اين از نيرنگ شما است، بي ترديد نيرنگ شما بزرگ است.
*يوسفا! اين داستان را نديده بگير. و تو از گناهت استغفار کن؛ زيرا تو از خطاکاراني.
*و گروهي از زنان در شهر شايع کردند که همسر عزيز در حالي که عشق آن نوجوان در درون قلبش نفوذ کرده از او درخواست کام جويي مي کند؛ يقيناً ما او را در گمراهي آشکاري مي بينيم.
* پس هنگامي که بانوي کاخ گفتارِ مکرآميز آنان را شنيد به مهماني دعوتشان کرد، و براي آنان تکيه گاه آماده نمود و به هر يک از آنان کاردي داد و به يوسف گفت: به مجلس آنان در آي. هنگامي که او را ديدند به حقيقت در نظرشان بزرگ يافتند و دست هايشان را بريدند و گفتند: حاشا که اين بشر باشد! او جز فرشته اي بزرگوار نيست.
* بانوي کاخ گفت: اين همان کسي است که مرا درباره عشق او سرزنش کرديد. به راستي من از او خواستار کام جويي شدم، ولي او در برابر خواست من به شدت خودداري کرد، و اگر فرمانم را اجرا نکند يقيناً خوار و حقير به زندان خواهد رفت.
*يوسف گفت: پروردگارا! زندان نزد من محبوب تر است از عملي که مرا به آن مي خوانند، و اگر نيرنگشان را از من نگرداني به آنان رغبت مي کنم و از نادانان مي شوم.
*پس پروردگارش خواسته اش را اجابت کرد و نيرنگ زنان را از او بگردانيد؛ زيرا خدا شنوا و داناست.
*آن گاه آنان پس از آنکه نشانه ها را ديده بودند، عزمشان بر اين جزم شد که تا مدتي او را به زندان اندازند.
*و دو غلام با يوسف به زندان افتادند. يکي از آن دو نفر گفت: من پي در پي خواب مي بينم که شراب، مي فشارم، و ديگري گفت: من خواب مي بينم که بر سر خود نان حمل مي کنم پرندگان از آن مي خورند، از تعبير آن ما را خبر ده؛ زيرا ما تو را از نيکوکاران مي دانيم.
* گفت: هيچ جيره غذايي براي شما نمي آيد مگر آنکه من شما را پيش از آمدنش از تعبير آن خواب آگاه مي کنم، اين از حقايقي است که خدا به من آموخته است؛ زيرا من آيين مردمي را که به خدا ايمان ندارند و به سراي آخرت کافرند، رها کرده ام.
*و از آيين پدرانم ابراهيم و اسحاق و يعقوب پيروي کرده ام، براي ما شايسته نيست که چيزي را شريک خدا قرار دهيم. اين از فضل خدا بر ما و بر مردم است، ولي بيشتر مردم ناسپاسند.
*اي دو يار زندان! آيا معبودان متعدد و متفرق بهتر است يا خداي يگانه مقتدر؟
*شما به جاي خدا جز با نام هايي بي اثر و بي معنا که خود و پدرانتان آنها را نامگذاري کرده ايد نمي پرستيد، خدا هيچ دليلي نازل نکرده است. حکم فقط ويژه خداست، او فرمان داده که جز او را نپرستيد. دين درست و راست و آيين پابرجا و حق همين است، ولي بيشتر مردم نمي دانند.
*اي دو يار زندان! اما يکي از شما سرور خود را شراب مي نوشاند، اما ديگري به دار آويخته مي شود و پرندگان از سر او خواهند خورد. تعبير خوابي که از من جويا شديد، تحققّش قطعي و انجامش حتمي شده است.
*و به يکي از آن دو نفر که دانست آزاد مي شود، گفت: مرا نزد سرور خود ياد کن. ولي شيطان ياد کردنِ از يوسف را نزد سرورش از ياد او برد؛ در نتيجه چند سالي در زندان ماند.
*و پادشاه گفت: پي در پي در خواب مي بينم که هفت گاو لاغر، هفت گاو فربه را مي خورند، و نيز هفت خوشه سبز و هفت خوشه خشک را مشاهده مي کنم؛ شما اي بزرگان! اگر تعبير خواب مي دانيد درباره خوابم نظر دهيد.
*گفتند: خواب هايي پريشان و آشفته است و ما به تعبير خواب هاي پريشان و آشفته دانا نيستيم.
*از آن دو زنداني آنکه آزاد شده بود و پس از مدتي به ياد آورد گفت: من يقيناً شما را از تعبير آن آگاه مي کنم، پس بفرستيد.
*تو اي يوسف! اي راستگوي درباره هفت گاو فربه که هفت لاغر آنان را مي خورند، و هفت خوشه سبز و خشک ديگر، نظرت را براي ما بيان کن. اميد است نزد مردم برگردم، باشد که آگاه شوند.
*گفت: هفت سال با تلاش پي گير زراعت کنيد، پس آنچه را درو کرديد جز اندکي که خوراک شماست در خوشه اش باقي گذاريد.
*سپس بعد از آن هفت سال سخت و دشوار مي آيد که آنچه را براي آن ذخيره کرده ايد مگر اندکي که براي کاشتن نگهداري مي کنيد، مي خوريد.
*آن گاه بعد از آن سالي مي آيد که مردم در آن باران يابند و در آن عصاره ميوه مي گيرند.
*و پادشاه گفت: يوسف را نزد من آوريد. هنگامي که فرستاده نزد يوسف آمد، يوسف گفت: نزد سرورت بازگرد و از او بپرس حال و داستان زناني که دست هاي خود را بريدند، چه بود؟ يقيناً پروردگارم به نيرنگ آنان داناست.
*گفت: داستان شما هنگامي که يوسف را به کام جويي دعوت کرديد چيست؟ گفتند: پاک و منزّه است خدا! ما هيچ بدي در او سراغ نداريم. همسر عزيز گفت: اکنون حق به خوبي آشکار شد، من از او درخواست کام جويي کردم، يقيناً يوسف از راستگويان است.
*و اين اعتراف براي اين است که يوسف بداند من در غياب او به وي خيانت نورزيدم و اينکه خدا نيرنگ خيانت کاران را به نتيجه نمي رساند.
*من خود را از گناه تبرئه نمي کنم؛ زيرا نفس طغيان گر، بسيار به بدي فرمان مي دهد مگر زماني که پروردگارم رحم کند؛ زيرا پروردگارم بسيار آمرزنده و مهربان است.
*و پادشاه گفت: يوسف را نزد من آوريد تا او را براي کارهاي خود برگزينم. پس هنگامي که با يوسف سخن گفت به او اعلام کرد: تو امروز نزد ما داراي منزلت ومقامي و اميني.
*يوسف گفت: مرا سرپرست خزانه هاي اين سرزمين قرار ده؛ زيرا من نگهبان دانايي هستم.
*اين گونه يوسف را در سرزمين مکانت و قدرت داديم که هر جاي آن بخواهد اقامت نمايد. رحمت خود را به هر کس که بخواهيم مي رسانيم و پاداش نيکوکاران را تباه نمي کنيم.
*و يقيناً پاداش آخرت براي کساني که ايمان آورده اند وهمواره پرهيزکاري مي کردند، بهتر است.
*و برادران يوسف آمدند وبر او وارد شدند. پس او آنان را شناخت وآنان او را نشناختند.
*و هنگامي که زاد و توشه آنان را در اختيارشان قرار داد، گفت: برادر پدري خود را نزد من آوريد، آيا نمي بينيد که من پيمانه را کامل و تمام مي پردازم و بهتر از هر کس مهمانداري مي کنم؟
*پس اگر او را نزد من نياوريد، هيچ پيمانه اي پيش من نداريد و نزديک من نياييد.
*گفتند: مي کوشيم رضايت پدرش را به آوردن او جلب کنيم، و يقيناً اين کار را انجام خواهيم داد.
*و به کارگزاران و گماشتگانش گفت: اموالشان را در بارهايشان بگذاريد، اميد است وقتي به خاندان خود برگشتند آن را بشناسند، باشد که دوباره برگردند.
*پس هنگامي که به سوي پدرشان بازگشتند، گفتند: اي پدر! پيمانه از ما منع شد، پس برادرمان را با ما روانه کن تا پيمانه بگيريم، يقيناً ما او را حفظ خواهيم کرد.
*گفت: آيا همان گونه که شما را پيش از اين نسبت به برادرش امين پنداشتم، درباره او هم امين پندارم؟ پس خدا بهترين نگهبان است و او مهربان ترين مهربانان است.
*و هنگامي که کالايشان را گشودند، ديدند اموالشان را به آنان بازگردانده اند، گفتند: اي پدر! چه مي خواهيم؟ اين اموال ماست که به ما بازگردانده و ما براي خانواده خود آذوقه مي آوريم و برادرمان را حفظ مي کنيم، و بار شتري اضافه مي کنيم و آن باري ناچيز است.
