••• آسمانه

♥ مطالب ادبی .!.!.!.!. مطالب مذهبی ♥

مطالب ادبی

 ابلار و هلوئیز

سرگذشت هلوئیز و آبلار داستان عشق و عاشقی شگرف و والایی است که واقعیت و حقیقت دارد و روز و روزگاری که عشق را به جد می گرفتند رخ داده است.در سرگذشت اسطوره ای این جفت نامدار،آندو برابر نیستند و در واقع هلوئیز است که بیش از آبلار سیمایی افسانه ای یافته است.پیر آبلار پسر برانژه که مردی ادب دوست بود در سال ۱۰۷۹ در شهر نانت فرانسه زاده شد.وی بعد از گذراندن تحصیلات مقدماتی در ۲۰ سالگی برای ادامه ی تحصیل رهسپار پاریس شد که در آن زمان شهر کوچکی بود.آبلار در آنجا به آموختن علوم و دانش های مختلف مشغول شد و چندی بعد سرآمد همه ی دانشجویان و حتی استادانش شد.او مهارت شگرفی در مباحث فلسفی داشت.چندی بعد آبلار در پی اختلاف با استادانش به تاسیس مدرسه و تعلیم اقدام کرد و در چند شهر مدارس خود را تاسیس کرد.اما به سبب کار زیاد وخستگی ناگهان افسرده شد و برای استراحت و فرار از کار به خانه ی پدریش بازگشت.او در شهر خود تدریس را شروع کرد و همچنان استادان خود را نقض می کرد و بدانها تهمت می بست.تا سر انجام توانست کرسی تدریس استاد را در پاریس به دست بیاورد.آبلار در زندگی نامه اش که از زبان خود اوست با غرور و تکبر و فخر فروشی سخن می گوید و ما بارها در طول حیات این فیلسوف پر آوازه به این خصلت ناپسند او که در آخر هم موجب سرنگونیش شد بر می خوریم.پیر به تحصیل علوم قدسی یعنی الهیات پرداخت زیرا رقیبش گیوم که یکی از استادانش بود د تدریس آن علم شهرت داشت.و آبلار نمی خواست از او عقب بماند.وی به پاریس رفت و در مدارس نتردام به تدریس دیالکتیک و الهیات پرداخت و نزد دانشجویان بسیار شهرت یافت.حتی شاه فرانسه پسرش لویی هفتم را به مدرسه ی نتردام فرستاد.آبلار با تدریس و گرفتن حق الزحمه بسیار ثروتمند شد و زندگی مرفهی به دست آورد.در آن سالها دختر جوانی به نام هلوئیز در پاریس می زیست که درس خوانده و بسیار دانا بود و بر چند زبان مسلط بود و در عین حال از زیبایی خاصی بهره مند بود.آوازه ی هلوئیز در همه جا پیچیده بود و پیر هم بعد ها هنگامی که خود از مشایخ کلیسا شد او را ستود و او را تحسین کرد.هلوئیز با موفقیت تحصیلات مقدماتی را گذراند و همان درس هایی را خواند که آبلار نیز آموخته بود.هلوئیز برای ادامه ی تحصیل نزد دایی اش رفت و در خانه اش واقع در دیر نتردام اقامت گزید.فولبر-دایی هلوئیز-همه ی امکانات تحصیل را برای وی فراهم کرد و در این راه هیچ مضایقه نکرد.آبلار هلوئیز را بار ها در رفت و آمد هایش و در مراسم مختلف دیده بود.بی گمان حضور دختری جوان و خوش سیما در صومعه ی نتردام پاریس برای تحصیل در جمع دانشجویان پسر امری عادی نبود و این امر نادر به انگشت نما شدن هلوئیز در نتردام کمک کرد.که بعد ها آبلار در وصف او گفت:”همه چیز برای آنکه عشق برانگیزد داشت.هلوئیز آنقدر که می بایست زیبا بود و به سبب فرهیختگی بسیار زنی استثنایی به شمار می رفت.علم به معارف ادبی که نزد هم جنسانش سخت نادر است به هلوئیز جاذبه ای مقاومت ناپذیر می بخشید و به همین سبب آوازه ی شهرتش در سراسر فرانسه پیچیده بود.”من او را اینچنین آراسته به همه ی پیرایه هایی می دیدم که عشاق را به خود می کشند. ”گفتنی است که بررسی استخوان های هلوئیز زیبایی جسمانی اش را ثابت کرده است.تردیدی نیست که هلوئیز مظهر آرمان زیبایی زنانه در عصر خود بوده است.در حقیقت آبلارِ فیلسوف که
 
روزگاری دراز فقط به کار درس و بحث سرگرم بود ناگهان بیداری هوس های نفس را حس کرد،چنانکه در همان نامه به دوست،اقرار می آورد که یکباره دید آتش عشق و شهوت در نهادش زبانه می کشد:” من که همواره در کمال عفت زیسته بودم و آمیزش با زنان پرهیز داشتم ناگهان عنان نفس را از دست دادم و میل شهوت رانی و کام جویی در من بیدار شد و هرچه در طریق فلسفه و الهیات پیش می رفتم به سبب این ناپاکی در زندگی از راه فلسفه و قدیسیدن دور می شدم و در آتش تب غریزه و هرزگی می سوختم.”آبلار درباره ی هلوئیز می گوید:”آرسته به همه ی دلفریبی ها”…آبلار به هلوئیز می گفت:”اگر از هم دورباشیم می توانیم با مکاتبه به هم نزدیک شویم.”و این بی گمان مزیتی بزرگ برای روشنفکری چون آبلار به شمار می رفت!در این هنگام بخت یار شد و و آبلار از طریق دوستانی با دایی هلوئیز آشنایی یافت و دوستان به فولبر قبولاندند که در ازا وجهی آبلار را در خانه اش که همجوار مدرسه ی آبلار بود پذیرا شود.فولبر پول دوست و غیرتمند در رابطه با آموزش هلوئیز بود و آبلار هر دوی خواسته های او را اجابت کرد!آبلار می گوید:”فولبر مرا سرپرست هلوئیز کرد و خواست که در همه ی اوقات فراغتم چه در روز و چه در شب به تربیت و تعلیمش بپردازم و وقتی می بینم که در اشتباه است از تنبیهش نهراسم.”آبلار نیز آرزویی جز این نداشت که با هلوئیز خلوت کند تا بتواند به سادگی و آسانی دل دختر جوان را به دست بیاورد و فروگیردش.بی گمان هلوئیز زود دل از دست داد و پای مقاومتش نماند و در دام عشق آبلار افتاد و این هیچ شگفت نیست.چون هلوئیز ۱۷-۱۸ سال بیش نداشت و آبلار بلند آوازه و خوش سیما بود و آن دو در یک خانه کنار هم می زیستند و هلوئیز شاگرد آبلار بود که ارسطوی زمانه لقب داشت!بنابراین طبیعی است که هلوئیز بر آبلار شیفته شده باشد .این عشق که در نخستین دیدار می شکفد عشقی توفنده و بنیان کن است که تا واپسین دم حیات هلوئیز همچنان فروزان می ماند.احساسات و عواطف آندو همانند و برابر نیست.یکی نیرنگ باز و پر مکر است و دیگری ساده و پاکدل و لبریز از صفا و صداقت و اخلاص.هلوئیز تا پایان عمر عاشق بی قرار می ماند وعشقش ایثارگرانه است و سرشار از فداکاری و جان نثاری.اما آبلار در کار عشق و عاشقی راهی دراز و پر پیچ و خم می پیماید و در این سیر و سلوک عشقش تکامل می یابد و از فریفتکاری و دلبری به سرسپردگی و دلدادگی بدل می شود.آبلار در زندگی نامه اش می نویسد که هردو غرق در عیش و عشرت بودیم و با دل و جان در هم می آویختیم و به بهانه ی درس نرد عشق می باختیم و حتی او گاه برای اغفال و رفع بدگمانی هلوئیز را میزد تا دیگران چنین بپندارند که استاد بر شاگردش سخت می گیرد.”این ضربات برای ما شیرین تر از هر مرحم آرامبخشی بود.”این عشق سوزان در مکاتبات آن دو و در ترانه های عاشقانه ی زیبایی که آبلار برای هلوئیز سروده و آهنگشان را نیز خود ساخته و این غزلیات آهنگدار نام آن ها را در سراسر اروپا در دهان ها انداخته است،به خوبی انعکاس یافته است.این ترانه های عاشقانه که بسیار مشهور شد و نام هلوئیز را بلند آوازه کرد حس حسادت زنان را در حق وی برانگیخت.متاسفانه این ترانه ها امروزه از دست رفته اند .به استثنای چند ترانه ی شکوه آمیز آبلار در شرح درد فراق و هجران و مدیحه های مذهبی و عبادیش.آبلار خود از بی رونقی مجالس درس و بحث خوشنود نبود.اما عشق مجال نمی داد که به کار مدرسه بپردازد.
 
شاگردان نیز متوجه تغییر حال و روز استاد شده بودند و می دانستند علت چیست و افسوس می خوردند.در واقع آبلار با شناخت هلوئیز و تجربه ی عشق دریافته بود که چیزی نیرومند تر ازمنطق و عقل هست که دین وایمان را به باد فنا می دهد و بر فنون و فضایل می چربد.سر انجام سخن چینان خبر دو عاشق را به گوش فولبر رساندند.او به خاطر اعتمادی که هم به آبلار و هم به هلوئیز داشت در ابتدا باور نکرد.تا آنکه عشاق پس از چند ما ه عیش و عشرت رسوا شدند بدینگونه که فولبر هلوئیز و ابلار را در حال بوسیدن غافلگیر کرد و ناگفتته پیداست که بر او چه گذشت.فولبر آبلار را از خانه بیرون راند و آبلار که برای اولین بار بود که در این دوران درد جدایی و فراق را می چشید…درد عشقی کشید که مپرس.به بیان خود او:”با جدایی تن ها قلب هایمان به هم نزدیکتر شد و عشقمان به سبب ناکامی افزون تر گردید.”حقیقت این است که آبلار برای عیاشی به خانه ی فولبر رفت.ولی عاشق دلخسته از آنجا بیرون آمد.در این هنگام که این دو عاشق به رسوایی رسیده اند و دیگر همه می دانند که چه پیش آمده است،هلوئیز در می یابد که آبستن شده است و بارداری اش را با شوق و شادمانی به گوش آبلار می رساند و از او می پرسد که چه باید کرد؟به بهانه ی رهانیدن هلوئیز از جور و برای پنهان داشتن آبستنی او،آبلار با استفاده از غیبت موقت فولبر شبی دزدانه پیش هلوئیز رفت و او را در جامه ی زنان راهبه برای آنکه ناشناس سفر کند به برتانی نزد خواهر خویش فرستاد و هلوئیز آنجا ماند تا زمان وضع حمل فرارسید و هلوئیز پسری زایید و بر او نام شگفت “پیر اسطرلاب” نهادند.در این میان فولبر که از فرار هلوئیز سخت رنجیده بود و به خشم آمده بود در اندیشه ی انتقام جویی بود.سر انجام آبلار پس از تولد فرزند بر آن می شود که نزد فولبر رفته و عذر تقصیر های گذشته بخواهد و قول دهد که همه ی بی حرمتی ها و خیانت های پیشین را جبران خواهد کرد.و پیش او رفت و با همه ی غروری که در او بود با مشاهده ی درد و رنج پیرمرد در هم شکست.ابلار سر انجام با زبانی چرب و آرام فولبر را رام خود کرد و پذیرفت که با هلوئیز ازدواج کند،به شرطی که ازدواجشان پنهان ماند تا چنانکه خود می گفته است:”به شهرتم زیان نرسد.”آنگاه آبلار نزد معشوقه اش رفت تا او را بیاورد و با او ازدواج کند.و گفتنی است که هر دو کودک را در برتانی رها کردند و به پاریس آمدند و در واقع هلوئیز میان کودک و آبلار،آبلار را برگزید.چیزی که آبلار تصورش را هم نمی توانست بکند رد شدن پیشنهاد ازدواجش توسط هلوئیز بود.شخصیت هلوئیز در این لحظه بی نقاب می گردد.تا کنون دو مرد پیش خود برایش تصمیم گرفته اند و سرنوشتش را تعیین کرده اند و بی گمان هر دو می پنداشتند که تصمیمشان همواره مورد تایید هلوئیز خواهد بود.مگر تا آن زمان هلوئیز همیشه به میل آبلار عمل نکرده بود؟با او آرمیده بود و از خانه ی دایی خود گریخته بود و در خانه ی پدری آبلار پناه گرفته بود.اما اینک هلوئیز در گرمای این عشق سوزان پخته شده بود.او می خواهد بر سرنوشتی که دیگران برایش رقم زده اند غلبه کند و می گوید که ازدواج نمی خواهد.چه علنی و چه پنهانی.برای بازداشتن از ازدواج دو دلیل می آورد.”یکی خطری که پس از ازدواج از جانب فولبر تهدیدم می کرد و من آن را به جان می خریدم و دیگری بی آبرویی ای که به زودی به سبب زناشویی نصیبم میشد.سوگند می خورد که هیچ سازشو توافقی دایی اش را آرام نخواهد کرد و من بعد ها دانستم که راست می گوید” هلوئیز به آبلار می گوید:”آیا تو که روشنفکر و کشیشی می خواهی شهوات شرم آور را از مقام و منصب مقدست برتر دانی؟”عالم از زناشویی منع نشده است اما ازدواجش باید پاک باشد.هلوئیز می خواهد با برهان ناسازگاری معنوی ازدواج باتفکر و اشتغال به فلسفه و تدریس و تالیف هلوئیز را از ازدواج باز دارد.در این هنگام آبلار ۴۰ ساله بود و هلوئیز تقریبا ۱۸ سال داشت.اما سرانجام هلوئیز ازدواج را پذیرفت و آن ها به عقد هم
 
