••• آسمانه

♥ مطالب ادبی .!.!.!.!. مطالب مذهبی ♥

داستان


_ امام علي (ع) بعد از خاتمه جنگ جمل وارد شهر بصره شد، در خلال ايامي که در بصره بود، روزي به عيادت يکي از يارانش به نام « علاء بن زياد حارثي » رفت. اين مرد خانه مجلل و وسيعي داشت. امام علي (ع) همينکه آن خانه را با آن عظمت و وسعت ديد، به او فرمودند: اين خانه به اين وسعت، به چه کار تو در دنيا مي خورد، در صورتي که به خانه وسيعي در آخرت محتاج تري؟! ولي اگر بخواهي مي تواني که همين خانه وسيع دنيا را وسيله اي براي رسيدن به خانه وسيع آخرت قرار دهي؛ به اينکه در اين خانه از مهمان پذيرايي کني، صله رحم نمايي، حقوق مسلمانان را در اين خانه ظاهر و آشکار کني، اين خانه را وسيله زنده ساختن و آشکار نمودن حقوق قرار دهي و از انحصار مطامع شخصي و استفاده فردي خارج نمايي.علاء: يا اميرالمومنين! من از برادرم عاصم پيش تو شکايت دارم.

ــ چه شکايتي داري؟

ــ تارک دنيا شده، جامه کهنه پوشيده، گوشه گير و منزوي شده، همه چيز و همه کس را رها کرده.

ــ او را حاضر کنيد!

عاصم را احضار کردند و آوردند، امام علي (ع) به او رو کردند و فرمودند: اي دشمن جان خود، شيطان عقل تو را ربوده است؛ چرا به زن و فرزند خويش رحم نکردي؟ آيا تو خيال مي کني که خدايي که نعمتهاي پاکيزه دنيا را براي تو حلال و روا ساخته، ناراضي مي شود از اينکه تو از آنها بهره ببري؟ تو در نزد خدا کوچک تر از اين هستي.عاصم: يا اميرالمومنين! تو خودت هم که مثل من هستي؛ تو هم که به خود سختي مي دهي و در زندگي بر خود سخت مي گيري، تو هم که جامه نرم نمي پوشي و غذاي لذيذ نمي خوري. بنابراين من همان کار را مي کنم که تو مي کني، و از همان راه مي روم که تو مي روي.

ــ اشتباه مي کني، من با تو فرق دارم؛ من سمتي دارم که تو نداري، من در لباس پيشوايي و حکومتم. وظيفه حاکم و پيشوا وظيفه ديگري است؛ خداوند بر پيشوايان عادل فرض کرده که ضعيف ترين طبقات ملت خود را مقياس زندگي شخصي خود قرار دهند و آن طوري زندگي کنند که تهيدست ترين مردم زندگي مي کنند، تا سختي فقر و تهيدستي به آن طبقه اثر نکند. بنابراين من وظيفه اي دارم و تو وظيفه اي.حضرت علي (ع) و عاصم
+ نوشته شده در دو شنبه 23 فروردين 1400برچسب:داستان,امام علی,پندآموز,زیبا, ساعت 15:30 توسط آزاده یاسینی


داستان

 در زمانى كه اغلب ظروف آب گِلى يا مفرغى بود كنيز حضرت سجاد براى حضرت آب ميريخت تا آن بزرگوار وضو بگيرد، در حال آب ريختن خوابش گرفت و ابريق از دستش افتاد و سر مبارك حضرت را شكست، آن جناب سر برداشت و به كنيز نگاه انداخت، كنيز به حضرت گفت: خداى عزوجل فرمود: وَ الْكاظِمِينَ الْغَيْظَ حضرت فرمود خشمم را فرو خوردم، كنيز گفت: «والعافين عن الناس،» حضرت به او فرمود: خدا از تو گذشت كند، كنيز گفت: وَ اللَّهُ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ‏ حضرت فرمود برو تو در راه خدا آزادى‏ . خاندان کرم

+ نوشته شده در پنج شنبه 14 اسفند 1399برچسب:داستان,زیبا,پند آموز,امام حسن مجتبی,خاندان کرم, ساعت 15:36 توسط آزاده یاسینی