*گفت: برادرتان را همراه شما نمي فرستم تا اينکه پيمان محکمي از خدا به من بسپاريد که او را حتماً به من بازگردانيد، مگر اينکه نتوانيد. پس هنگامي که پيمان استوارشان را به پدر سپردند، گفت: خدا بر آنچه مي گوييم، وکيل است.
*و گفت: اي پسرانم! از يک در وارد نشويد بلکه از درهاي متعدد وارد شويد، و البته من نمي توانم هيچ حادثه اي را که از سوي خدا براي شما رقم خورده از شما برطرف کنم، حکم فقط ويژه خداست، بر او توکل کرده ام، و توکل کنندگان بايد به خدا توکل کنند.
*هنگامي که فرزندان يعقوب از آنجايي که پدرشان دستور داده بود، وارد شدند، تدبير يعقوب نمي توانست هيچ حادثه اي را که از سوي خدا رقم خورده بود، از آنان برطرف کند جز خواسته اي که در دل يعقوب بود که خدا آن را به انجام رساند، يعقوب به سبب آنکه تعليمش داده بوديم از دانشي برخوردار بود ولي بيشتر مردم نمي دانند.
*و هنگامي که بر يوسف وارد شدند، برادرش را کنار خود جاي داد، گفت: بي ترديد من برادر تو هستم، بنابراين بر آنچه آنان همواره انجام مي دادند اندوهگين مباش.
*پس هنگامي که بارشان را آماده کرد، آبخوري را در بار برادرش گذاشت. سپس ندا دهنده اي بانگ زد: اي کاروان! يقيناً شما دزد هستيد!
*کاروانيان روي به گماشتگان کردند و گفتند: چه چيزي گم کرده ايد؟
*گفتند: آبخوري شاه را گم کرده ايم و هر کس آن را بياورد، يک بار شتر مژدگاني اوست و من ضامن آن هستم.
*گفتند: به خدا سوگند شما به خوبي دانستيد که ما نيامده ايم در اين سرزمين فساد کنيم، و هيچ گاه دزد نبوده ايم.
*گماشتگان گفتند: اگر شما دروغگو باشيد کيفرش چيست؟
*گفتند: کسي که آبخوري در بار و بنه اش پيدا شود، کيفرش خود اوست . ما ستمکاران را به همين صورت کيفر مي دهيم.
*پس پيش از بارِ برادرش، شروع به بارهاي برادران کرد، آن گاه آبخوري پادشاه را از بار برادرش بيرون آورد. ما اين گونه براي يوسف چاره انديشي نموديم؛ زيرا او نمي توانست بر پايه قوانين پادشاه برادرش را بازداشت کند مگر اينکه خدا بخواهد. هر که را بخواهيم درجاتي بالا مي بريم و برتر از هر صاحب دانشي، دانشمندي است.
*گفتند اگر او دزدي كرده برادرش نيز قبل از او دزدي كرده، يوسف  اين را در درون خود پنهان داشت و براي آنها اظهار نداشت گفت شما بدتر هستيد و خدا از آنچه توصيف مي‏كنيد آگاه تر است.
*گفتند: اي عزيز! او را پدري سالخورده و بزرگوار است، پس يکي از ما را به جاي او بازداشت کن، بي ترديد ما تو را از نيکوکاران مي بينيم.
*گفت: پناه بر خدا از اينکه بازداشت کنيم مگر کسي را که متاع خود را نزد وي يافته ايم، که در اين صورت ستمکار خواهيم بود.
*پس هنگامي که از عزيز مأيوس شدند، در کناري به گفتگوي پنهان پرداختند. بزرگشان گفت: آيا ندانستيد که پدرتان از شما پيمان استوار خدايي گرفت و پيش تر هم درباره يوسف کوتاهي کرديد، بنابراين من هرگز از اين سرزمين بيرون نمي آيم تا پدرم به من اجازه دهد، يا خدا درباره من حکم کند؛ و او بهترين حکم کنندگان است.
*شما به سوي پدرتان بازگرديد، پس به او بگوييد: اي پدر! بدون شک پسرت دزدي کرد، و ما جز به آنچه دانستيم گواهي نداديم وحافظ ونگهبان نهان هم نبوديم.
*حقيقت را از شهري که در آن بوديم و از کارواني که با آن آمديم بپرس؛ و يقيناً ما راستگوييم.
*گفت: بلکه نفوس شما کاري را در نظرتان آراست پس من بدون جزع و بيتابي شکيبايي مي ورزم، اميد است خدا همه آنان را پيش من آرد؛ زيرا او بي ترديد، دانا و حکيم است.
*و از آنان کناره گرفت و گفت: دريغا بر يوسف! و در حالي که از غصّه لبريز بود دو چشمش از اندوه، سپيد شد.
*گفتند: به خدا آن قدر از يوسف ياد مي کني تا سخت ناتوان شوي يا جانت را از دست بدهي.
*گفت: شکوه اندوه شديد و غم و غصه ام را فقط به خدا مي برم و از خدا مي دانم آنچه را که شما نمي دانيد.
*اي پسرانم! برويد آن گاه از يوسف و برادرش جستجو کنيد و از رحمت خدا مأيوس نباشيد؛ زيرا جز مردم کافر از رحمت خدا مأيوس نمي شوند.
*پس هنگامي که بر يوسف وارد شدند، گفتند: عزيزا! از سختي به ما و خانواده ما گزند و آسيب رسيده و مال ناچيزي آورده ايم، پس پيمانه ما را کامل بده و بر ما صدقه بخش؛ زيرا خدا صدقه دهندگان را پاداش مي دهد.
*گفت: آيا زماني که نادان بوديد، دانستيد با يوسف و برادرش چه کرديد؟
*گفتند: شگفتا! آيا تو خود يوسفي؟! گفت: من يوسفم و اين برادر من است، همانا خدا بر ما منت نهاده است؛ بي ترديد هر کس پرهيزکاري کند و شکيبايي ورزد، زيرا خدا پاداش نيکوکاران را تباه نمي کند.
*گفتند: به خدا سوگند يقيناً که خدا تو را بر ما برتري بخشيد و به راستي که ما خطاکار بوديم.
*گفت: امروز هيچ ملامت و سرزنشي بر شما نيست، خدا شما را مي آمرزد و او مهربان ترين مهربانان است.
*اين پيراهنم را ببريد، و روي صورت پدرم بيندازيد، او بينا مي شود و همه خاندانتان را نزد من آوريد.
*و زماني که کاروان رهسپار شد، پدرشان گفت: بي ترديد، بوي يوسف را مي يابم اگر مرا سبک عقل ندانيد.
*گفتند: به خدا سوگند تو در همان خطا و گمراهي ديرينت هستي.
*پس هنگامي که مژده رسان آمد، پيراهن را بر صورت او افکند و او دوباره بينا شد، گفت: آيا به شما نگفتم که من از خدا حقايقي مي دانم که شما نمي دانيد؟
*گفتند: اي پدر! آمرزش گناهانمان را بخواه، بي ترديد ما خطاکار بوده ايم.
* گفت: براي شما از پروردگارم درخواست آمرزش خواهم کرد؛ زيرا او بسيار آمرزنده و مهربان است.
*پس زماني که بر يوسف وارد شدند، پدر و مادرش را کنار خود جاي داد و گفت: همگي با خواست خدا در کمال امنيت وارد مصر شويد.
*و پدر و مادرش را بر تخت بالا برد و همه براي او به سجده افتادند و گفت: اي پدر! اين تعبير خواب پيشين من است که پروردگارم آن را تحقق داد، و يقيناً به من احسان کرد که از زندان رهاييم بخشيد، و شما را پس از آنکه شيطان ميان من و برادرانم فتنه انداخت، از آن بيابان نزد من آورد، پروردگارم براي هر چه بخواهد با لطف برخورد مي کند؛ زيرا او دانا و حکيم است.
*پروردگارا! تو بخشي از فرمانروايي را به من عطا کردي و برخي از تعبير خواب ها را به من آموختي. اي پديد آورنده آسمان ها و زمين! تو در دنيا و آخرت سرپرست و يار مني در حالي که تسليم باشم جانم را بگير، و به شايستگان مُلحقم کن.
*اين از سرگذشت هاي پرفايده غيب است که به تو وحي مي کنيم، و تو هنگامي که آنان در کارشان تصميم گرفتند و نيرنگ مي کردند، نزدشان نبودي.
*و پيش از تو جز مرداني از اهل آبادي ها را که به آنان وحي مي نموديم نفرستاديم. آيا به گردش و سفر در زمين نرفتند تا با تأمل بنگرند که عاقبت کساني که پيش از آنان بودند چگونه بود؟ و مسلماً سراي آخرت براي کساني که پرهيزکاري کردند، بهتر است؛ آيا نمي انديشيد؟
*بي ترديد يوسف پيش از اين دلايل روشني براي شما آورد، ولي شما همواره نسبت به آنچه که آورده بود در ترديد بوديد، تا زماني که از دنيا رفت،گفتيد: خدا هرگز بعد از او پيامبري مبعوث نخواهد کرد، اين گونه خدا هر اسراف کار ترديد کننده اي را گمراه مي کند.