در آمدند هر یک پنهانی به سویی رفت و آندو دیگر هم را ندیدند مگر در لحظاتی نادر و کوتاه تا ازدواج حتی الامکان پوشیده ماند.فولبر علی رغم قراری که گذاشته شده بود خبر ازدواج را فاش کرد.اما هلوئیز که به قولش پایبند بود ازدواج با آبلار را منکر می شد و این باعث خشم فولبر و آزار رساندن وی به هلوئیز می شد.هلوئیز اول برای حفظ آبروی خود و بعد برای مصون داشتن هلوئیز از آزارهای فولبر او را به صومعه منتقل کرد.همان صومعه ای که هلوئیز در کودکی در آنجا درس خوانده بود.از او خواست که همانند زنان راهبه رفتار کند ولی راهبه نشود.فولبر و دوستانش با شنیدن این خبر در صداقت آبلار شک کردند و فکر کردند که آبلار این چنین می خواسته هلوئیز را از سر راه خود بردارد.این است که به فکر انتقام افتادند .آبلار ظاهرا برای پنهان داشتن ازدواجش ولی در واقع به نیت اثبات نادرست بودن این خبر هلوئیز را وادار کرد که جامه ی زنان راهبه را به تن کند و تنها او بود که از این فداکاری و رضامندی هلوئیز از سر ناچاری سود می برد.عشق و دلدادگی آبلار به راستی شگفت بود.چون آنچنانکه می نویسد گاه پنهانی به ملاقات هلوئیز در صومعه می رفت و در گوشه ای دور از چشم دیگران با وی در می آمیخت.پس جامه ای که هلوئیز به تن کرده بود جامه ی راهبگان نبود و مانع آرمیدن آبلار با وی نمی شد.بلکه فقط آزادی در زندگی را از هلوئیز سلب می کرد.فیلسوف تنها در بند نام و شهرت خود بود!اما ناگهان فاجعه روی داد.بدینگونه که خویشان و دوستان فولبر لبریز از نفرت و خشم با قرار قبلی،شبی که آبلار در خانه اش در اتاقی دور افتاده آرمیده بود،با همدستی خدمتکار خائنی که با رشوه یاری اش را خریدند،بر سر آبلارِ خفته می ریزند و اخته اش می کنند.یعنی اندامی را که با آن گناه کرده بود از او می گیرند و می گریزند.مردانگی اش را می گیرند.این چنین آبلار که بیش از هر چیز در بند نام و شهرت خود بود ناگهان به فجیع ترین نحو رسوا شد.صبح همسایه ها و همه ی مردم شهر در اطراف خانه ی آبلار گرد آمدند.چون خبر نه تنها به سرعت در شهر پیچیده بود بلکه به زودی در اقطار جهان متمدن آن روز در شهر های عمده ی سراسر غرب همه دانستند که آبلار را به ننگین ترین شیوه مجازات کرده اند.آبلار که می خواست از راه دانایی و فلسفه و حکمت و هوش و خرد شهره ی آفاق شود،یک شبه به سبب مُثله شدن دردناکش به شهرت عالمگیر رسید.همه ی آنان که این خبر شگفت انگیز را شنیدند،تحسینشان در حق آبلار با ترحم و دلسوزی در آمیخت.آبلارِ خواجه
 
خبری مضحک و دردآور بود.آبلار خود می نویسد که جریحه دار شدن غرورش بیش از درد جسمانی رنجش می داد.آبلار می پذیرد که مکافاتش عادلانه بوده است و به اراده و مشیت حق که می خواسته مجازاتش کند گردن می نهد.و گفتنی است که در سراسر عمر همین اعتقاد را داشت و بارها اقرار کرد که اندام گناهکار عقوبت شد و با درد،جزای لذت های خائنانه و نامشروعش را دید.آبلار با این رضامندی به داده ی حق عاقبت تسلی یافت!آنچه پس از این حادثه ی دردناک بر آبلار تا پایان عمر سوزناکش گذشت،همچنان غم انگیز و آکنده از رنج و تلخکامی و سرگردانی و پریشانی است.در زندگی نامه اش می گوید پس از این سانحه ی ناگوار”ما هر دو هم زمان به کسوت روحانیون تارک دنیا در آمدیم.من در دیر سن دنی و او در صومعه ی سابق.و من از فیلسوف دنیوی بودن دست شستم تا فیلسوف الهی شوم.”اما حقیقت جز این است.در واقع آبلار قبل از اینکه به دنیا پشت کند به هلوئیز دستور داد که در صومعه از زندگانی دنیوی کناره گیرد.و بنابراین هلوئیز برای امتثال امر معشوق با غم و اندوه به راهبگی تن درداد.و این سخن آبلار کاملا درست نیست که:”هلوئیز قبلا به دستور من با رضامندی و تسلیم کامل،جامه ی راهبگان پوشیده ،سوگند خورده بود که از دنیا روی برتابد.”پس آبلار بود که چنین عاقبتی برای هلوئیز رقم زد و دیر نشینش کرد و هلوئیز نیز که عاشقی خودنثار بود آن سرنوشت را به ناچار پذیرفت.هلوئیز در آن زمان که جامه ی زنان تارک دنیا را پوشید و سوگند خورد که خود را وقف کلیسا کند ۲۰ سال داشت و بنابراین در عنفوان جوانی و شادابی و نه به خواست خویش،بلکه به اراده ی آبلار از جهان کناره جست.آبلار به تنهایی برای خود و هلوئیز تصمیم گرفت و هیچ نیندیشید که ممکن است هلوئیز نخواهد عمری در حصار دیر به سر برد و از خوشی های زندگی دست بشوید و این نکته ای است که هلوئیز بعد ها آن را با تلخی یادآور می شود و در نامه ای به او می نویسد:”پیوستنمان به جرگه ی اهل دیانت که شما به تنهایی چنین اراده کرده اید.”اتین ژیلسون :”آبلار در مرتبه ی عشق انسانی فروتر از هلوئیز است و همواره همینگونه فروتر خواهد ماند و در مرتبه ی دیگری است که برتر از هلوئیز است.”

 

+ نوشته شده در دو شنبه 31 خرداد 1400برچسب:مطالب ادبی,آبلار و هلوئیز,عاشقانه های جهان,عاشقانه های اروپایی, ساعت 13:2 توسط آزاده یاسینی


صحیفه سجادیه

 ﴿11﴾ وَ وَالَى فِيكَ الْأَبْعَدِينَ

(11) با بیگانه‌ترین مردم، به خاطر تو دوستی ورزید.
 




﴿12﴾ وَ عَادَى فِيكَ الْأَقْرَبِينَ
(12) و با نزدیک‌ترین خویشان، به خاطر تو دشمنی کرد.
+ نوشته شده در دو شنبه 31 خرداد 1400برچسب:صحیفه سجادیه, ساعت 12:59 توسط آزاده یاسینی


شعر

 شانه در دستش گرفت و موی خود را شانه کرد

با سه تار موی خود  من را زخود  بیگانه کرد
مهربانی مرغ عشقی بود با آواز خوش
با همان بر خورد اول روی قلبم لانه کرد
تا نوشتم: "دوستت دارم " نوشت: اثبات کن
کرد کاری را ، که روزی ، شمع با پروانه کرد
کودکی مغرور و بازیگوش بودم قبل از این
عاشقی ، رفتارهایم را کمی مردانه کرد
لا به لای هر  کتابش صد گل خشکیده داشت
هر کتابی داشت با گل های من گل خانه کرد

امیر سهرابی
+ نوشته شده در دو شنبه 31 خرداد 1400برچسب:شعر,امیر سهرابی,تا نوشتم دوستت دارم نوشت اثبات کن, ساعت 12:58 توسط آزاده یاسینی


داستان

 چوپانی را فرزندی بود زیرک و کاردان و این پسر کمک پدر همی کرد در (احصاء) شمارش و آمارگیری از گوسفندان. چنان چه هر غروب پسر گوسفندان را همی شمرده و چند و چون کار به پدر گزارش همی داده تا پدر به نتیجه همی رساند.تا اینکه پسر بزرگ شد و به دنبال کسب مدرک راهی شهر شد؛ بعد از چند سال تلاش و کوشش و جد و جهد بالاخره پسر باسواد شد و به خدمت پدر بازگشت. پدر در کمال مسرت روزی از او خواست تا باز در شمارش گوسفندان به او کمک کند؛ فرزند هم با تمام اشتیاق قبول کرد.گوسفندان وارد آغل شدند اما گویی کار پسر به انجام نرسیده بود چون معلوم بود که هنوز نتوانسته آن ها را بشمرد. به همین دلیل از پدر خواهش کرد که بار دیگر گوسفندان را برگرداند و از نو وارد آغل کند؛ ولی مثل این که ... پسر نتوانست برای بار دو م و... بار ... هم موفق شود و نصف شب شد.پدر که تا آن موقع حوصله کرده و چیزی نگفته بود از کوره در رفت و با عصبانیت از پسر ش پرسید: قبلاً بار اول گوسفندان را دقیق می شمردی و آمارش را به من تحویل می دادی، اما الان تا نصف شب هم از عهده این کار بر نیامده ای؟ علت چیست؟پسر گفت: قبلاً که با سواد نبودم و ضرب و تفسیم و توان نمی دانستم کله گوسفندان را می شمردم اما الان با سواد شده ام، پای گوسفندان را می شمرم و تقسیم بر 4 می کنم ولی نمی دانم چرا جور در نمی آید.فرزند با سواد چوپان

+ نوشته شده در دو شنبه 31 خرداد 1400برچسب:داستان کوتاه,پند آموز,داستان زیبا,سواد,بی سواد,چوپان,گله,گوسفند, ساعت 12:56 توسط آزاده یاسینی


اشعار خیام

 

هر سبـزه كه بر كنار جوئي رسته است                    

گويي ز لب فرشته خويي رستــه است

پا بر سر سبـــــــــــزه تا به خوارى ننهي                    

كان سبزه ز خاك لاله رويي رسته است

+ نوشته شده در دو شنبه 31 خرداد 1400برچسب:اشعار خیام,شعر, ساعت 12:56 توسط آزاده یاسینی


سخن امام موسی کاظم

 سَأَلَهُ رَجُلٌ عَنِ الْجَوَادِ فَقَالَ علیه‌السلام إِنَّ لِكلَامِك وَجْهَینِ فَإِنْ كنْتَ تَسْأَلُ عَنِ الْمَخْلُوقِينَ فَإِنَّ الْجَوَادَ الَّذِي يؤَدِّي مَا افْتَرَضَ اللَّهُ عَلَيهِ وَ الْبَخِيلَ مَنْ بَخِلَ بِمَا افْتَرَضَ اللَّهُ وَ إِنْ كنْتَ تَعْنِي الْخَالِقَ فَهُوَ الْجَوَادُ إِنْ أَعْطَى وَ هُوَ الْجَوَادُ إِنْ مَنَعَ لِأَنَّهُ إِنْ أَعْطَاك أَعْطَاك مَا لَيسَ لَك وَ إِنْ مَنَعَك مَنَعَك مَا لَيسَ لَك.(کافی، جلد۴، صفحه۳۹)


مردى از امام کاظم علیه‌السلام درباره [معنى‏] جواد پرسید. امام علیه‌السلام فرمود: سخن تو دو صورت دارد. اگر درباره آفریدگان مى‏پرسى، به‌درستى‌ که جواد و بخشنده کسى است که آنچه خداوند بر او واجب نموده را ادا کند و بخیل کسى است که از ادای آنچه خداوند بر او واجب نموده مضایقه کند. ولی اگر مقصود تو آفریدگار است، او اگر عطا کند جواد و بخشنده است و اگر مضایقه کند [نیز] جواد و بخشنده است؛ زیرا او اگر به تو عطا کند، آنچه را که براى تو نیست عطا نموده و اگر مضایقه کند، آنچه را که براى تو نیست مضایقه نموده است.
 