 


داستان حضرت یعقوب در قرآن

*آيا شما هنگامي که يعقوب را مرگ در رسيد حاضر بوديد؟آن گاه که به پسران خود گفت: پس از من چه چيزي را مي پرستيد؟ گفتند: خداي تو و خداي پدرانت ابراهيم و اسماعيل و اسحاق را که خداي يگانه است مي پرستيم، و ما تسليم اوييم.

*و گفتند: يهودي يا نصراني باشيد تا هدايت يابيد. بگو: بلکه از آيين ابراهيم يکتاپرست و حق گرا و او هرگز از مشرکان نبود.
* بگوييد: ما به خدا و آنچه به سوي ما نازل شده، و به آنچه بر ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و نوادگانِ آنان فرود آمده، و به آنچه به موسي و عيسي و آنچه به پيامبران از ناحيه پروردگارشان داده شده ايمان آورديم؛ ميان هيچ يک از آنان فرقي نمي گذاريم، و ما در برابر او تسليم هستيم.
*پس اگر آنان هم به آنچه شما به آن ايمان آورده ايد، ايمان آورند مسلماً هدايت يافته اند، و اگر روي برتابند جز اين نيست که در ستيز و دشمني اند؛ پس به زودي خدا شرّ آنان را دفع خواهد کرد؛ و او شنوا و داناست.
*و اسحاق و يعقوب را به عنوان عطايي افزون، به او بخشيديم و همه را افرادي شايسته قرارداديم. و آنان را پيشواياني قرار داديم که به فرمان ما هدايت مي کردند، و انجام دادن کارهاي نيک و برپا داشتن نماز و پرداخت زکات را به آنان وحي کرديم، و آنان فقط پرستش کنندگان ما بودند.
*و بندگان ما ابراهيم و اسحاق و يعقوب را ياد کن که داراي قدرت و بصيرت بودند.
*ما آنان را با ياد کردن سراي آخرت با اخلاصي ويژه خالص ساختيم.
* به يقين آنان در پيشگاه ما از برگزيدگان و نيکان اند.


داستان حضرت یحیی در قرآن

*پس فرشتگان، زکريا را در حالي که در محراب عبادت به نماز ايستاده بود، ندا دادند که خدا تو را به يحيي بشارت مي دهد که تصديق کننده کلمه اي از سوي خدا است و سرور و پيشوا، و نگاهدار خود از مُشتهيات نفساني، و پيامبري از شايستگان است.

*اي يحيي! کتاب را به قوت و نيرومندي بگير؛ و به او در حالي که کودک بود، حکمت داديم.
*و از سوي خود مهرورزي و پاکي و شايستگي به او عطا کرديم و او همواره پرهيزکار بود.
*و به پدر و مادرش نيکوکار بود و سرکش و نافرمان نبود.
*و بر او سلام باد روزي که زاده شد، و روزي که مي ميرد، و روزي که زنده برانگيخته مي شود.
+ نوشته شده در پنج شنبه 22 شهريور 1397برچسب:قرآن,ترجمه,داستان,یحیی,زکریا,سرور,پیشوا,نگاهدار,پیامبر,نبی, ساعت 11:2 توسط آزاده یاسینی


داستان حضرت هارون در قرآن

*و هنگامي که موسي خشمگين و بسيار اندوهناک به سوي قومش بازگشت، گفت: پس از من بد جانشيناني برايم بوديد، آيا بر فرمان پروردگارتان پيشي گرفتيد  و الواح را افکند و سر برادرش را گرفت او را به سوي خود مي کشيد. [هارون] گفت: اي فرزند مادرم! اين گروه مرا ناتوان وزبون شمردند، و نزديک بود مرا به قتل برسانند، پس مرا با مؤاخذه کردنم دشمنْ شاد مکن، و باگروه ستمکاران قرار مده.

*گفت: پروردگارا! مرا و برادرم را بيامرز، و ما را در رحمتت درآور، که تو مهربان ترين مهرباناني.
*آن گاه پس از آنان موسي و هارون را با آيات خود به سوي فرعون و اشراف و سران قومش فرستاديم، پس آنان تکبّر ورزيدند و آنان گروهي گنهکار بودند.
*گفتند: آيا به سوي ما آمده اي تا ما را از آييني که پدرانمان را بر آن يافته ايم، برگرداني و قدرت و حکومت در اين سرزمين براي شما دو نفر باشد؟ و ما به شما دو نفر ايمان نمي آوريم!
*و به موسي و برادرش وحي کرديم که خانه هايي در سرزمين مصر براي قوم خود فراهم آوريد، و خانه هايتان را روبروي هم قرار دهيد، و نماز را برپا داريد، و مؤمنان را مژده ده.
*فرمود: دعاي شما دو نفر پذيرفته شد؛ بنابراين پابرجا و استوار باشيد واز روش کساني که جاهل و نادانند، پيروي نکنيد.
*و از رحمت خود برادرموسي، هارون را که داراي مقام پيامبري بود، به او بخشيديم.
*يقيناً به موسي و هارون جداکننده و نور و مايه يادآوري براي پرهيزکاران عطا کرديم.
*همانان که در پنهاني از پروردگارشان مي ترسند و از قيامت هم بيمناکند.
*سپس موسي و برادرش هارون را با معجزات و آيات خود و دليلي روشن فرستاديم،به سوي فرعون و سران و اشراف قومش، پس تکبّر ورزيدند؛ و آنان قومي برتري جو بودند.
*و گفتند: آيا به دو بشري که مانند خودمان هستند ايمان بياوريم در حالي که قوم آن دو بردگان ما هستند؟
*در نتيجه هر دو را تکذيب کردند و از هلاک شدگان شدند.
*و به راستي به موسي کتاب داديم، و برادرش هارون را همراه او دستيار و کمک قرار داديم.
*پس گفتيم: هر دو به سوي گروهي که آيات ما را تکذيب کردند، برويد.در نتيجه آنان را به شدت درهم کوبيده و هلاک کرديم.
*[موسي]گفت: پروردگارا! به راستي مي ترسم مرا تکذيب کنند، و سينه‏ ام تنگ مي‏شود، و زبانم به قدر كافي گويا نيست هارون نيز رسالت ده 
*[موسي گفت]و آنها بر من گناهي دارند مي‏ترسم مرا به قتل برسانند.گفت: اين چنين نيست پس شما دو نفر معجزات ما را ببريد که يقيناً ما همراه شما شنونده هستيم 
*بنابراين خود را به فرعون برسانيد و بگوييد: يقيناً ما فرستاده پروردگار جهانيانيم.
*و به راستي ما به موسي و هارون نعمت داديم،
*و آن دو نفر و قومشان را از اندوه بزرگ نجات بخشيديم،
*و آنان را ياري داديم در نتيجه پيروز شدند،
*و هر دو را کتاب بسيار روشنگر عطا کرديم،
*وبه راه راست هدايتشان نموديم،
*و در ميان آيندگان براي هر دو نفر نام نيک به جا گذاشتيم.
*سلام بر موسي و هارون.
*ما نيکوکاران را اين گونه پاداش مي دهيم.
*بي ترديد هر دو از بندگان مؤمن ما بودند،