+ نوشته شده در دو شنبه 31 خرداد 1400برچسب:سخن امام موسی کاظم,اس ام اس,پیامک, ساعت 12:54 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

 ناپلئون و دزیره

برناردین اوژنی دزیره کلاری ملقب به دزیدریا، ملکه سوئد و نروژ دختر آقای فرانسیس کلاری تاجر ابریشم و اهل مارسی بود که در هشتم نوامبر سال ۱۷۷۷ میلادی در مارسی فرانسه چشم به جهان گشود.دزیره کلاری در سال ۱۷۹۴ با ناپلئون بناپارت نامزد شد هر دو یکدیگر را دوست داشتند اما دو سال بعد ناپلئون نامزدی خود را با دزیره به هم زد و در هشتم مارس ۱۷۹۶ با ژوزفین دوبوهارنه ازدواج کرد.ناپلئون خیانت کرد و قلب دختر بیچاره را شکست.دل شکسته ژوزفین دوبوهارنه زنی بیوه ولی دارای موقعیت اجتماعی بالایی در آن زمان بود.ناپلئون عشق را قربانی مقام و موقعیت اجتماعی کرد.هنگامی که دزیره از این موضوع اطلاع یافت به ناپلئون نوشت که: «تو زندگی مرا به سوی بدبختی سوق دادی و من هنوز ناتوان از فراموش کردن توام.» اما دزیره چندی بعد با ژنرال ژان باتیست برنادوت ازدواج کرد.ژنرال برنادوت فردی بود مدیر با تجربه و کار آزموده. او جنگ های پیروزمندانه و افتخار آمیزی انجام داد و به خاطر خوشنامی خود از طرف مجلس ملی سوئد به ولایتعهدی آن کشور برگزیده شد و سپس در سال ۱۸۱۰ رسما پادشاه آن کشور گردید.دزیره در سال ۱۸۲۹ تاج گذاری کرد و ملکهکشور سوئد شد.او شوهرش را در سال ۱۸۴۴ از دست داد و بیوه شد و پسرش اسکار جانشین پدر شد.دزیره بعد از فوت شوهرش چند باز سعی کرد از مقام خود استعفا دهد تا به نزد خانواده خود که سالها بود در ایالت لوئیزیانای آمریکا می زیستند برود اما ملت سوئد اجازه این کار را به او ندادند.سرانجام او یک سال پس از مرگ تنها فرزندش اسکار که بعد از پدرش به عنوان اسکار اول برتخت نشسته بود در سال ۱۸۶۰ در سن ۸۳ سالگی بعد از بازدید از اپرا در قصر استکهلم زندگی را بدرود گفت و پیکرش را در کنار مزار همسرش در کلیسای لوتران به خاک سپردند.ناپلئون بناپارت تا پایان عمر عشق دزیره را در سینه نگاه داشت.

 

 
+ نوشته شده در جمعه 28 خرداد 1400برچسب:مطالب ادبی,ناپلئون و دزیره,عاشقانه های جهان,عاشقانه های اروپایی, ساعت 15:12 توسط آزاده یاسینی


لطیفه های قرآنی

 مَحرَم و مُحَرَّم

شاعري با تخلّص «مَحرَم» شعري در باب مصيبت عاشورا سرود؛ و در دربار ناصر الدين شاه حاضر شد و شروع كرد به خواندن آن. وقتي مصرع اول را خواند كه: ديوانه شود مَحرَم در ماه مُحرَّم.ناصر الدين شاه ادامه داد: در ماه صفر هم، ده ماه دگر هم.

 

+ نوشته شده در جمعه 28 خرداد 1400برچسب:لطیفه های قرآنی, ساعت 15:10 توسط آزاده یاسینی


صحیفه سجادیه

 ﴿9﴾ وَ أَقْصَى الْأَدْنَيْنَ عَلَى جُحُودِهِمْ

(9) و نزدیک‌ترین بستگانش را به سبب انکارشان، از خود دور کرد.
 





﴿10﴾ وَ قَرَّبَ الْأَقْصَيْنَ عَلَى اسْتِجَابَتِهِمْ لَكَ .
(10) و دورترین را به علّت پذیرفتن دین تو، به خود نزدیک فرمود.
+ نوشته شده در جمعه 28 خرداد 1400برچسب:صحیفه سجادیه, ساعت 15:6 توسط آزاده یاسینی


شعر

 زندگی، راز بزرگی است

که در ما جاریست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاریست
زندگی، آبتنی کردن در این رود است...
زندگی، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله گرمی امید تو را ، خواهد کشت
زندگی درک همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است،                          
که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با، امید است
زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک
به جا می ماند...
زندگی، فهم نفهمیدن هاست
زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است،
جهانی با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل برگیریم
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم
زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است
وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست
زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند
چای مادر، که مرا گرم نمود
نان خواهر، که به ماهی ها داد
زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم
زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت
زندگی، خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست
من دلم می خواهد
قدر این خاطره را دریابیم

سهراب سپهری
+ نوشته شده در جمعه 28 خرداد 1400برچسب:شعر,سهراب سپهری,زندگی راز بزرگیست که در ما جاریست, ساعت 15:5 توسط آزاده یاسینی


داستان

 در یک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند. آنها در میان زوجهای جوانی که در آنجا حضور داشتند بسیار جلب توجه می کردند.بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تحسین می کردند و به راحتی می شد فکرشان را از نگاهشان خواند:نگاه کنید، این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی می کنند و چقدر در کنار هم خوشبخ هستند.پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت. غذا سفارش داد، پولش را پرداخت و غذا آماده شد. با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو برویش نشست.یک ساندویچ همبرگر، یک بشقاب سیب زمینی خلال شده و یک نوشابه در سینی بود.پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ در آورد و آن را با دقت به دو تکه ی مساوی تقسیم کرد.سپس سیب زمینی ها را به دقت شمرد و تقسیم کرد.پیرمرد کمی نوشابه خورد و همسرش نیز از همان لیوان کمی نوشید.همین که پیرمرد به ساندویچ خود گاز می زد، مشتریان دیگر با ناراحتی به آنها نگاه می کردند و این بار به این فــکر می کردند که آن زوج پیــر احتمالا آن قدر فقیــر هستند که نمی توانند دو ساندویچ سفــارش بدهند.پیرمرد شروع کرد به خوردن سیب زمینی هایش. مرد جوانی از جای خود بر خاست و به طرف میز زوج پیر آمد و به پیر مرد پیشنهاد کرد تا برایشان یک ساندویچ و نوشابه بگیرد. اما پیر مرد قبول نکرد و گفت: همه چیز رو به راه است، ما عادت داریم در همه چیز شریک باشیم.مردم کم کم متوجه شدند در تمام مدتی که پیرمرد غذایش را می خورد، پیرزن او را نگاه می کند و لب به غذایش نمی زند.بار دیگر همان جوان به طرف میز رفت و از آنها خواهش کرد که اجازه بدهند یک ساندویچ دیگر برایشان سفارش بدهد و این دفعه پیر زن توضیح داد: ما عادت داریم در همه چیز با هم شریک باشیم.همین که پیرمرد غذایش را تمام کرد، مرد جوان طاقت نیاورد و باز به طرف میز آن دو آمد و گفت: می توانم سوالی از شما بپرسم خانم؟پیرزن جواب داد: بفرمایید.- چرا شما چیزی نمی خورید؟ شما که گفتید در همه چیز با هم شریک هستید. منتظر چی هستید؟پیرزن جواب داد: منتظر دندان هـــا.دندان ها

+ نوشته شده در جمعه 28 خرداد 1400برچسب:داستان کوتاه,پند آموز,داستان زیبا,زن و شوهر مسن,دندان,داستان طنز, ساعت 15:3 توسط آزاده یاسینی


اشعار خیام


هر ذره كه در خاك زميني بوده است                    

پيش ازمن وتو تاج ونگيني بوده‌است

گرد از رخ نازنين به آزرم فشـــــــــــان                    

كان هم رخ خوب نازنيني بوده است 

+ نوشته شده در جمعه 28 خرداد 1400برچسب:اشعار خیام,شعر, ساعت 15:1 توسط آزاده یاسینی


سخن امام موسی کاظم

 قَالَ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ یحْیى كتَبْتُ إِلَیهِ فِی دُعَاءٍ الْحَمْدُ لِلَّهِ مُنْتَهَى عِلْمِهِ فَكتَبَ علیه‌السلام لَا تَقُولَنَّ مُنْتَهَى عِلْمِهِ فَإِنَّهُ لَیسَ لِعِلْمِهِ مُنْتَهًى وَ لَكنْ قُلْ مُنْتَهَى رِضَاهُ.(کافی، جلد۱، صفحه۱۰۷)


عبداللَّه‌بن‌یحیى گفت: در دعایى به امام کاظم علیه‌السلام نوشتم: «سپاس خداى را به نهایت علم او». امام علیه‌السلام [در جواب‏] نوشت: نباید بگویى: «به نهایت علم او»؛ چراکه براى علم خداوند نهایتى نیست، ولى بگو: به نهایت خشنودى او.
 
+ نوشته شده در جمعه 28 خرداد 1400برچسب:سخن امام موسی کاظم,اس ام اس,پیامک, ساعت 15:0 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

 مادام پمپادور و لویی شانزدهم

لویی پانزدهم(۱۷۱۰-۱۷۷۴)او یکی از پادشاهان خاندان بوربون فرانسه بود که در کودکی به سلطنت رسید و برای همین دوک اورلئان را برای نیابت سلطنت او برگزیدند و سپس کاردینال فلوری که معشوقه های زیادی داشت نیابت را بر غهده گرفت که البته هیچ یک از آن ها انسان با صلاحیتی نبودند و اموال خزانه کشوری را صرف هزینه زندگی تجملی و مهمانی های باشکوه ومعشوقه هایشان می کردند ملت فرانسه در زمان نایبان سلطنت لویی پانزدهم صدمات زیادی خورد.پس از به سلطنت رسیدن لویی پانزدهم وضعیت نه تنها بهتر نشد بلکه بد تر هم شد چرا که کشور به دست معشوقه های او(مارکیز پمپادور و کنتس دو باری )افتاد.لویی پانزدهم با شاهزاده خانم ماریا ی لهستانی ازدواج کرد و از وی صاحب ۱۰ فرزند گردید که سه فرزند نخست آنان دختر بود،فرزند چهارم آنان شاهزاده لویس (دوفین)بود که به مقام ولیعهدی رسید که دو ازدواج کرد همسر اول وی ماریا ترزا ی اسپانیا بود که به خاطر ناتوانی در به دنیا آوردن فرزند برای خاندان سلطنتی طلاق داده شد و همسر دوم وی ماریا ژوزفا ی ساکسون بود که از وی صاحب ۵ فرزند گردید که یکی از آن دو لویی شانزدهم و دیگری لویی هجدهم و سه فرزند دیگر بود.اما شاهزاده دوفین پس از چند سالبه دلیل مبتلا شدن به بیماری آبله فوت کرد و به تخت سلطنت نرسید.فرزند پنجم لویی پانزدهم شاهزاده فیلیپ بود که در سه سلگی در گذشت.فرزند ششم لویی پانزدهم ،شاهزاده خانم ماریا آدلاید بود.و سه فرزند بعدی لویی پانزدهم هر سه دختر بودند که به ترتیب نام آن ها را ذکر می کنم:شاهزاده خانم ویکتوریا،شاهزاده خانم سوفیا و شاهزاده خانم ترزا.آخرین فرزند وی نیز شاهزاده خانم لوییسا بود که پنجاه سال عمر کرد.بدین ترتیب لویی تنها دو پسر داشت که یکی از آن دو را در سه سالگی و دیگری در سی و شش سالگی در گذشت و پس از او پسرش لویی شانزدهم به سلطنت رسید که البته فرزند دیگر شاهزاده دوفین لویی هجدهم بود که پس از امپراطور ناپلئون اول به سلطنت رسید.لویی از مطالعه نوشته ها و گزارشات وزرا نفرت داشت برای همین وزرا گزارشات خود را به صورت شفاهی یه شاه تقدیم می کردند لویی نیز گاهی مطالعه ی گزارشات و درخواست های اعضای هیئت دولت را به معشوقه های خود می سپرد و
 
واضح است که معشوقه های شاه وضعیت را مطابق میل خود می چرخاندند.لویی به لویی محبوب شهرت داشت که در میان عامه مردم این سخن از اعتبار لازم برخوردار نبود هر چند که لویی واقعا فردی خونگرم و صمیمی بود اما این خونگرمی او که برای اشراف بود باعث می شد تا از وی سو استفاده نمایند در نتیجه این سو استفاده ها که اغلب مالی و سیاسی بود به ضرر ملت فرانسه تمام می شد،برای همین لویی در میان عامه مردم محبوبیتی نداشت.لویی پس از رسیدن به سلطنت درگیری های سیاسی زیادی داشت به خصوص این که وضعیت سیاسی فرانسه در زمان نیابت سلطنت کاردینال فلوری بسیار بد شده بود و فرانسه که در زمان لویی چهاردهم یکی از قدرتمند ترین ملل اروپا بود ،به یکی از ملل عادی اروپا تبدیل شده بود که دچار مشکلات سیاسی با پروس و بریتانیا شده بود.همین اتفاقات را می توان یکی دیگر از علل کاهش محبوبیت لویی پانزدهم در میان عامه مردم و اصلاح طلبان فرانسه،دانست.لویی در نخست مردی وفادار به همسر خود بود اما به دلیل خستگی ملکه ماریا پس از به دنیا آوردن ده فرزند و افسردگی وی به دلیل از دست دادن چند کودکش ،از او دور شد.البته نمی توان ملکه ماریا را کاملا مقصر این مسئله دانست چرا که لویی در هر صورت باید تنها نسبت به همسر خود علاقه می ورزید.معشوقه معروف نخست لویی مارکیز پمپادور بود البته او دختر میرآخور دربار بود که شاه او را به طور اتفاقی در کاخ دید وپسندید .رفته رفته به او اعتماد پیدا کرد ولقب مارکیز را به او عطا کرد مارکیز برای شاه همیشه تازگی داشت چرا که می دانست شاه را چگونه شاد کند.به دستور مارکیز کاخ شکار به عنوان مکانی برای نگهداری دختران زیبا که به عنوان معشوقه شاه می رسیدند ،باز گشایی شد.مارکیز صدمات جبران ناپذیری را برای منافع شخصی خود با اعمال نفوذ بر شاه به فرانسه وارد اورد و با یک بیماری ریه ای فوت کرد اما پس از او مادام دوباری معشوقه کنت دوباری وارد دربار شد و با زیبایی خود وراهنمایی های کنت دوباری دل شاه را به دست اورد.او نیز صدمات جبران ناپذیری از جمله عزل صدر اعظم لایق وقت بر فرانسه وارد اورد او هنگامی که شاه مبتلا به آبله شده بود خود پرستاری او را بر عهده گرفت تا هنگامی که شاه جان سپرد ضربه هایی که او بر فرانسه وارد ۀآورد بسیار کمتر از مارکیز بود.او پس از مرگ شاه به دستور لویی شانزدهم(که مشوق او ماری انتوانت بود)او را دو سال به صومعه زنان تبعید کرد سپس کنتس پس از اتمام تبعیدش زندگی خود را تا هنگام جدا شدن سر از پیکرش با گیوتین(در انقلاب فرانسه)در خانه ای در حومه پاریس ادامه داد.

 

+ نوشته شده در سه شنبه 25 خرداد 1400برچسب:مطالب ادبی,مادام پمپادور و لویی شانزدهم,عاشقانه های جهان,عاشقانه های اروپایی, ساعت 15:28 توسط آزاده یاسینی


لطیفه های قرآنی

 تبرك به فرات

شخصي كتابي نوشته و آن را خدمت مرحوم شيخ انصاري برد و عرض كرد: «در تأليف اين كتاب، زحمت زيادي كشيده‌ام و رنجها برده‌ام. آن را به ضريح ائمه: متبرك كرده‌ام. حال، آورده‌ام شما هم بر آن تقريظي مرقوم فرمائيد‌»شيخ فرمود: «خوب بود اين كتاب را به آب فرات هم متبرك مي‌كرديد. »

 

+ نوشته شده در سه شنبه 25 خرداد 1400برچسب:لطیفه های قرآنی, ساعت 15:25 توسط آزاده یاسینی


صحیفه سجادیه

 ﴿7﴾ وَ حَارَبَ فِي رِضَاكَ أُسْرَتَهُ

(7) و در مسیر خشنودی‌ات با اشخاص خانواده‌اش جنگید.
 





﴿8﴾ وَ قَطَعَ فِي إِحْيَاءِ دِينِكَ رَحِمَهُ .
(8) و در راه برقراری دینت، از خویشاوندانش برید.
+ نوشته شده در سه شنبه 25 خرداد 1400برچسب:صحیفه سجادیه, ساعت 15:24 توسط آزاده یاسینی


شعر

 با اين‌كه چون ماري درون آستين بودند

زيباترين شب‌هاي من روي زمين بودند
چشمانت، آن الماس‌هاي قهوه‌اي ، يك عمر
با چشم‌هاي خواب و بيدارم عجين بودند
هر چند آخر،  زهر خود را ريختند اما
تا لحظۀ آخر برايم بهترين بودند
هر قدر نزديك‌ آمدم كمتر مرا ديدي
بعداً شنيدم چشم‌هايت دوربين بودند
خواجو تو را هر روز با يك زن تماشا كرد
پل‌ها و زن‌ها بين ما ديوار چين بودند
تا صبح چشمم را به سقف خانه مي‌دوزم
شب‌هاي زيبايي كه مي‌گفتي همين بودند؟

پانته آ صفایی
+ نوشته شده در سه شنبه 25 خرداد 1400برچسب:شعر,پانته آ صفایی,ل ها و زن ها بین ما دیوار چین بودند, ساعت 15:22 توسط آزاده یاسینی


داستان

 خواجه نصیر الدین توسی در ابتدای وزارت خویش بود که تعدادی از نزدیکان بدو گفتند: ایران مدیری همچون شما نداشته و تاریخ همچون شما کمتر به یاد دارد.یکی از آنها گفت: نام همشهری شما خواجه نظام الملک توسی هم به اندازه نام شما بلند نبود.خواجه نصیر سر به زیر افکنده و گفت: خواجه نظام الملک باعث فخر و شکوه ایران بود. آموخته های من برآیند تلاشهای انسانهای والا مقامی همچون اوست.ارد بزرگ اندیشمند فرزانه کشورمان می گوید: “شایستگان بالندگی و رشد خود را در نابودی چهره دیگران نمی بینند.”شایستگان

+ نوشته شده در سه شنبه 25 خرداد 1400برچسب:داستان کوتاه,پند آموز,داستان زیبا,خواجه نصیر الدین طوسی,ارد بزرگ,خواجه نظام الملک توسی, ساعت 15:21 توسط آزاده یاسینی


اشعار خیام

 

در هر دشتي كه لاله‌زارى بـوده‌ست                    

از سرخي خون شـــهريارى بوده‌ست

هر شاخ بنفشه كز زميــــن مي‌رويد                    

خالي است كه بر رخ نگارى بوده‌ست

+ نوشته شده در سه شنبه 25 خرداد 1400برچسب:اشعار خیام,شعر, ساعت 15:20 توسط آزاده یاسینی


سخن امام موسی کاظم

 وَ قَالَ رَجُلٌ‏ سَأَلْتُهُ عَنِ الْیقِینِ فَقَالَ علیه‌السلام یتَوَكلُ عَلَى اللَّهِ وَ یسَلِّمُ لِلَّهِ وَ یرْضَى بِقَضَاءِ اللَّهِ وَ یفَوِّضُ إِلَى اللَّهِ.(بحارالانوار،جلد۷۵، صفحه ۳۱۹)


مردى گفت: از امام کاظم علیه‌السلام در مورد یقین پرسیدم، فرمود: بر خدا توکل کند و فرمانبردار خدا باشد و به قضا و خواسته الهى راضى باشد و [کار خویش را] به خدا بسپارد.
 
+ نوشته شده در سه شنبه 25 خرداد 1400برچسب:سخن امام موسی کاظم,اس ام اس,پیامک, ساعت 15:17 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

 سلیم و میترا

از نظامی گنجوی و شاهنامه فردوسی و امیر خسرو دهلوی و خواجوی کرمانی

سلیم جواهری که با همسرش زندگی می‌کند، پدر خویش را از دست می‌دهد و به بیچارگی می‌افتد. به ناچار از نزد همسر و خانه مهاجرت کرده و ابتدا به حج می‌رود. سپس به دست رومیان اسیر می‌شود. پس از مدت‌ها سرگردانی در جزیره گاو دریایی، جزیره بوزینه‌ها و جزیره دوالپایان به سرزمین پریان می‌رسد. از غار دیو آدمخوار جان به سلامت در می‌برد و به دیار خود بازمی‌گردد؛ ولی حجاج یوسف او را به زندان می‌افکند.حجاج یوسف سلیم را وادار می‌کند تا قصه‌ای بگوید که هم حجاج را بخنداند و هم او را به گریه وادارد. چرا که درمان بیماری حجاج در گرو شنیدن چنین قصه‌ای است. اگر سلیم نتواند چنین قصه‌ای بگوید ناگزیر اعدام می‌شود.


لطیفه های قرآنی

 پوزمالي متكبّرين

در منزل شيخ هادي نجم آبادي، به فقرا سور مي‌دادند؛ و براي هر سه نفر، يك سيني غذا داده بودند و سيني جداگانه‌اي در مقابل شيخ گذاشته بودند.از قضا، يكي از ثروتمندان شهر كه ميهمان ناخوانده بود، به ديدن شيخ آمد و در كنار سيني وي نشست. در همان لحظه، مرد فقيري هم از در وارد شد و منظره سيني غذاها را ديد؛ و از آنجائي كه سيني ها سه نفره بود و سيني شيخ، دو نفره بود، رفت و در كنار مرد ثروتمند نشست.خان كه براي خودش كسر شأن مي‌دانست با مرد فقيري هم غذا شود، به مرد بيچاره گفت: «آيا تو تنها زندگي مي‌كني؟» مرد گفت: «خير، با مادر پيرم زندگي مي‌كنم‌»خان مقداري از غذا در ظرف جداگانه‌اي ريخت و يك تومان هم از كيسه لئامتش بيرون آورد و به مرد فقير داد و گفت: «برخيز و اينها را پيش مادرت ببر تا با هم غذا بخوريد كه ثواب بيشتري دارد‌» و با اين حيله، او را از كنار سفره بلند كرد.شيخ كه به منظور خان پي برده بود گفت: «آهاي عمو! غذا و پول را به مادرت برسان و خودت هر چه زودتر برگرد. ما غذا نمي‌خوريم تا تو برگردي و با ما غذا بخوري. زود بيا كه خان، گرسنه است‌»مرد، خندان و شتابان به نزد مادر رفت و فوراً برگشت و به اتفاق شيخ و خان، غذا خورد .
نظر كردن به درويشان بزرگي كم نگرداند                                     
سليمان با همه حشمت نظرها داشت با موران
 

 

+ نوشته شده در یک شنبه 23 خرداد 1400برچسب:لطیفه های قرآنی, ساعت 16:31 توسط آزاده یاسینی


صحیفه سجادیه

 ﴿5﴾ وَ عَرَّضَ فِيكَ لِلْمَكْرُوهِ بَدَنَهُ

(5) و بدنش را در راه وجود مقدّست در معرض ناراحتی قرار داد.
 






﴿6﴾ وَ كَاشَفَ فِي الدُّعَاءِ إِلَيْكَ حَامَّتَهُ
(6) و در دعوت به سوی تو، آشکارا با خویشان و نزدیکانش رو در رو قرار گرفت.
+ نوشته شده در یک شنبه 23 خرداد 1400برچسب:صحیفه سجادیه, ساعت 16:30 توسط آزاده یاسینی


شعر

 صبح امروزکسی گفت به من:

 تو چقدر تنهایی !
گفتمش در پاسخ :
تو چقدر حساسی ؛
تن من گر تنهاست،
دل من با دلهاست،
دوستانی دارم
بهتر از برگ درخت
که دعایم گویند و دعاشان گویم،
یادشان دردل من ،
قلبشان منزل من...!
صافى آب مرا یادتو انداخت،رفیق!
تو دلت سبز،
لبت سرخ،
چراغت روشن!
چرخ روزیت همیشه چرخان!
نفست داغ،
تنت گرم،
دعایت با من!

سهراب سپهری
+ نوشته شده در یک شنبه 23 خرداد 1400برچسب:شعر,سهراب سپهری,دوستانی دارم بهتر از برگ درخت, ساعت 16:29 توسط آزاده یاسینی


داستان

 بازرگانى در زمان انوشیروان مى زیست و مالى فراوان گرد آورد. پس از سال ها، او که در مملکت نوشیروان غریب بود، تصمیم به بازگشت به دیار خویش گرفت، ولى بدخواهان، نزد پادشاه بدگویى کردند که فلان بازرگان، از برکت تو و سرزمین تو، چنین مال و منال به هم رسانده است و اگر او برود، دیگر بازرگانان هم روش او را در پیش مى گیرند و اندک اندک رونق دیار تو، هیچ مى شود.انوشیروان هم رأى آنها را پسندید و بازرگان را احضار کرد و گفت که اگر مى خواهى، برو؛ ولى بدون اموال.بازرگان گفت: «آنچه پادشاه فرمود، به غایت صواب است و از مصلحت دور نیست. اما آنچه آورده بودم و در شهر تو به باد رفت، اگر پادشاه دو چندان باز تواند داد، ترک همه مال گرفتم.نوشروان گفت: اى شیخ! در این شهر چه آورده اى که باز نتوانم داد؟گفت: اى مَلِک! جوانى آورده بودم و این مال بدو کسب کرده. جوانى به من باز ده و تمامت مال من باز گیر.نوشیروان از این جواب لطیف متحیّر شد و او را اجازت داد تا به سلامت برفت.بازرگان و انوشیروان

+ نوشته شده در یک شنبه 23 خرداد 1400برچسب:داستان کوتاه,پند آموز,داستان زیبا,بازرگان,انوشیروان,پادشاه ایرانی, ساعت 16:27 توسط آزاده یاسینی


اشعار خیام

 

نيكي و بدى كه در نهــــاد بشر است                    

شادى و غمي كه در قضا و قدر است

با چـــــــرخ مكـن حواله كاندر ره عقل                    

چرخ از تو هــــــــزار بار بيچاره‌تر است

+ نوشته شده در یک شنبه 23 خرداد 1400برچسب:اشعار خیام,شعر, ساعت 16:26 توسط آزاده یاسینی


سخن امام موسی کاظم

 قَالَ علیه‌السلام: يَنْبَغِي لِمَنْ عَقَلَ عَنِ اللَّهِ أَنْ لَا يَسْتَبْطِئَهُ‏ فِي رِزْقِهِ وَ لَا يَتَّهِمَهُ فِي قَضَائِهِ. (کافی، جلد۲، صفحه۶۱)


فرمود: بر آن کس که از جانب خدا خرد ورزد [و عقلش به فرمان حق باشد] سزاست که خدا را در روزی‌رسانى کندکار نپندارد و او را در قضایش متّهم نسازد [و بر او گمان بد نبرد].
 