 
+ نوشته شده در چهار شنبه 21 شهريور 1397برچسب:قرآن,داستان,حضرت هارون,حضرت موسی,برادر موسی,جانشین موسی,فرعون,سران قوم,سرزمین,مصرنماز,معجزه,کتاب روشنگر,تورات, ساعت 12:47 توسط آزاده یاسینی


داستان

جمعيت زيادي دور حضرت علي عليه السلام حلقه زده بودند. مردي وارد مسجد شد و در فرصتي مناسب پرسيد:يا علي! سؤالي دارم. علم بهتر است يا ثروت؟علي عليه السلام در پاسخ گفت:علم بهتر است زيرا علم ميراث انبياست و مال و ثروت ميراث قارون و فرعون و هامان و شداد. مرد که پاسخ سؤال خود را گرفته بود، سکوت کرد.در همين هنگام مرد ديگري وارد مسجد شد و همان‌طور که ايستاده بود بلافاصله پرسيد: اباالحسن! سؤالي دارم، مي‌توانم بپرسم؟ امام گفت: بپرس! مرد که آخر جمعيت ايستاده بود پرسيد: علم بهتر است يا ثروت؟علي فرمود: علم بهتر است؛ زيرا علم تو را حفظ مي‌کند، ولي مال و ثروت را تو مجبوري حفظ کني.در همين حال سومين نفر وارد شد، او نيز همان سؤال را تکرار کرد، و امام در پاسخش فرمود:علم بهتر است؛ زيرا براي شخص عالم دوستان بسياري است، ولي براي ثروتمند دشمنان بسيار!هنوز سخن امام به پايان نرسيده بود که چهارمين نفر وارد مسجد شد.او در حالي که کنار دوستانش مي‌نشست، عصاي خود را جلو گذاشت و پرسيد: يا علي! علم بهتر است يا ثروت؟حضرت ‌علي در پاسخ به آن مرد فرمودند: علم بهتر است؛ زيرا اگر از مال انفاق کني کم مي‌شودولي اگر از علم انفاق کني و آن را به ديگران بياموزي بر آن افزوده مي‌شود.پنجمين نفر که مدتي قبل وارد مسجد شده بود و کنار ستون مسجد منتظر ايستاده بود، با تمام شدن سخن امام همان سؤال را تکرار کرد.حضرت‌ علي فرمودند: علم بهتر است؛ زيرا مردم شخص ثروتمند را بخيل مي‌دانند، ولي از عالم و دانشمند به بزرگي و عظمت ياد مي‌کنند.با ورود ششمين نفر سرها به عقب برگشت، مردم با تعجب او را نگاه ‌کردند. يکي از ميان جمعيت گفت: حتماً اين هم مي‌خواهد بداند که علم بهتر است يا ثروت! کساني که صدايش را شنيده بودند، پوزخندي زدند. مرد، آخر جمعيت کنار دوستانش نشست و با صداي بلندي شروع به سخن کرد:

يا علي! علم بهتر است يا ثروت؟امام نگاهي به جمعيت کرد و گفت: علم بهتر است؛ زيرا ممکن است مال را دزد ببرد، اما ترس و وحشتي از دستبرد به علم وجود ندارد.همهمه‌اي در ميان مردم افتاد؛ چه خبر است امروز! چرا همه يک سؤال را مي‌پرسند؟نگاه متعجب مردم گاهي به حضرت‌ علي و گاهي به تازه‌واردها دوخته مي‌شد.در همين هنگام هفتمين نفر که کمي پيش از تمام شدن سخنان حضرت ‌علي وارد مسجد شده بود و در ميان جمعيت نشسته بود، پرسيد:يا اباالحسن! علم بهتر است يا ثروت؟ امام فرمودند: علم بهتر است؛ زيرا مال به مرور زمان کهنه مي‌شود، اما علم هرچه زمان بر آن بگذرد، پوسيده نخواهد شد.در همين هنگام هشتمين نفر وارد شد و سؤال دوستانش را پرسيد که امام در پاسخش فرمود: علم بهتر است؛ براي اينکه مال و ثروت فقط هنگام مرگ با صاحبش مي‌ماند، ولي علم، هم در اين دنيا و هم پس از مرگ همراه انسان است.سکوت، مجلس را فراگرفته بود، کسي چيزي نمي‌گفت. همه از پاسخ‌‌هاي امام شگفت‌زده شده بودند که…نهمين نفر هم وارد مسجد شد و در ميان بهت و حيرت مردم پرسيد:يا علي! علم بهتر است يا ثروت؟امام در حالي که تبسمي بر لب داشت، فرمود: علم بهتر است زيرا مال و ثروت انسان را سنگدل مي‌کند، اما علم موجب نوراني شدن قلب انسان مي‌شود.نگاه‌هاي متعجب و سرگردان مردم به در دوخته شده بود، انگار که انتظار دهمين نفر را مي‌کشيدند.در همين حال مردي که دست کودکي در دستش بود، وارد مسجد شد. او در آخر مجلس نشست و مشتي خرما در دامن کودک ريخت و به روبه‌رو چشم دوخت. مردم که فکر نمي‌کردند ديگر کسي چيزي بپرسد، سرهايشان را برگرداندند، که در اين هنگام مرد پرسيد:يا اباالحسن! علم بهتر است يا ثروت؟علم بهتر است؛ زيرا ثروتمندان تکبر دارند، تا آنجا که گاه ادعاي خدايي مي‌کنند، اما صاحبان علم همواره فروتن و متواضع‌اند.سؤال کنندگان، آرام و بي‌صدا از ميان جمعيت برخاستند. هنگامي‌که آنان مسجد را ترک مي‌کردند، صداي امام را شنيدند که مي‌گفت: اگر تمام مردم دنيا همين يک سؤال را از من مي‌پرسيدند، به هر کدام پاسخ متفاوتي مي‌دادم.علم بهتر است يا ثروت

+ نوشته شده در یک شنبه 6 خرداد 1397برچسب:داستان,امام علی علیه السلام,علم بهتر است یا ثروت, ساعت 18:57 توسط آزاده یاسینی


داستان

مرحوم شيخ عباس قمى نويسنده کتاب مفاتيح الجنان در خاطرات خود براي پسرش آورده است که:وقتى کتاب منازل الاخره را نوشته و به چاپ رساندم، در قم شخصي بود به نام «عبدالرزاق مسأله گو» که هميشه قبل از ظهر در صحن مطهر حضرت معصومه احکام شرعي را براي مردم مى گفت.مرحوم پدرم «کربلائى محمد رضا» از علاقه مندان منبر شيخ عبدالرزاق بود به حدى که هر روز در مجلس او حاضر مى شد و شيخ هم بعد از مسأله گفتن، کتاب “منازل الاخره”که از تاليفات من بود را مي گشود و از آن براى شنوندگان و حاضران از روايات و احاديث آن مى خواند.روزى پدرم به خانه آمد و مرا صدا زد و گفت شيخ عباس! کاش مثل عبدالرزاقِ مسئله گو مى شدى و مى توانستى منبر بروى و از اين کتاب که او براى ما مى خواند، تو هم مى خواندى.چند بار خواستم بگويم پدرجان! اين کتاب از آثار و تأليفات من است اما هر بار خوددارى کردم و چيزى نگفتم و فقط عرض کردم دعا بفرمائيد خداوند توفيقى مرحمت نمايد.آرزوي پدر

+ نوشته شده در چهار شنبه 2 خرداد 1397برچسب:داستان,حاج شیخ عباس قمی,منازل الاخره, ساعت 19:9 توسط آزاده یاسینی