+ نوشته شده در یک شنبه 23 خرداد 1400برچسب:سخن امام موسی کاظم,اس ام اس,پیامک, ساعت 16:25 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

 سامسون و دليله (از داستان‌هاي تورات و ادبيات عبري است)

دليله که زن بسيار زيبا و خوش اندامي است عاشق سامسون که او نيز مردي قوي هيکل بوده و قدرت فوق العاده اي داشته است ولي بنا به دلايلي قدرت او رد گيسوانش(موهايش ) بوده است و دليله انها را کوتاه مي کند تا صاحب معشوقه اش شود و به دنبال آن سامسون نابينا مي شود و لي سعي مي کند به خواسته هاي دليله تن در ندهد .سامسون پسر مانوح و از قبیله دان، یکی از شخصیت‌های عهد عتیق و داوران بنی‌اسرائیل است که پس از پایان دوره داوران کوچک و مرگ عبدون به داوری رسید. ولادت او در زمان سلطه فلسطینیها بر بنی‌اسرائیل بود. شمشون پیش از ولادت نذیره خداوند بود. او بسیار نیرومند بود اما بدون رضایت پدرش با زنی از اهل تمنه ازدواج کرد. پس از این‌که ایشان به وی خیانت کردند و همسر او را به کس دیگری دادند شمشون در انتقام غلات و باغ‌های زیتون فلسطینی‌ها را به آتش کشید. فلسطینی‌ها به یهودیه حمله کردند تا شمشون را اسیرسازند ولی او با چانه الاغش هزار نفر از ایشان را کشت. بعد از آن شمشون به خانه زن زناکاری در غزه وارد شد و با او درآمیخت. اهالی غزه او را احاطه کرده و در نزدیکی دروازه شهر برای وی کمین گزاردند ولی او در نیمه‌های شهر برخاسته دروازه‌ها و پشت‌بندهای شهر را که نماد قدرت بودند؛ کنده و با خود به قله کوهی در مقابل حبرون برد.پس از آن در دره سورق با زن فاحشه‌ای به نام دلیله درآمیخت و سروران فلسطین از دلیله خواستند که راز قدرت شمشون را پیدا کند، و به او قول دادند که در عوض به وی هزار و صد مثقال نقره بدهند. دلیله بار نخست از شمشون علت نیرومندیش را پرسید؛ و شمشون گفت که اگر او را به هفت شاخه بید تازه خشک‌نشده ببندند، ناتوان خواهد شد. فلسطینیان هفت شاخه بید آوردند، اما شمشون ضعیف نشد و شاخه‌ها شکستند. دلیله بار دوم از شمشون خواست که راز نیرومندی‌اش را بگوید اما او گفت که اگر به ریسمان‌های تازه بسته شوم، مانند دیگر مردم ضعیف می‌شوم.دلیله ریسمان‌های تازه گرفت و شمشون را به آن بست؛ اما شمشون به راحتی همه را باز کرد. دلیله بار سوم از شمشون همان پرسش را کرد؛ اما شمشون پاسخ داد اگر هفت موی سر مرا به تار ببافی، ضعیف خواهد شد؛ دلیله در هنگام خوابیدن هفت موی سر شمشون را به تار و چوب نساج بست، اما پس از بیداری، شمشون آن‌ها را کند. تا این که سرانجام به فریب و حیله، دلیله دریافت که شمشون از رحم مادرش نذر خداست، و اگر موهایش تراشیده شود نیرومندی‌اش از بین می‌رود.دلیله فلسطینی‌ها را به آن‌جا طلبید و فلسطینیان موهای شمشون را بریدند. با شکسته شدن پیمان نذیره، شمشون به اسارت فلسطینیان درآمد؛ آنان او را کور کرده و در غزه زندانی کردند.در روزی که سروران فلسطین برای بزرگداشت خدایشان داجون جمع شده بودند، شمشون نیز به جشن آورده شد. در زمانی که شمشون در زندان بود، موهای او دوباره رشد کرده، قدرتش بازگشته بود. پس دو ستون که سقف معبد بر روی آن ها قرار داشت را با دو دست خود انداخت، سقف معبد بر روی خود و تمام فلسطینیان حاضر در معبد فروریخت و همه با هم کشته شدند.برادران و بستگانش جسد او را از زیر آوار بیرون کشیدند و او را در بین راه صرعه و اشتاعول و در قبر پدرش مانوح به خاک سپردند.
+ نوشته شده در پنج شنبه 20 خرداد 1400برچسب:مطالب ادبی,سامسون و دلیله,عاشقانه های جهان,عاشقانه های تورات,ادبیات عبری, ساعت 13:53 توسط آزاده یاسینی


لطیفه های قرآنی

 تأثير الفاظ

ناصر الدين شاه به ملاّ علي كني رحمه الله گفت: «اين مسخره بازيها چيست كه شما آخوندها در آورده ايد؟ مگر چند تا لفظ چه تأثيري دارد كه با «انكحت و زوّجت» زني حلال مي‌شود و با چند كلمه، زني حرام مي‌گردد‌»ملاعلي كني تا اين را شنيد، شروع كرد به ناسزا گفتن؛ و چند فحش ناموسي جانانه، نثار ناصر الدين شاه كرد. شاه عصباني شد و در حالي كه صورتش سرخ شده بود گفت: «آقا! از شما بعيد است. چرا فحش مي‌دهيد‌»ملاعلي خنديد و گفت: «شما كه گفتيد چند كلمه، هيچ تأثيري ندارد! پس چطور شد كه همين چند كلمه شما را غضبناك كرد؟!‌»
 

 

+ نوشته شده در پنج شنبه 20 خرداد 1400برچسب:لطیفه های قرآنی, ساعت 13:52 توسط آزاده یاسینی


صحیفه سجادیه

 ﴿3﴾ اللَّهُمَّ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ أَمِينِكَ عَلَى وَحْيِكَ ، وَ نَجِيبِكَ مِنْ خَلْقِكَ ، وَ صَفِيِّكَ مِنْ عِبَادِكَ ، إِمَامِ الرَّحْمَةِ ، وَ قَائِدِ الْخَيْرِ ، وَ مِفْتَاحِ الْبَرَكَةِ .

(3) خدایا! بر محمّد درود فرست، آن وجود مبارکی که امین بر وحی‌ات و گزیدۀ از آفریده‌هایت و انتخاب‌شدۀ از بندگان توست؛ و او پیشوای رحمت و قافله سالار خوبی و کلید برکت است.
 




﴿4﴾ كَمَا نَصَبَ لِأَمْرِكَ نَفْسَهُ
(4) چنانکه جانش را برای فرمانت به زحمت انداخت.

 

+ نوشته شده در پنج شنبه 20 خرداد 1400برچسب:صحیفه سجادیه, ساعت 13:51 توسط آزاده یاسینی


شعر

 عجب صبری خدا دارد!

اگر من جای او بودم.
همان یک لحظه اول ،
که اول ظلم را میدیدم از مخلوق بی وجدان ،
جهانرا با همه زیبایی و زشتی ،
بروی یکدیگر ،ویرانه میکردم.

عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
که در همسایه ی صدها گرسنه ، چند بزمی گرم عیش و نوش میدیدم ،
نخستین نعره مستانه را خاموش آندم ،
بر لب پیمانه میکردم .

عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
که میدیدم یکی عریان و لرزان ، دیگری پوشیده از صد جامۀ رنگین
زمین و آسمانرا
واژگون ، مستانه میکردم .

عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
نه طاعت می پذیرفتم ،
نه گوش از بهر استغفار این بیدادگرها تیز کرده ،
پاره پاره در کف زاهد نمایان ،
سبحۀ، صد دانه میکردم .

عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
برای خاطر تنها یکی مجنون صحرا گرد بی سامان ،
هزاران لیلی ناز آفرین را کو به کو ،
آواره و ، دیوانه میکردم .

عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
بگرد شمع سوزان دل عشاق سر گردان ،
سراپای وجود بی وفا معشوق را ،
پروانه میکردم .

عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
بعرش کبریایی ، با همه صبر خدایی ،
تا که میدیدم عزیز نابجایی ، ناز بر یک ناروا گردیده خواری میفروشد ،
گردش این چرخ را
وارونه ، بی صبرانه میکردم .

عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم.
که میدیدم مشوش عارف و عامی ، ز برق فتنۀ این علم عالم سوز مردم کش ،
بجز اندیشه عشق و وفا ، معدوم هر فکری ،
در این دنیای پر افسانه میکردم .

عجب صبری خدا دارد !
چرا من جای او باشم .
همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و ،تاب تماشای تمام زشتکاریهای این مخلوق را دارد،!
و گر نه من بجای او چو بودم ،
یکنفس کی عادلانه سازشی ،
با جاهل و فرزانه میکردم .


عجب صبری خدا دارد ! عجب صبری خدا دارد !

رحیم معینی کرمانشاهی
+ نوشته شده در پنج شنبه 20 خرداد 1400برچسب:شعر,رحیم معینی کرمانشاهی,عجب صبری خدا دارد, ساعت 13:50 توسط آزاده یاسینی


داستان

 یکی از نمادهای مقدس در آیین مسیحیت پلیکان است.دلیل آن این است در صورت نبودن غذا نوک خود را به گوشتش فرو می برد و از آن جوجه های خود را تغدیه می نماید.داستانی وجود دارد که در آن پلیکانی در یک زمستان سخت از گوشت خود جوجه هایش را تغذیه کرد و هنگامی که عاقبت از شدت ضعف جان داد؛ یکی از جوجه هایش به دیگری گفت: بالاخره خلاص شدیم از غذای تکراری.پلیکان

+ نوشته شده در پنج شنبه 20 خرداد 1400برچسب:داستان کوتاه,پند آموز,داستان زیبا,پلیکان,نماد مقدس,مسیحیت, ساعت 13:47 توسط آزاده یاسینی


اشعار خیام

 

مي نوش كه عمــــــر جاوداني اينست                    

خود حاصلت از دور جـــــــواني اينست

هنگام گل و باده و ياران ســـــــرمست                    

خوش باش دمي كه زندگـاني اينست

+ نوشته شده در پنج شنبه 20 خرداد 1400برچسب:اشعار خیام,شعر, ساعت 13:46 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

 هير و رانجه (از داستانهاي عاشقانه پاکستان است)

تخت هازارا مکانی دلپذیر در کنار سواحل رود چناب بود.مالک اصلی این مکان 8 فرزند ذکور داشت.او به جوانترین فرزندش رنجه بیش از دیگر فرزندان علاقمند بود، زیرا برادران رنجه از او نفرت داشتند.با مرگ پدر برادران از رنجه دوری گزیدند.او به قلب جنگل های وحشی سفر نمود و وقت گذراند و بعد به کنار رودخانه چناب رسید.در ساحل قایقی را یافت اما قایقران از دخول او ممانعت به عمل آورد.رنجه برای گذراندن وقت با خلوت خود به قدری زیبا به نواختن پرداخت که قایقران مجذوب او شد و اجازه داد وارد قایق شود ولی بزودی خواب بر او غلبه نمود.کمی بعد او با شنیدن صدایی از خواب بیدار شد  و در نهایت شگفتی دوشیزه زیبایی را در کنار خود دید.اوهیر دختر خانواده سیال از شهر جنگ بود. زمانی که او به داخل قایق قدم گذاشت ابتدا از دیدن این بیگانه خشم نمود اما زمانی که از نزدیک بر رنجه نظر انداخت عاشق او شد. او رنجه را با خود به خانه پدر برد و موجباتی فراهم نمود تا پدرش او را به عنوان چوپان به کار بگمارد.او هر روز رنجه را زمانی که گله را به چرا به جنگل می برد می دید.دیدارهای نهانی بزودی اشکار شد و رنجه تبعید گردید و هیرا به عقد ازدواج سعیدا ، که از زمانی که بسیار جوان بود و برای نامزدی با او انتخاب شده بود در آمد.سعیدا به خانواده رانگپور تعلق داشت.هیر از زندگی با همسرش ابدا احساس خشنودی نمی کرد و رنجه را هم به طرز بدی از دست داد.رنجه جنگ را ترک گفت او جامه ای مبدل پوشیده و همانند سائلی به رانگپور رفت.در راه به معلمی هندو برخورد و از او تقاضای کمک نمود.معلم برای او دعا کرد، رنجه به رانگپور آمد و به طریقی موفق شد با هیر تماس برقرار کند.پس از مدتی آن دو موفق به فرار شدند.ولی بزودی تحت تعقیب قرار گرفته ،دستگیر و بازگردانده شدند.پیش از محاکمه آنها رنجه مجددا تبعید شد. بدبختانه بلافاصله پس از این واقعه رانگپور دچار حریق شد.بروز این فاجعه را مردم به فراق جبری میان عشاق نسبت دادند.از رنجه خواسته شد برگردد و هیر تسلیم او شد.اما خانواده هیر آن را بمنزله فضاحت تلقی نمودند.از رنجه خواسته شد به خانه برگشت و مقدمات زناشویی رسمی با همسر را فراهم آورد. در همین اثنا بود که به هیر به درو غ خبر دادند رنجه به قتل رسیده و در همی جا بود که او بر زمین افتاد و از هوش رفت. در این وضع آشامیدنی مسمومی به او خورانده شد و او زندگی را بدرود گفت.پیکی به جانب رنجه گسیل شد تا خبر مرگ هیر را برساند.او آمد و بلادرنگ به جانب آرامگه معشوق شتافت.ضربت تحمل ناپذیر بود و او بر روی گور محبوب افتاد و جان به جان آفرین تسلیم کرد.
+ نوشته شده در سه شنبه 18 خرداد 1400برچسب:مطالب ادبی,هیر و رانجه,عاشقانه های جهان,عاشقانه های پاکستان, ساعت 15:16 توسط آزاده یاسینی


لطیفه های قرآنی

 شام و شراب

يك نفر از اهالي اصفهان شراب خورده بود. او را در همان حال مستي، نزد مرحوم آية اللَّه نجفي اصفهاني بردند. ايشان حكم كردند كه حدّش بزنند. ولي چون مست بود، امر كردند تا فردا صبح صبر كنند تا از حالت مستي خارج شود. بعد هم، شام خوبي به او دادند و فردا هم هشتاد ضربه شلاق خورد و مرخص شد.دوباره فردا شب، آن شخص با پاي خودش خدمت آقاي نجفي آمد و عرض كرد: «آقا! امشب هم شرابم را خورده‌ام و آمده‌ام شامم را بخورم و بعد هم شلاق بزنيد و بروم‌»البته، شراب را به شوخي مي‌گفت؛ ولي شامش را خورد و رفت و از همان شب نسيم توفيق بر او وزيد و از مستي غفلت به هوش آمد و صداي گريه و مناجاتش هر شب بلند بود. 
به خلق و لطف توان كرد صيد اهل نظر                         به بند و دام نگيرند مرغ دانا را
در آسمان نه عجب گر به گفته حافظ                            سرود زهره به رقص آورد مسيحا را

 

 
+ نوشته شده در سه شنبه 18 خرداد 1400برچسب:لطیفه های قرآنی, ساعت 15:14 توسط آزاده یاسینی


صحیفه سجادیه

 ﴿1﴾ وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي مَنَّ عَلَيْنَا بِمُحَمَّدٍ نَبِيِّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ دُونَ الْأُمَمِ الْمَاضِيَةِ وَ الْقُرُونِ السَّالِفَةِ ، بِقُدْرَتِهِ الَّتِي لَا تَعْجِزُ عَنْ شَيْ‌ءٍ وَ إِنْ عَظُمَ ، وَ لَا يَفُوتُهَا شَيْ‌ءٌ وَ إِنْ لَطُفَ .

(1) همۀ ستایش‌ها مخصوص خداست که نه بر امّت‌های گذشته و زمان‌های سپری شده؛ بلکه بر ما به وجود محمّد (صلّی الله علیه و آله) منّت نهاد؛ با قدرتش که از هیچ چیز هر چند بزرگ باشد، ناتوان نمی‌شود؛ و هیچ چیز هر چند کوچک و ریز باشد، از دایرۀ اختیار و عرصۀ اراده‌اش، بیرون نمی‌رود.
 





﴿2﴾ فَخَتَمَ بِنَا عَلَى جَمِيعِ مَنْ ذَرَأَ ، وَ جَعَلَنَا شُهَدَاءَ عَلَى مَنْ جَحَدَ ، وَ كَثَّرَنَا بِمَنِّهِ عَلَى مَنْ قَلَّ .
(2) خدای توانا، ما را بر همۀ امّت‌هایی که آفرید، خاتم قرار داد؛ و بر همۀ منکران حق و حقیقت گواه گرفت؛ و با نیکی و احسانش، ما را بر آنان که اندک بودند، فزونی بخشید.
+ نوشته شده در سه شنبه 18 خرداد 1400برچسب:صحیفه سجادیه, ساعت 15:11 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

یعنی تو نباشی و دمی زنده بمانم ؟... به خدا نه

جز اسم قشنگ تو بيايد به زبانم ؟ .... به خدا نه

یعنی که از اینجا بروی ، دور شوی تا ده بالا

ساکت بنشینم و فقط اشک چکانم ؟.... به خدا نه

یعنی تو نباشی و نیایی و نخواهی که بیایی

يك خانم ديگر بشود سرو چمانم ؟.... به خدا نه

چشمان تو را بر سر صبحانه ی هر صبح نبینم

يك لحظه به راحت گذرد وقت و زمانم ؟.... به خدا نه

احساس تو در باور رنجیده ی اين مرد نباشد

آنگاه در انظاركسي شعر بخوانم ؟ ...  به خدا نه

يك موي سيه از سر تو كم بشود ، در عوضش هم

بخشند به من سلطنت هر دو جهانم ؟.... به خدا نه

يك روز زبانم بشود لال ، در اين خاك نشيني

من پاي بر اين خاك مقدس بكشانم ؟ .... به خدا نه

یک روز بيايد كه به غير از گل زيباي تو گويم

این جمله ی مخصوص كه«درد تو به جانم»؟ .... به خدا نه 


رضا جمشیدی

 

+ نوشته شده در سه شنبه 18 خرداد 1400برچسب:شعر,رضا جمشیدی,یعنی تو نباشی و دمی زنده بمانم به خدا نه, ساعت 15:5 توسط آزاده یاسینی


داستان

 روزی دو مرد جوان نزد استادی آمدند و از او پرسیدند: فاصله بین دچار یك مشكل شدن تا راه حل یافتن برای حل مشكل چقدر است؟استاد اندكی تامل كرد و گفت: فاصله مشكل یك فرد و راه نجات او از آن مشكل برای هر شخصی به اندازه فاصله زانوی او تا زمین است.آن دو مرد جوان گیج و آشفته از نزد او بیرون آمدند و در بیرون مدرسه با هم به بحث و جدل پرداختند. اولی گفت: من مطمئنم منظور استاد معرفت این بوده است كه باید به جای روی زمین نشستن از جا برخاست و شخصا برای مشكل راه حلی پیدا كرد. با یك جا نشینی و زانوی غم در آغوش گرفتن هیچ مشكلی حل نمی شود.دومی كمی فكر كرد و گفت: اما اندرزهای پیران معرفت معمولا بار معنایی عمیق تری دارند و به این راحتی قابل بیان نیستند. آنچه تو می گویی هزاران سال است كه بر زبان همه جاری است و همه آن را می دانند. استاد منظور دیگری داشت.آن دو تصمیم گرفتن نزد استاد بازگردند و از خود او معنای جمله اش را بپرسند.استاد با دیدن مجدد دو جوان لبخندی زد و گفت: وقتی یك انسان دچار مشكل می شود. باید ابتدا خود را به نقطه صفر برساند. نقطه صفر وقتی است كه انسان در مقابل كائنات و خالق هستی زانو می زند و از او مدد می جوید.بعد از این نقطه صفر است كه فرد می تواند برپا خیزد و با اعتماد به همراهی كائنات دست به عمل زند. بدون این اعتماد و توكل برای هیچ مشكلی راه حل پیدا نخواهد شد. باز هم می گویم فاصله بین مشكلی كه یك انسان دارد با راه چاره او، فاصله بین زانوی او و زمینی است كه بر آن ایستاده است.اندازه فاصله زانو

+ نوشته شده در سه شنبه 18 خرداد 1400برچسب:داستان کوتاه,پند آموز,داستان زیبا,مشکل,راه حل, ساعت 15:4 توسط آزاده یاسینی


اشعار خیام

 

مي لعل مذابست و صـراحي كان است                    

جسم است پياله و شــــرابش جان است

آن جام بلورين كه ز مي خنـــدان است                    

اشكي است كه خون دل درو پنهان است

+ نوشته شده در سه شنبه 18 خرداد 1400برچسب:اشعار خیام,شعر, ساعت 15:3 توسط آزاده یاسینی


سخن امام رضا علیه السلام

 عمل صالح و دوستى آل محمّد

« لا تَدْعُوا الْعَمَلَ الصّالِحَ وَ الاِْجْتِهادَ فِى الْعِبادَةِ إِتِّكالاً عَلى حُبِّ آلِ مُحَمَّد(عليهم السلام) وَ لا تَدْعُوا حُبَّ آلِ مُحَمَّد(عليهم السلام)لاَِمْرِهِمْ إِتِّكالاً عَلَى الْعِبادَةِ فَإِنَّهُ لا يُقْبَلُ أَحَدُهُما دُونَ الاْخَرِ ».
مبادا اعمال نيك را به اتّكاى دوستى آل محمّد(عليهم السلام) رها كنيد، و مبادا دوستى آل محمّد(عليهم السلام) را به اتّكاى اعمال صالح از دست بدهيد، زيرا هيچ كدام از اين دو، به تنهايى پذيرفته نمىشود.
+ نوشته شده در سه شنبه 18 خرداد 1400برچسب:سخن امام رضا,اس ام اس,پیامک, ساعت 15:2 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

 پل و ويرژيني

عشاق رمان تاريخي از برناردن دوسن پير فرانسوي است و بر خلاف اکثر داستانهاي عاشقانه که از طبقه مرفه و شاهزادگان و شاهبانوهاست اين داستان در طبقه محروم و فقير جامعه بشري اتفاق ميفتد و عشق و عاشقي را مردمي و عامي جلوه مي دهد- پل و ويرژيني در يک جزيره کوچک زندگي ميکنند و به گونه اي عاشق و دلباخته هم مي شوند و ويرژيني به دعوت عمه ي پير و ثروتمند خود عازم فرانسه مي شود تا خود و خانواده ي خود را بر خلاف نظر پل از فقر و تنگدستي نجات دهد ولي در راه برگشت در دريا غرق مي شود و پل نيز بعد از دو ماه به دليل غم و غصه و فراق ويرژيني او هم تسليم مرگ مي شود. 

 

+ نوشته شده در شنبه 15 خرداد 1400برچسب:مطالب ادبی,پل و ویرژینی,عاشقانه های جهان,عاشقانه های اروپا, ساعت 15:18 توسط آزاده یاسینی


لطیفه های قرآنی

 كارفرما و شاگرد

گويند: روزي كارفرمايي به شاگرد خود گفت: در دُكان را ببند و آن را به حضرت عباس عليه السلام بسپار و بيا! در وقت ملاقات، كارفرما به شاگردش گفت: چه كردي؟ گفت: در را بستم و مغازه را به خداي عباس عليه السلام سپردم. كارفرما گفت:‌اي واي بر من! ديگر معلوم نيست آن مال، مال من باشد؛ زيرا مال، مال خداست؛ «وَ لِلَّهِ مُلْكُ السَّمَوَاتِ وَ الْاْرضِ»؛«و خدا راست فرمانروايي آسمانها و زمين.» و ممكن است به هر كس ديگر بدهد؛ اما حضرت عباس عليه السلام چون مال خودش نيست، از اين جهت گفتم به او بسپار.

 

 
+ نوشته شده در شنبه 15 خرداد 1400برچسب:لطیفه های قرآنی, ساعت 15:17 توسط آزاده یاسینی


صحیفه سجادیه

 ﴿29﴾ حَمْداً يَكُونُ وُصْلَةً إِلَى طَاعَتِهِ وَ عَفْوِهِ ، وَ سَبَباً إِلَى رِضْوَانِهِ ، وَ ذَرِيعَةً إِلَى مَغْفِرَتِهِ ، وَ طَرِيقاً إِلَى جَنَّتِهِ ، وَ خَفِيراً مِنْ نَقِمَتِهِ ، وَ أَمْناً مِنْ غَضَبِهِ ، وَ ظَهِيراً عَلَى طَاعَتِهِ ، وَ حَاجِزاً عَنْ مَعْصِيَتِهِ ، وَ عَوْناً عَلَى تَأْدِيَةِ حَقِّهِ وَ وَظَائِفِهِ .