داستان

پيامبر اکرم صلی الله علیه و آله از جبرئيل پرسيد آيا ملائکه ،گريه و خنده دارند؟فرمود :آري؟ به سه کس از روي تعجب مي خندند و بر سه کس از روي ترحم ودلسوزي مي گريند. اول:از کسي که سراسر روز را به سخنان و کارهاي بيهوده مي گذارند، و چون شب شود نماز عشاء خوانده و باز به بيهودگي خود ادامه مي دهد ،ملائکه مي خندند و مي گويند اي بي خبر از صبح تا شب سير نشدي ،حالا سير مي شوي؟ دوم :دهقاني که بيل و کلنگ خود را برداشته و به بهانه تعمير و اصلاح زمين خود ،ديوار مشترک بين خود و شريکش را مي سايد تا به سهم خود بيافزايد،ملائکه مي خندند و مي گويند ،آن زمين به آن پهناور ترا سير نکرد اين مختصر تو را سير مي کند؟ سوم :از زني که خودش را از نامحرم در زماني که زنده بود نمي پوشانيد ، بعد از مرگش وقتي که او را در قبر مي گذارند بدنش را مي پوشانند تا کسي حجم و اندامش را نبيند .ملائکه مي خندند و مي گويند :وقتي که مورد ميل و رغبت بود او را نپوشانيديد ،حالا که مورد نفرت و انزجار است او را مي پوشانيد؟

 یکی بر غریبی است که در راه طلب علم بمیرد.دوم: بر زن و مردی سالخورده که آرزوی فرزند کنند ، در آخر عمر پسری نصیبشان شود ، خرسند شوند و دل به او ببندند که در آخر کار به ما خدمت کند و پس از مر گ جنازه ی ما را تشییع کند آنگاه پسر پیش از پدر و مادر جان سپارد ملائکه قبل از پدر و مادر بر او بگریند.سوم: بر یتیمی که نیمه شب بیدار شود و گریان سراغ مادر رود غافل از اینکه مادرش مرده، دایه با خشونت فریاد می زند: چرا گریه می کنی ؟ کودک بینوا متوجه مرگ مادر شده ناامید خاموش می گردد ملائکه به حال غربت او می گریند.

خداوند سه زن را از عذاب قبر ایمن دارد و با فاطمه زهرا(س) محشور می فرماید:زنی که به هنگام تنگدستی شوهر صبر کند (و از او جدا نشود).زنی که با بداخلاقی شوهر بسازد (و تقاضای طلاق ننماید).زنی که مهرش را (به شوهر بی بضاعتش) ببخشد .خنده و گریه ملائکه

 

+ نوشته شده در جمعه 3 آذر 1396برچسب:داستان,قصه,داستان پند آموز,خنده و گریه ملائکه,سه زن از عذاب قبر ایمن شوند,فرموده حضرت فاطمه زهرا, ساعت 19:33 توسط آزاده یاسینی


داستان

دانشجويي به استادش گفت:استاد! اگر شما خدا را به من نشان بدهيد عبادتش مي کنم و تا وقتي خدا را نبينم او را عبادت نمي کنم. استاد به انتهاي کلاس رفت و به آن دانشجو گفت: آيا مرا مي بيني؟ دانشجو پاسخ داد: نه استاد! وقتي پشت من به شما باشد مسلما شما را نمي بينم. استاد کنار او رفت و نگاهي به او کرد و گفت: تا وقتي به خدا پشت کرده باشي هرگز او را نخواهي ديد!چگونه خدا را ببينيم.

+ نوشته شده در پنج شنبه 7 مرداد 1395برچسب:داستان,قصه,داستان پند آموز,چگونه خدا را ببینیم,دانشجو و استاد, ساعت 10:33 توسط آزاده یاسینی


داستان

يک انسان شناس به تعدادي از بچه هاي آفريقايي يک بازي را پيشنهاد کرد او سبدي از ميوه را در نزديکي يک درخت گذاشت و گفت هر کسي که زودتر به آن برسد آن ميوه هاي خوشمزه را برنده مي شود.هنگامي که او فرمان دويدن را داد ، تمامي بچه ها دستان يکديگر را گرفتند و با يکديگر دويده و در کنار درخت، خوشحال نشستند. هنگامي که انسان شناس از اين رفتار آنها پرسيد درحاليکه يک نفر مي توانست به تنهايي همه ميوه ها را برنده شود.آنها گفتند آبونتو(UBUNTU) ، چگونه يکي از ما ميتونه خوشحال باشه در حاليکه ديگران ناراحت اند.(آبونتو در فرهنگ ژوسا يعني من هستم چون ما هستيم).معصوميت کودکانه

+ نوشته شده در جمعه 14 خرداد 1395برچسب:داستان,قصه,داستان پند آموز,معصومیت کودکانه,آبونتو,من هستم چون ما هستیم, ساعت 9:15 توسط آزاده یاسینی


داستان

آيت الله اراکي رحمه الله فرمود: شبي خواب اميرکبير را ديدم، جايگاهي متفاوت و رفيع داشت پرسيدم چون شهيدي و مظلوم کشته شدي اين مرتبت نصيبت گرديد؟ با لبخند گفت : خير. سؤال کردم چون چندين فرقه ضاله را نابود کردي؟ گفت : نه. با تعجب پرسيدم : پس راز اين مقام چيست؟ جواب داد : هديه مولايم حسين(ع) است! گفتم چطور؟ با اشک گفت : آنگاه که رگ دو دستم را در حمام فين کاشان زدند؛ چون خون از بدنم ميرفت تشنگي بر من غلبه کرد سر چرخاندم تا بگويم قدري آبم دهيد؛ ناگهان به خود گفتم ميرزا تقي خان! 2 تا رگ بريدند اين همه تشنگي! پس چه کشيد پسر فاطمه؟ او که از سر تا به پايش زخم شمشير و نيزه و تير بود! از عطش حسين حيا کردم ، لب به آب خواستن باز نکردم و اشک در ديدگانم جمع شدآن لحظه که صورتم بر خاک گذاشتند امام حسين آمد و گفت به ياد تشنگي ما ادب کردي و اشک ريختي؛ آب ننوشيدي اين هديه ما در برزخ، باشد تا در قيامت جبران کنيم.مزد ادب

+ نوشته شده در جمعه 27 فروردين 1395برچسب:داستان,قصه,داستان پند آموز,ادب,امیر کبیر,حمام فین کاشان,امام حسین علیه السلام, ساعت 20:38 توسط آزاده یاسینی


داستان

در افسانه اي هندي آمده است که مردي هر روز دو کوزه بزرگ آب به دو انتهاي چوبي مي بست...چوب را روي شانه اش مي گذاشت و براي خانه اش آب مي برد. يکي از کوزه ها کهنه تر بود و ترک هاي کوچکي داشت. هربار که مرد مسير خانه اش را مي پيمود نصف آب کوزه مي ريخت. مرد دو سال تمام همين کار را مي کرد. کوزه سالم و نو مغرور بود که وظيفه اي را که به خاطر انجام آن خلق شده به طورکامل انجام مي دهد. اما کوزه کهنه و ترک خورده شرمنده بود که فقط مي تواندنصف وظيفه اش را انجام دهد. هر چند مي دانست آن ترک ها حاصل سال ها کار است. کوزه پير آنقدر شرمنده بود که يک روز وقتي مرد آماده مي شد تا از چاه آب بکشد تصميم گرفت با او حرف بزند : " از تو معذرت مي خواهم. تمام مدتي که از من استفاده کرده اي فقط از نصف حجم من سود برده اي...فقط نصف تشنگي کساني را که در خانه ات منتظرند فرو نشانده اي. " مرد خنديد و گفت: " وقتي برمي گرديم با دقت به مسير نگاه کن. " موقع برگشت کوزه متوجه شد که در يک سمت جاده...سمت خودش... گل ها و گياهان زيبايي روييده اند. مرد گفت: " مي بيني که طبيعت در سمت تو چقدر زيباتر است؟ من هميشه مي دانستم که تو ترک داري و تصميم گرفتم از اين موضوع استفاده کنم. اين طرف جاده بذر سبزيجات و گل پخش کردم و تو هم هميشه و هر روز به آنها آب مي دادي. به خانه ام گل برده ام و به بچه هايم کلم و کاهو داده ام. اگر تو ترک نداشتي چطور مي توانستي اين کار را بکني؟کوزه ترک خورده