(29) ستایشی که رشتۀ اتّصال به طاعت و بخشش و عامل رضایت و خشنودی‌اش و وسیلۀ آمرزشش و راهی به سوی بهشتش و حفاظت کننده از کیفرش و امان از خشمش و مددکاری بر طاعتش و مانع و سدّی از نافرمانی‌اش و کمکی بر ادای حق و عهد و پیمانش، باشد.
 
 
 
 
 
 
﴿30﴾ حَمْداً نَسْعَدُ بِهِ فِي السُّعَدَاءِ مِنْ أَوْلِيَائِهِ ، وَ نَصِيرُ بِهِ فِي نَظْمِ الشُّهَدَاءِ بِسُيُوفِ أَعْدَائِهِ ، إِنَّهُ وَلِيٌّ حَمِيدٌ
(30) ستایشی که به وسیلۀ آن، در گروه سعادتمندان از دوستانش، به خوشبختی و سعادت برسیم؛ و به سبب آن با شمشیر دشمنانش در سلک شهیدان قرار گیریم. همانا او یار بندگان و خدای ستوده خصال است.

 

+ نوشته شده در شنبه 15 خرداد 1400برچسب:صحیفه سجادیه, ساعت 15:15 توسط آزاده یاسینی


شعر

 من پذیرفتم شکست خویش را

پندهای عقل دور اندیش را
من پذیرفتم که عشق افسانه است
این دل درد آشنا دیوانه است
میروم شاید فراموشت کنم
با فراموشی هم آغوشت کنم
میروم از رفتنم دلشاد باش
از عذاب دیدنم آزاد باش
گرچه تو تنهاتر ازمن میروی
آرزو دارم ولی عاشق شوی
آرزو دارم بفهمی درد را
تلخی برخوردهای سرد را

حمید مصدق
 
+ نوشته شده در شنبه 15 خرداد 1400برچسب:شعر,حمید مصدق,من پذیرفتم شکست خویش را,من پذیرفتم که عشق افسانه است, ساعت 15:13 توسط آزاده یاسینی


داستان

 يک روز امام علي عليه  السلام از کنار يک يهودي گذشتند و آن يهودي با اسبش [بدون اينکه اسبش وارد آب شود يا خيس شود] از روي رود عبور مي کرد، پس در همان لحظه امام علي عليه السلام را صدا  زد و عرض کرد: اي آقا! اگر اين چيزي که نزد من است نزد شما بود چه کار مي کرديد؟امام علي عليه السلام در جوابش فرمودند: در جايت بايست !...سپس روي آب ايستاد و آن يهودي ميخکوب شد. امام علي عليه السلام نزد او رفت، آنگاه يهودي به امام گفت: اي جوان! چه چيزي گفتي که آب برايت مانند سنگ شد؟ امام علي عليه السلام در جوابش گفت: تو چه چيزي گفتي که از آب عبور کردي؟ آن يهودي در جواب حضرت گفت: من اسم وصيّ پيامبر اسلام علي عليه السلام را بر زبان آوردم و از آب عبور کردم .پس حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام فرمودند : من همان وصيّ محمد صلي الله عليه و آله هستم؛آنگاه آن يهودي گفت: حق است، و اسلام آورد.حکايتي از حضرت علي 

+ نوشته شده در شنبه 15 خرداد 1400برچسب:داستان کوتاه,پند آموز,داستان زیبا,امام علی علیه السلام,امیرالمومنین,مرد یهودی,اسلام, ساعت 15:12 توسط آزاده یاسینی


اشعار خیام

 

مي خوردن و شــــاد بودن آيين منست                    

فارغ بودن ز كفر و ديــــــــن دين منست

گفتم به عروس دهر كابيـــن تو چيست                    

گفتـــــــــــا دل خرم تو كابيـــــن منست

+ نوشته شده در شنبه 15 خرداد 1400برچسب:اشعار خیام,شعر, ساعت 15:11 توسط آزاده یاسینی


سخن امام رضا علیه السلام

 پيروزىِ عفو و گذشت

« مَا التَقَتْ فِئَتانِ قَطُّ إِلاّ نُصِرَ أَعْظَمُهُما عَفْوً ».
هرگز دو گروه با هم روبه رو نمىشوند، مگر اين كه نصرت و پيروزى با گروهى است كه عفو و بخشش بيشترى داشته باشد.
+ نوشته شده در شنبه 15 خرداد 1400برچسب:سخن امام رضا,اس ام اس,پیامک, ساعت 15:10 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

 نل و دمن (از داستانهاي عاشقانه هندوستان است)

در روزگاری دور در سرزمین هندوستان پادشاهی خردمند و نکته پردازی بی همتا بود به نام نل.که با شکوه و جلال فراوان در قصری زیبا می زیست . او در شناخت انواع اسب مهارت داشت و آنقدر خوب اسب را می شناخت که سن اسب را با توجه به راه رفتنش تشخیص میداد. یا اگر اسبی باردار بود رنگ کره اسبی را که در شکم اسب بود را به دیگران میگفت.پادشاه نل بسیار نیکو منظر بود و جوانی در اوج کامیابی از زندگی داستان سرایان در کاخ برایش از عشق می گفتند از عشق های نافرجام .و این که چگونه دل و دین آدمی بوسیله عشق غارت می گردد.بنابراین او همواره تلاش میکرد که مبادا در این دام اسیر گردد. و شاهی با آن عظمت و شکوه بواسطه عشق خوار گردد.اما با همه مراقبت از دل آنقدر از عشق سرودند و داستان های عاشقانه نقل کردند که نل کم کم احساس کرد غم عشقی نامعلوم بر دلش راه یافته و سخت او را به اندیشه وا داشته و آشفته اش ساخته است. آنچنان که حالش دگرگون شد و درباریان و نزدیکان شاه نگران حال شاه بودند . وزیر که همیشه همراهش بود. واز بقیه به او نزدیک تر بود .پزشکی را خبر کرد تا به دیدن شاه آید.پزشک بعد از معاینه شاه گفت که او شوریده گشته و در طلب معشوقی است باید که او را بیابید و نزد شاه بیاورید.تا درد شاه درمان شود.وزیر نزد شاه آمد و در حالی که بسیار اندوهگین بود از شاه خواست که واقعیت را به او بگوید تا آن کسی را که دل شاه را ربوده را احضار کند. شاه گفت :همین قدر میدانم که دلم اسیر عشقی گشته که معشوق ناپیداست.وزیر شاه را به خویشتن داری و صبر دعوت کرد. و از طرف دیگر به محرمان دربار سفارش کرد که به جستجو بپردازند و معشوق شاه را بیابند. تا این که روزی شخصی خبر آورد که در سرزمین دکن دختر زیبارویی است بنام دمن که دل از همگان ربوده و در شیرین زبانی و دلبری بی نظیر است.وقتی نل چنین وصفی از دمن شنید مشتاق گشت و درباره او پرسید.و تا این که شخص خردمندی به او گفت که دمن دختر شاه دکن است. نل دانست که این اشتیاق درونی عشق دمن است که او را از پای درآورده .و شبها در عالم خیال با یار به نجوا و راز و نیاز می پرداخت . از طرف دیگر دمن نیز احساس شوریدگی میکرد و و بدون اینکه از وجود عاشقی چون نل باخبر باشد بیقرار و آشفته حال بود. تا این به ندیمه خویش راز دل گفت و ندیمه با کنیزان دربار برایش اسپند دود کردند و جادوگران به باطل کردن جادو پرداختند (تصور میکردند کسی شاهزاده دمن را جادو کرده که چنین شوریده گشته)

اما با وجود همه این کارها تغییری در حال دمن بوجود نیامد.سرانجام ندیمه این راز را برای مادر دمن بازگو کرد.و مادر بسیار ناراحت شد و با شاه این راز را در میان گذاشت شاه نیز با وزیر با تدبیر خویش بگفت. و وزیر تنها چاره را در شوهر دادن دختر دانستند.و شاه و همسرش به پند و اندرز دمن پرداختند. اما او در عشق مشتاق تر گشت.نل که همواره در آتش عشق می سوخت و سخت دلتنگ بود برای گردش به باغ رفت در میان گل های باغ می گشت که ناگه دسته بزرگی از پرندگان را دید که وارد باغ شدند. شاه فورأ به غلامان دستور داد تا دامی پهن کنند و پرندگان را اسیر کنند.پرندگان به چابکی از دام رستند. به جز یکی که اسیر شد و غلام پرنده را در قفس انداخت و نزد نل آورد . پرنده به سخن آمد که ای عاشق دلسوخته من نیز مانند تو از جفت خود جدا مانده ام . و درد تو را می فهمم مرا رها کن تا شاید روزی بتوانم کاری برایت انجام دهم . نل خندید و گفت : ای پرنده کوچک تو چه کاری از دستت بر می آید؟ پرنده گفت : شاها من از عشق چیزها می دانم و باخبرم که دلت در گرو عشقی است اکنون تو می توانی نامه ای برای معشوق بنویسی و من این نامه را به معشوق تو می رسانم . نل خوشحال شد و به گوشه ای رفت و نامه ای عاشقانه برای دمن نوشت و آن را به بال پرنده بست.پرنده به پرواز در آمد و دشتها و کوهها را پیمود تا به سرزمین دکن رسید و به کاخ دمن وارد شد او را دید که به گردش در باغ مشغول است . فرود آمد و روبروی دمن بر روی سبزه ها نشست .دمن پرنده را دید به سویش دوید تا پرنده را اسیر کند. پرنده به پرواز در آمد و دمن را بدنبال خود کشاند. آنقدر که از همراهان دور گشت . پرنده فرود آمد و به دمن گفت که مرا اسیر نکن که پیغامی برایت دارم و نامه ای بر بالم بسته شده . دمن مشتاقانه نامه نل را باز کرد. نامه پر از سوز و گداز عاشقانه بود.دمن نیز جواب نامه را نوشت و بر پای پرنده بست. پرنده نامه را به نل رسانید. وقتی شاه دکن از ماجرای نامه نوشتن دخترش آگاه شد وزیر خردمندش را گفت که به فکر یافتن شوهر مناسبی برای شاهزاده باشد . در آن روزگاران در هند چنین رسم بوده که هرگاه دختر شاه قصد ازدواج داشته باشد. جشنی برپا میکنند و هواخواهان و خواستگاران به صف می ایستند .و دختر هر که را پسندید حلقه ای گل بر گردن او می انداخت و او را به همسری خود بر می گزید. شاه دکن تصمیم گرفت روز سعد و خوبی انتخاب کنند.و جشن را برپا کنند.وقتی نوروز فرا رسید و فصل بهار بر شیدایی نل افزود.و تصمیم گرفت بسوی سرزمین دکن حرکت کند.از طرف دیگر روز جشن فرا رسید .و مشتاقان شاهزاده خانم به صف ایستادند. نل نیز در صف ایستاد. از طرف دیگر سه پری که در آرزوی دمن بودند خود را به صورت نل در آوردند و در صف ایستادند. تا این که دمن

زیباروی با صد کرشمه وناز از پس پرده بیرون آمد و از پیش خواستگاران گذشت تا به نل رسید . ناگاه در برابر خود چهار شخص را دید که همه به یک شکل و شمایل بودند. دمن مضطرب شد و از بین آن چهار تن نتوانست نل را تشخیص دهد.دمن نگران و سردرگم ایستاده بود و به فکر فرو رفت ناگهان سخن یکی از برهمنان را بیاد آورد که نشانه های پریان را داده بود . سه نشانه از آنان.یکی این که پری مژه نمیزند. و این که قدم بر خاک نمی گذارد و سوم سایه اش بر زمین نمی افتد.دمن با یاد آوری این نشانه ها به آنان نگاه کرد و نل واقعی را شناخت . و بلافاصله بسوی او آمد و حلقه گل را بر گردن او انداخت.و دمن این گونه همسر خود را برگزید.جشنی برپا شد و نل و دمن با یکدیگر ازدواج کردند.و او در سرزمین خود زندگی را با خوشی و شادمانی سپری کردند.و صاحب پسر و دختری شدند.چون زندگی همواره با انسان سر سازگاری ندارد.و خوشی پایدار نیست. یکی از ارواح خبیث که بسیار پست و فرومایه بود و عاشق دمن و از جمله خواستگاران ناکام بود و خوب می دانست که دمن نل را دوست دارد. آتش حسد در وجودش شعله ور شد و به فکر انتقام گرفتن افتاد. از این رو بر قوای فکری او مسلط شد.پس از آن که عقل از وجود نل زایل شد و فریب برادر کوچک خود را خورد. و به قمار کردن علاقه مند شد . جنون و قمار او را تا عمق تباهی پیش برد. بنابراین در خزانه را باز کردو مشغول قمار کردن شد.وقتی وزیر دور اندیش دید که شاه در تباهی فرو میرود به اندرز او پرداخت و از این کار او را منع کرد.اما فایده ای نداشت و کم کم همه اموالش را در قمار از دست داد. و برادر بر او چیره گشت. و روزی فرا رسید که که درمانده و زار از قصر بیرون آمد و سر به بیابان گذاشت . ودمن نیز با او همراه شد و در بیابان و کوه و کمر سرگردان شدند . و در حالی که بر زندگی گذشته افسوس می خوردند . روزها را شب می کردندتا این که روز سوم که دیگر از گرسنگی بی تاب شده بودند . دمن از شدت گرسنگی بر خاک افتاد.نل در همین هنگام چشمش به پرنده ای افتاد که بسیار خوش نقش و نگار بود. بسوی پرنده هجوم برد تا صیدش کند و با آن شکمشان راسیر کند .دمن پیراهن را بیرون آورد و بر روی پرنده انداخت .پرنده پرید و پیراهن را با خود برد نل برهنه ماند . و بسیار اندوهگین شد و هردو از شدت بیچارگی و بدبختی از زندگی سیر شده بودند . نل از دمن خواست تا نزد پدر و مادر خود برگردد. و بیشتر از این در فقر و فلاکت زندگی نکند. اما دمن نپذیرفت و گفت که من همیشه همراه تو خواهم بود.اما نل همچنان نگران دمن بود چون شب فرا رسید و دمن به خواب رفت نل تصمیم گرفت او را تنها رها کند . وقتی صبح شد و دمن از خواب بیدار شد و نل را کنار خود ندید .نالان و گریان او را صدا میکرد اما از نل خبری نبود . او همچنان با سوز و گداز بر سر و روی میزد و زار و درمانده بود ناگاه ماری به او نزدیک شد اما شانس با زن بیچاره یار شد و صیادی از آنجا می گذشت به کمک زن شتافت و مار را از پای درآورد .اما صیاد از نیش مار جان داد.دمن براه افتاد .