+ نوشته شده در جمعه 20 فروردين 1395برچسب:داستان,قصه,داستان پند آموز,کوزه ترک خورده, ساعت 22:21 توسط آزاده یاسینی


داستان

کفش هايش انگشت نما شده بود و جيبش خالي!يک روز دل انگيز بهاري از کنار مغازه اي مي گذشت ؛ مأيوسانه به کفشها نگاه مي کرد و غصه ي نداشتن بر همه ي وجودش چنگ انداخته بود .ناگاه! جواني کنارش ايستاد ، سلام کرد و با خنده گفت : چه روز قشنگي ! مرد به خود آمد ، نگاهي به جوان انداخت و از تعجب دهانش باز ماند! جوان خوش سيما و خنده بر لب ، پا نداشت . پاهايش از زانو قطع بود! مرد هاج و واج ، پاسخ سلامش را داد ؛ سر شرمندگي پايين آورد و عرق کرده ، دور شد .لحظاتي بعد ، عقل گريبانش را گرفته بود و بر او نهيب مي زد که : غصه مي خوردي که کفش نداري و از زندگي دلگير بودي ؛ ديدي آن جوانمرد را که پا نداشت ؛ اما خوشخال بود از زندگي خوشنود ! به خانه که رسيد از رضايت لبريز بود.کفش يا پا

+ نوشته شده در سه شنبه 11 اسفند 1394برچسب:داستان,قصه,داستان پند آموز,کفش یا پا, ساعت 15:0 توسط آزاده یاسینی


داستان

کتابخانه اي در انگلستان بنا شد زيرا ساختمان قبلي قديمي بود. اما براي انتقال ميليون ها کتاب بودجه کافي در دسترس نبود. تنها حلال مشکلات کارمند جوان کتابخانه بود. او آگهي منتشر کرد: همه مي توانند به رايگان کتابها را امانت بگيرند و براي بازگرداندن به نشاني جديد تحويل دهند.کتابها را چگونه بالا بیاورم

+ نوشته شده در چهار شنبه 21 بهمن 1394برچسب:داستان,قصه,داستان پند آموز,چگونه کتابها را بالا بیاورم, ساعت 13:7 توسط آزاده یاسینی


داستان

 

دو تا کارگر درحال کار بودن. يکي زمين رو مي کند و ديگري اون رو پر مي کرد. عابري که از اونجا رد مي شد ازشون پرسيد: «چرا کار بيهوده انجام مي ديد؟» يکي از اون ها که از حرف عابر ناراحت هم شده بود, گفت: ما کار بيهوده انجام نمي ديم. ما هميشه سه نفريم. يکي زمين رو مي کنه, دومي لوله رو کار کي گذاره و سومي روش رو پر مي کنه. امروز نفر دوم مريض بوده و سر کار نيامده ولي ما چون وظيفه شناسيم اومديم سر کار و به وظيفه خودمون عمل مي کنيم.کار گروهی

+ نوشته شده در چهار شنبه 23 دی 1394برچسب:داستان,قصه,داستان طنز,کار گروهی, ساعت 10:28 توسط آزاده یاسینی


داستان

 

بايکي از دوستانم وارد قهوه‌خانه‌‌اي کوچک شديم و سفارش‌ داديم...بسمت ميزمان مي‌رفتيم که دو نفر ديگر وارد قهوه‌خانه شدند... و سفارش دادند: پنج‌تا قهوه لطفا... دوتا براي ما و سه تا هم قهوه مبادا... سفارش‌شان را حساب کردند، و دوتا قهوه‌شان را برداشتند و رفتند...از دوستم پرسيدم: ماجراي اين قهوه‌هاي مبادا چي بود؟دوستم گفت: اگه کمي صبر کني بزودي تا چند لحظه ديگه حقيقت رو مي‌فهمي...آدم‌هاي ديگري وارد کافه شدند... دو تا دختر آمدند، نفري يک قهوه سفارش دادند، پرداخت کردند و رفتند...سفارش بعدي هفت‌تا قهوه بود از طرف سه تا وکيل... سه تا قهوه براي خودشان و چهارتا قهوه مبادا... همان‌طور که به ماجراي قهوه‌هاي مبادا فکر مي‌کردم و از هواي آفتابي و منظره‌ي زيباي ميدان روبروي کافه لذت مي‌بردم،مردي با لباس‌هاي مندرس وارد کافه شد که بيشتر به گداها شباهت داشت... با مهرباني از قهوه‌چي پرسيد: قهوه‌ي مبادا داريد؟خيلي ساده‌ ست! مردم به جاي کساني که نمي‌توانند پول قهوه و نوشيدني گرم بدهند، به حساب خودشان قهوه مبادا مي‌خرند...سنت قهوه‌ي مبادا از شهرناپل ايتاليا شروع شد و کم‌کم به همه‌جاي جهان سرايت کرد...قهوه مبادا

+ نوشته شده در جمعه 18 دی 1394برچسب:داستان,قصه,داستان پند آموز,قهوه مبادا, ساعت 13:17 توسط آزاده یاسینی


داستان

 

در يک شرکت بزرگ ژاپني که توليد وسايل آرايشي را برعهده داشت ، يک مورد تحقيقاتي به ياد ماندني اتفاق افتاد : شکايتي از سوي يکي مشتريان به کمپاني رسيد . او اظهار داشته بود که هنگام خريد يک بسته صابون متوجه شده بود که آن قوطي خالي است. بلافاصله با تاکيد و پيگيري هاي مديريت ارشد کارخانه اين مشکل بررسي و دستور صادر شد که خط بسته بندي اصلاح گردد و قسمت فني و مهندسي نيز تدابير لازمه را جهت پيشگيري از تکرار چنين مسئله اي اتخاذ نمايد مهندسين نيز دست به کار شده و راه حل پيشنهادي خود را چنين ارائه دادند : ” پايش ( مونيتورينگ ) خط بسته بندي با اشعه ايکس ” بزودي سيستم مذکور خريداري شده و با تلاش شبانه روزي گروه مهندسين دستگاه توليد اشعه ايکس و مانيتورهائي با رزوليشن بالا نصب شده و خط مذبور تجهيز گرديد سپس دو نفر اپراتور نيز جهت کنترل دائمي پشت آن دستگا هها به کار گمارده شدند تا از عبور احتمالي قوطي هاي خالي جلوگيري نمايند نکته جالب توجه در اين بود که درست همزمان با اين ماجرا ، مشکلي مشابه نيز در يکي از کارگاه هاي کوچک توليدي پيش آمده بود اما آنجا يک کارمند معمولي و غير متخصص آنرا به شيوه اي بسيار ساده تر و کم خرجتر حل کرد : تعبيه يک دستگاه پنکه در مسير خط بسته بندي تا قوطي خالي را باد ببرد!راه ساده تر

+ نوشته شده در یک شنبه 13 دی 1394برچسب:داستان,قصه,داستان پند آموز,راه ساده تر, ساعت 11:44 توسط آزاده یاسینی


داستان

 

مرد کشاورزي يک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چيزي شکايت ميکرد. تنها زمان آسايش مرد زماني بود که با قاطر پيرش در مزرعه شخم ميزد. يک روز، وقتي که همسرش برايش ناهار آورد، کشاورز قاطر پير را به زير سايه اي راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل هميشه شکايت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پير با هر دو پاي عقبي لگدي به پشت سر زن و در دم کشته شد.در مراسم تشييع جنازه چند روز بعد، کشيش متوجه چيز عجيبي شد. هر وقت...يک زن عزادار براي تسليت گويي به مرد کشاورز نزديک ميشد، مرد گوش ميداد و به نشانه تصديق سر خود را بالا و پايين ميکرد، اما هنگامي که يک مرد عزادار به او نزديک ميشد، او بعد از يک دقيقه گوش کردن سر خود را به نشانه مخالفت تکان ميداد.پس از مراسم تدفين، کشيش از کشاورز قضيه را پرسيد. کشاورز گفت: خوب، اين زنان مي آمدند چيز خوبي در مورد همسر من ميگفتند، که چقدر خوب بود، يا چه قدر خوشگل يا خوش لباس بود، بنابراين من هم تصديق ميکردم.کشيش پرسيد، پس مردها چه ميگفتند؟کشاورز گفت:آنها مي خواستند بدانند که آيا قاطر را حاضرم بفروشم يا نه.چند می فروشی؟