تا این که به شهر بزرگی رسید که برای جنگ آماده شده بودند خبر به فرمانده لشکر رسید که زن زیبارویی به شهر آمده . فرمانده به شتاب نزد دمن آمد .دمن همه ماجرا را برای فرمانده تعریف کرد .و او نیز زن بیچاره را به دربار برد تا شاه کمکش کند تا به سرزمین خود برگردد. دمن همراه سپاه براه افتاد تا به وطنش بازگردد شب که فرا رسید و لشکریان خواستند تا دمی بیاسایند که ناگه پیلان خشمگین به سپاه حمله آوردند و همه را پایمال کردند . دمن با چند تن از افراد لشکر به گوشه ای در امان ماندند. صبح که شد دمن براه افتاد تا به دربار شاه رسید و برای یاری خواستن نزد شاه رفت و او نیز دریافت که بزرگزاده ای است که دست تقدیر چنین خوارش کرده و همه داستان دمن را شنید و به او گفت که در دربار نزد دخترش بماند تا او گمشده اش را بیابد . از طرف دیگر نل سرگشته در بیابان آواره بود .که ناگه چشمش به ماری افتاد که در آتشی می سوخت و بخود می پیچید وقتی نزدیک آتش شد مار به حرف آمد و گفت عمر من به پایان آمده چون من برهمنی را نیش زدم او مرا نفرین کرد و من به این بدبختی دچار شدم اگر مرا نجات دهی . می توانم دوباره به زندگی برگردم. نل مار را از آتش بیرون کشید و مار گفت از یک تا ده بشمار نل شروع کرد به شمردن همین که به عدد ده رسید ناگهان مار او را گزید. زیرا ده در زبان هندی دو معنا دارد یکی ده و دیگری بگز .ناگهان نل سراپای خود را سیاه دید. نل بسیار غمگین شد . اما مار گفت که مصلحتی در این کار است . و نگران مباش تا زمانی که به این شکل هستی کسی تو را نمی شناسد نام خود را نیز عوض کن همین که وقتش برسد می آیم و و آب سیاه از تنت بیرون میکشم.نام خود را باهک بگذار و به درگاه رت پرن برو. او شاهی بسیار سخاوتمند است و در دربار او مشکل تو حل خواهد شد. از پوست تن من مقداری بردار و نزد خود نگهدار و تا اگر به من احتیاج داشتی مقداری از پوست را در آتش بیافکن من فورأ حاضر می شوم. و زمانی که بخت به تو روی خواهد کرد و به صورت اول در می آیی. نل بسوی دربار رت پرن براه افتاد وقتی به آن شهر رسید. رسم در آنجا چنین بود که هر کس وارد شهر میشد نقاش چهره او را می کشید و خدمت شاه می آورد وقتی نقش نل را نزد شاه بردند . شاه او را به حضور طلبید و نامش پرسید نل تعظیم کرد و گفت نامم باهک است و تهیدستم و درمانده ام اما در فن اسب شناسی بسیار مهارت دارم و نقاش توانایی نیز هستم . شاه او را پذیرفت و او در دربار مشغول کار شد .پدر دمن وقتی از بیچارگی و آوارگی دمن باخبرشد . برهمنان را فرا خواند. و تصویر دمن به آنان نمایاند و زر فراوان به آنان بخشید و آنان را به جستجوی دمن فرستاد .یکی از برهمنان به نام سیرلو به ملک سیدو قدم گذاشت و در سایه قصر شاه به استراحت پرداخت.

همانطور که به اطراف می نگریست عده ای را دید که با صدای بلند بید می خواندند.برهمن ناگهان دمن را دید بسوی او شتافت و دمن نیز او را شناخت و از احوال پدر و مادرش پرسید. کنیزی که همراه دمن بود نزد بانوی خود آمد و آنچه شنیده بود را برای بانو گفت او نیز وقتی فهمید که دمن از نژاد شاهان است شادمان شد و از او خواست تا داستان زندگیش را تعریف کند. وقتی شرح کامل زندگی دمن را از برهمن شنید راز بزرگی بر وی آشکار گشت این که دمن خواهرزاده او بود و علاقه به او نیز بی دلیل نبوده است.دمن چند روز دیگر نزد خاله اش ماند و سپس با عزت فراوان نزد پدر و مادربرگشت او را بسیار نواختند و او مانند گلی پژمرده دوباره باطراوت گشت. اما همچنین در غم دوست اشک می ریخت.تا اینکه خبر بیقراری دمن به گوش پدر رسید شاه هم برهمنان را خواست تا به جستجوی نل درآیند برهمنان در هر سو پراکنده شدند یکی از برهمنان بنام پرناد به سرزمین رت پرن آمد .شبها به عبادت مشغول بود و روزها در شهر می گشت. ناگاه به جمعی از بینوایان برخورد که گوشه ای جمع شده بودند و نل هم در آن جمع بود و از چرخ روزگار گله میکرد برهمن پیش او آمد و نامش را پرسید نل گفت نامم باهک است و از ملازمان دربار هستم. و از یار خویش دور مانده ام .و حکایت ها از روزگار خویش گفت . پرناد نزد پدر دمن بازگشت و ماجرا را تعریف کرد دمن متحیر از نام باهک که چه اسم عجیبی است و سیاهی یعنی چه؟پس رازی در میان است.پس به برهمن گفت به دربار رت پرت برو و به شاه بگو که دو روز دیگر در بیدر جشنی برپاست و قرار است شاه دمن را شوهر دهد .سپس گفت که این آزمایشی است برای شناختن نل.زیرا او تنها کسی است که می تواند از راه دور خود را با اسب برساند.برهمن اطاعت کرد و نزد شاه رت پرن رفت و این خبر را به او داد. شاه مشتاق گشت و نل را فرا خواند و گفت جشنی در بیدر برپا می شود که همه شاهان با شکوه و جلال آنجا هستند باید به هر ترتیبی است خود را به آنجا برسانم.وگرنه دمن زیباروی را از دست خواهم داد. نل وقتی این سخنان شنید بسیار خشمگین شد. و نگران از این که مبادا دمن بی وفایی کند و به شاه گفت اسب های ما تندرو هستند ما به موقع می توانیم خود را به جشن برسانیم.پس رفت و دو اسب لاغر بادپا برگزید .وقتی شاه اسبان را دید گفت دو اسب تازی انتخاب کن نگرانم که مبادا این اسبان نتوانند به موقع ما را به جشن برسانند. اما نل به او اطمینان داد. پس براه افتادند.شب و روز راه می پیمودند و از سوی دیگر دمن چشم براه یار دوخته و منتظر بود. وقتی مسافرین به شهر رسیدند خبری از عروسی نبود و پدر دمن از همه جا بی خبر بود اما از مهمانان به گرمی استقبال کرد . شاه سه روز با مهمانان به عیش و نوش پرداخت و دمن منتظر بود

اما مشکلی حل نشد پس از ندیمه اش خواست تا از حال سیاه (باهک) بیشتر بپرسد پس نل را به حضور پذیرفت و به دمن گفت تا رازش پرسد و از گذشته اش جویا شود.دمن به گفتگو با نل پرداخت و در ضمن گفتگو و چشم در چشم راز دل برملا گشت.همه از پیدا شدن گمشده شادمان گشتند و جشن و سرور و شادی برپا شد و صبح روز بعد نل مقداری از پوست مار را در آتش افکند و افسون مار را بر آتش خواند ناگاه ماری سیاه پدیدار شد و نزدیک نل آمد و خونابه سیاه را از تن او بیرون کشید. و چهره اش چون روز اول سپید گشت.وقتی رت پرن ماجرا را شنید حیرتزده شد و از این که او را نشناخته بسیار عذر خواست. و در برابرش شرمگین گشت. نل هم از لطفی که در حقش کرده بود سپاس گزاری کرد . مدتی بعد رت پرن را به مجلس خود دعوت کرد و فن اسب شناسی را به او آموخت و از او قمار بازی را یاد گرفت. وقتی به خوبی به تمام فسون قمار آگاه گشت به فکر پس گرفتن تخت پادشاهی افتاد.آماده رفتن شد پادشاه دکن هم به او ساز وبرگ سفر داد تا او به سرزمین خویش بازگردد.نل با لشکر فراوان به سرزمین خود وارد شد و به دربار نزد برادر آمد و گفت تصمیم دارم یکبار دیگر با تو بازی کنم. برادر افسونگر پذیرفت و بزرگان شهر را احضار کرد و در مجلسی در برابر همگان بازی را شروع کردند . و نل توانست از او ببرد و هم تمام مال و اموالش را باز پس گرفت و هم توانست دوباره بر تخت بنشیند. دو برادر با هم آشتی کردند و نل قسمتی از سرزمین را به برادر داد .تا در آنجا حکمرانی کند .و خود نیز با دمن به خوشی و خوبی روزگار گذراند.
 
+ نوشته شده در چهار شنبه 12 خرداد 1400برچسب:مطالب ادبی,نل و دمن,عاشقانه های جهان,عاشقانه های هندوستان, ساعت 16:58 توسط آزاده یاسینی


لطیفه های قرآنی

 قبر سلطان محمود غزنوي

گويند: سلطان محمود غزنوي مقبره‌اي براي خود ساخت و به يكي از نديمان خود گفت: آيه مناسبي از قرآن پيدا كن كه بر روي سنگ قبر حك شود! نديم گفت: خوب است نوشته شود: «هَذِهِ جَهَنَّمُ الَّتِي كُنْتُمُ تُوعَدُونَ«؛ «اين همان جهنمي است كه به شما وعده داده شد.»

 

+ نوشته شده در چهار شنبه 12 خرداد 1400برچسب:لطیفه های قرآنی, ساعت 16:57 توسط آزاده یاسینی


صحیفه سجادیه

 ﴿27﴾ ثُمَّ لَهُ الْحَمْدُ مَكَانَ كُلِّ نِعْمَةٍ لَهُ عَلَيْنَا وَ عَلَى جَمِيعِ عِبَادِهِ الْمَاضِينَ وَ الْبَاقِينَ عَدَدَ مَا أَحَاطَ بِهِ عِلْمُهُ مِنْ جَمِيعِ الْأَشْيَاءِ ، وَ مَكَانَ كُلِّ وَاحِدَةٍ مِنْهَا عَدَدُهَا أَضْعَافاً مُضَاعَفَةً أَبَداً سَرْمَداً إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ.

(27) سپس او را ستایش، به جای همۀ نعمت‌هایی که او بر ما و به تمام بندگان گذشته‌اش و همۀ آنانی که هستند و می‌آیند، دارد، ستایشی به عدد تمام اشیایی که دانشش بر آن‌ها احاطه دارد و ستایشی به جای هر یک از اشیا به چندین برابر؛ ستایشی ابدی و همیشگی تا روز قیامت.
 






﴿28﴾ حَمْداً لَا مُنْتَهَى لِحَدِّهِ ، وَ لَا حِسَابَ لِعَدَدِهِ ، وَ لَا مَبْلَغَ لِغَايَتِهِ ، وَ لَا انْقِطَاعَ لِأَمَدِهِ
(28) ستایشی که مرزش را پایانی و شمارۀ آن را حسابی و پایانش را نهایتی و مدّتش را سرآمدی، نباشد.
+ نوشته شده در چهار شنبه 12 خرداد 1400برچسب:صحیفه سجادیه, ساعت 16:56 توسط آزاده یاسینی