+ نوشته شده در یک شنبه 6 دی 1394برچسب:داستان,قصه,داستان طنز,چند می فروشی؟, ساعت 18:54 توسط آزاده یاسینی


داستان

 

مرد زاهدي که در کوهستان زندگي مي کرد ،کنار چشمه اي نشست تا آبي بنوشد و خستگي در کند .سنگ زيبايي درون چشمه ديد .آن را برداشت و در خورجينش گذاشت و به راهش ادامه داد .در راه به مسافري برخورد کرد که از شدت گرسنگي با حالت ضعف افتاده بود .کنار او نشست و از داخل خورجينش ناني بيرون آورد و به او داد .مرد گرسنه هنگام خوردن نان ،چشمش به سنگ گران بهاي درون خورجين افتاد . نگاهي به زاهد کرد و گفت :« آيا آن سنگ را به من مي دهي ؟ » زاهد بي درنگ سنگ را درآورد و به او داد .مسافر از خوشحالي در پوست خود نمي گنجيد .او مي دانست که اين سنگ آنقدر قيمتي است که با فروش آن مي تواند تا آخر عمر دررفاه زندگي کند ، بنابراين سنگ را برداشت و با عجله به طرف شهر حرکت کرد .چند روز بعد ، همان مسافر نزد زاهد آمد و گفت :« من خيلي فکر کردم ، تو با اين که مي دانستي اين سنگ چه قدر ارزش دارد ،خيلي راحت آن را به من هديه کردي . »بعد دست در جيبش برد و سنگ را در آورد و گفت :« من اين سنگ را به تو برمي گردانم ولي در عوض چيز گران بهاتري از تو مي خواهم .به من ياد بده که چگونه مي توانم مثل تو باشم ؟چگونه می توانم مثل تو باشم

+ نوشته شده در دو شنبه 23 آذر 1394برچسب:داستان,قصه,داستان پند آموز,داستان در مورد بزرگان,مرد عارف, ساعت 20:43 توسط آزاده یاسینی


داستان

 

در سالي که قحطي بيداد کرده بود و مردم همه زانوي غم به بغل گرفته بودند مرد عارفي از کوچه اي مي گذشت غلامي را ديد که بسيار شادمان و خوشحال است. به او گفت: چه طور در چنين وضعي مي خندي و شادي مي کني؟ جواب داد که: من غلام اربابي هستم که چندين گله و رمه دارد و تا وقتي براي او کار مي کنم روزي مرا ميدهد پس چرا غمگين باشم در حالي که به او اعتماد دارم؟ آن مرد که از عرفاي بزرگ ايران بود، مي گويد: از خودم شرم کردم که يک غلام به اربابي با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمي دهد و من خدايي دارم که مالک تمام دنياست و نگران روزي خود هستم…!توکل

+ نوشته شده در چهار شنبه 4 آذر 1394برچسب:داستان,قصه,داستان پند آموز,داستان در مورد بزرگان,مرد عارف, ساعت 19:51 توسط آزاده یاسینی


داستان

 

نخل هاي تشنه مدينه ، اولين بار بود که آب « قنات» را مي چشيدند ؛ علي رسم آبياري را نو کرده بود . گندم زارهاي مدينه به جاي گندم هاي لاغر و نامطبوع ، خوشه هاي زرين به بار مي آوردند ؛ علي دستور داده بود بذر از طائف و ايران بياورند . آردها ديگر از « آسياب آبي » که علي ساخته بود در مي آمدند . بندرجدّه را علي ساخت . جاده ي جدّه تا علّه را علي کشيد . اولين حمام مدينه ، کارگاه کشتي سازي ، چاپارخانه ، حسابداري بيت المال ،..... همه از تدبير وتلاش او بود که به مردم هديه شده بود.تدبیر

+ نوشته شده در دو شنبه 25 آبان 1394برچسب:داستان,قصه,داستان پند آموز,داستان در مورد امام علی,تدبیر, ساعت 12:55 توسط آزاده یاسینی


داستان

 

بعد از خوردن غذا بيل گيتس 5 دلار به عنوان انعام به پيش خدمت دادپيشخدمت ناراحت شد بيل گيتس متوجه ناراحتي پيشخدمت شد و سوال کرد : چه اتفاقي افتاده؟ پيشخدمت : من متعجب شدم بخاطر اينکه در ميز کناري پسر شما 50 دلار به من انعام داد در درحالي که شما که پدر او هستيد و پولدار ترين انسان روي زمين هستيد فقط 5دلار انعام مي دهيد ! گيتس خنديد و جواب معنا داري گفت : او پسر پولدار ترين مرد روي زمينه و من پسر يک نجار ساده ام.بیل گیتس

+ نوشته شده در سه شنبه 28 مهر 1394برچسب:داستان,قصه,داستان پند آموز,داستان در مورد بزرگان,بیل گیتس, ساعت 10:22 توسط آزاده یاسینی


داستان

 

روزي لقمان در کنار چشمه اي نشسته بود . مردي که از آنجا مي گذشت از لقمان پرسيد : چند ساعت ديگر به ده بعدي خواهم رسيد ؟ لقمان گفت : راه برو . آن مرد پنداشت که لقمان نشنيده است. دوباره سوال کرد : مگر نشنيدي ؟ پرسيدم چند ساعت ديگر به ده بعدي خواهم رسيد ؟ لقمان گفت : راه برو . آن مرد پنداشت که لقمان ديوانه است و رفتن را پيشه کرد . زماني که چند قدمي راه رفته بود ، لقمان به بانگ بلند گفت : اي مرد ، يک ساعت ديگر بدان ده خواهي رسيد . مرد گفت : چرا اول نگفتي ؟ لقمان گفت : چون راه رفتن تو را نديده بودم ، نمي دانستم تند مي روي يا کند . حال که ديدم دانستم که تو يک ساعت ديگر به ده خواهي رسيد .لقمان حکیم

+ نوشته شده در جمعه 24 مهر 1394برچسب:داستان,قصه,داستان پند آموز,داستان در مورد بزرگان,لقمان حکیم, ساعت 9:58 توسط آزاده یاسینی


داستان

 

آن روز رفته بود به محله بني ثقيف . بزرگ قبيله ي بني ثقيف هنوز نزديک نرسيده بود که جوانکي بي آنکه بشناسد , از سر مسخره بازي حرف زشتي به علي زد . علي نگاهي کرد . فبل از اينکه چيزي بگويد , بزرگ قبيله سر رسيد و شروع کرد به عذر خواستن . باشد مي بخشم . اما شرط دارد ... نا گفته روشن بود که هر چه مي گفت , بني ثقيف با جان و دل قبول مي کردند. گفت :ناودان هاي بام هاتان را از روي کوچه ها برداريد و بکشيد سر حياط خودتان . روزنه هاي روبه کوچه را ببنديد . مستراح هايي که رو به کوچه باز مي شود را ببنديد . سر گذرها بيهوده جمع نشويد . و مردم محله تان رهگذران را مسخره نکنند . براي محله بني ثقيف بد هم نشد . حالا ديگر مثل همه محله هاي کوفه قابل تحمل شده بودند و تميز !به سه شرط

+ نوشته شده در دو شنبه 20 مهر 1394برچسب:داستان,قصه,داستان پند آموز,داستان در مورد امام علی,به سه شرط, ساعت 8:6 توسط آزاده یاسینی


داستان

 

آلفرد نوبل از جمله افراد معدودي بود که اين شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهي وفاتش را بخواند! حتما مي دانيد که نوبل مخترع ديناميت است. زماني که برادرش لودويگ فوت شد، روزنامه‌ها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترع ديناميت) مرده است. آلفرد وقتي صبح روزنامه ها را مي‌خواند با ديدن آگهي صفحه اول، ميخکوب شد: "آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مر‌گ آور ترين سلاح بشري مرد!" آلفرد، خيلي ناراحت شد. با خود فکر کرد: آيا خوب است که من را پس از مرگ اين گونه بشناسند؟ سريع وصيت نامه‌اش را آورد. جمله‌هاي بسياري را خط زد و اصلاح کرد. پيشنهاد کرد ثروتش صرف جايزه‌اي براي صلح و پيشرفت‌هاي صلح آميز شود.وقتی که الفرد مرد

+ نوشته شده در چهار شنبه 15 مهر 1394برچسب:داستان,قصه,داستان پند آموز,داستان در مورد بزرگان,آلفرد نوبل, ساعت 19:26 توسط آزاده یاسینی


داستان

 

يکي بود يکي نبود. غير از خدا هيچ کس نبود. چوپاني مهربان بود که در نزديکي دهي، گوسفندان را به چرا مي برد. مردم ده که از مهرباني و خوش اخلاقي او خرسند بودند، تصميم گرفتند که گوسفندانشان را به او بسپارند تا هر روز آنها را به چرا ببرد. او هر روز مشغول مراقبت از گوسفندان بود و مردم نيز از اين کار راضي بودند. براي مدتها اين وضعيت ادامه داشت و کسي شکوه اي نداشت تا اينکه ... يک روز چوپان شروع کرد به فرياد: آي گرگ آي گرگ. وقتي مردم خود را به چوپان رساندند دريافتند که گرگي آمده است و يک گوسفند را خورده است. آنان چوپان را دلداري دادند و گفتند نگران نباشد و خدا را شکر که بقيه گله سالم است. اما از آن پس، هر چند روز يک بار چوپان فرياد ميزد: "گرگ. گرگ. آي مردم، گرگ". وقتي مردم ده، سرآسيمه خود را به چوپان مي رساندند مي ديدند کمي دير شده و دوباره گرگ، گوسفندي را خورده است. اين وضعيت مدتها ادامه داشت و هميشه مردم دير مي رسيدند و گرگ، گوسفندي را خورده بود! پس مردم ده تصميم گرفتند پولهاي خود را روي هم بگذارند و چند سگ گله بخرند. از وحشي ترين ها و قوي ترين سگ ها را ... چوپان نيز به آنها اطمينان داد که با خريد اين سگها، ديگر هيچگاه، گوسفندي خورده نخواهد شد. اما پس از خريد سگ ها، هنوز مدت زيادي نگذشته بود که دوباره، صداي فرياد "آي گرگ، آي گرگ" چوپان به گوش رسيد. مردم دويدند و خود را به گله رساندند و ديدند دوباره گوسفندي

خورده شده است. ناگهان يکي از مردم، که از ديگران باهوش تر بود، به بقيه گفت: ببينيد، ببينيد. هنوز اجاق چوپان داغ است و استخوانهاي گوشت سرخ شده و خورده شده گوسفندانمان در اطراف پراکنده است !!! مردم که تازه متوجه شده بودند که در تمام اين مدت، چوپان، دروغ مي گفته است، فرياد برآوردند: آي دزد. آي دزد. چوپان دروغگو را بگيريد تا ادبش کنيم. اما ناگهان چهره مهربان و مظلوم چوپان تغيير کرد. چهره اي خشن به خود گرفت. چماق چوپاني را برداشت و به سمت مردم حمله ور شد. سگها هم که فقط از دست چوپان غذا خورده بودند و کسي را جز او صاحب خود نمي دانستند او را همراهي کردند. بسياري از مردم از چماق چوپان و بسياري از آنها از "گاز" سگ ها زخمي شدند. ديگران نيز وقتي اين وضعيت را ديدند، گريختند. در روزهاي بعد که مردم براي عيادت از زخمي شدگان مي رفتند به يکديگر مي گفتند: "خود کرده را تدبير نيست". يکي از آنها پيشنهاد داد که از اين پس وقتي داستان "چوپان دروغگو" را براي کودکانمان نقل مي کنيم بايد براي آنها توضيح دهيم که هر گاه خواستيد گوسفندان، چماق، و سگ هاي خود را به کسي بسپاريد، پيش از هر کاري در مورد درستکاري او بررسي کنيد و مطمئن شويد که او دروغگو نيست. اما معلم مدرسه که آنجا بود و حرفهاي مردم را مي شنيد گفت: دوستان توجه کنيد که ممکن است کسي نخست ""راستگو"" باشد ولي وقتي گوسفندان، چماق و سگ هاي ما را گرفت وسوسه شود و دروغگو شود. بنابراين بهتر است هيچگاه ""گوسفندان""، ""چماق"" و ""سگ هاي نگهبان"" خود را به يک نفر نسپاريم.جدیدترین چوپان دروغگو

+ نوشته شده در یک شنبه 22 شهريور 1394برچسب:داستان,قصه,داستان پند آموز,چوپان دروغگو,داستان جدید, ساعت 21:59 توسط آزاده یاسینی


داستان

 

بعد از جنگ آمريکا با کره، ژنرال ويليام ماير که بعدها به سمت روانکاو ارشد ارتش آمريکا منصوب شد، يکي از پيچيده ترين موارد تاريخ جنگ در جهان را مورد مطالعه قرار ميداد.حدود هزار نفر از نظاميان آمريکايي در کره، در اردوگاهي زنداني شده بودند که از استانداردهاي بين المللي برخوردار بود.زندان با تعريف متعارف تقريباً محصور نبود. آب و غذا و امکانات به وفور يافت ميشد. از هيچيک از تکنيکهاي متداول شکنجه استفاده نميشد. اما... بيشترين آمار مرگ زندانيان در اين اردوگاه گزارش شده بود.زندانيان به مرگ طبيعي ميمردند. امکانات فرار وجود داشت اما فرار نميکردند. بسياري از آنها شب ميخوابيدند و صبح ديگر بيدار نميشدند. آنهايي که مانده بودند احترام درجات نظامي را ميان خود رعايت نميکردند‏ و عموماً با زندانبانان خود طرح دوستي ميريختند. دليل اين رويداد، سالها مورد مطالعه قرار گرفت و ويليام ماير نتيجه تحقيقات خود را به اين شرح ارائه کرد: ‏در اين اردوگاه، فقط نامه هايي که حاوي خبرهاي بد بودند به دست زندانيان رسيده ميشد، نامه هاي مثبت و اميدبخش تحويل نميشدند.هرروز از زندانيان ميخواستند در مقابل جمع، خاطره يکي از مواردي که به دوستان خود خيانت کرده اند يا ميتوانستند خدمتي بکنند و نکرده اند را تعريف کنند.هرکس که جاسوسي ساير زندانيان را ميکرد، سيگار جايزه ميگرفت. اما کسي که در موردش جاسوسي شده بود هيچ نوع تنبيهي نميشد. همه به جاسوسي براي دريافت جايزه (که خطري هم براي دوستانشان نداشت) عادت کرده بودند.تحقيقات نشان داد که اين سه تکنيک در کنار هم، سربازان را به نقطه مرگ رسانده است.با دريافت خبرهاي منتخب (فقط منفي) اميد از بين ميرفت.با جاسوسي، عزت نفس زندانيان تخريب ميشد و خود را انساني پست مي يافتند.با تعريف خيانتها، اعتبار آنها نزد همگروهي ها از بين ميرفت.و اين هر سه براي پايان يافتن انگيزه زندگي، و مرگ هاي خاموش کافي بود.اين سبک شکنجه، شکنجه خاموش ناميده ميشود.زندگی بدون دیوار

+ نوشته شده در پنج شنبه 12 شهريور 1394برچسب:داستان,قصه,داستان پند آموز,زندگی بدون دیوار, ساعت 12:1 توسط آزاده یاسینی


داستان

 

دکترحسابي يکي از دانشجويان دکتر حسابي به ايشان گفت : شما سه ترم است که مرا از اين درس مي اندازيد. من که نمي خواهم موشک هوا کنم . مي خواهم در روستايمان معلم شوم . دکتر جواب داد : تو اگر نخواهي موشک هواکني و فقط بخواهي معلم شوي قبول .... ولي تو نمي تواني به من تضمين بدهي که يکي از شاگردان تو در روستا ، نخواهد موشک هوا کند.جواب دکتر حسابی

+ نوشته شده در شنبه 7 شهريور 1394برچسب:داستان,قصه,داستان پند آموز,داستان در مورد بزرگان,دکتر حسابی, ساعت 10:26 توسط آزاده یاسینی