••• آسمانه

♥ مطالب ادبی .!.!.!.!. مطالب مذهبی ♥

شعر

 نومیدم شدم ؛ امید دورم زد و رفت

تا حال مرا شنید دورم زد و رفت
میدان بزرگ شهر بودم همه عمر
هر کس که به من رسید دورم زد و رفت
تقدیر دلم نوشته شد با هرگز
یعنی که مرا تا به ابد ...تا هرگز...
من شیشه ی عینک تو بودم ، با من
دیدی همه را ولی خودم را هرگز
حنظله ربانی




بی چون و چند ، بی چک و چانه عوض بشو
مثل ِ چراغ مرده ی خانه عوض بشو
روشن نکن دوباره هوایی سیاه را
ای بی بها ! بس است بهانه عوض بشو
بیزار و خسته ایم از این بازپخش ها
بیزار از تو -تلخْ ترانه- عوض بشو
یک یک عوض شدند همه اهل خانه ات
یکبار هم تو صاحب ِ خانه عوض بشو
جز شر نبود با تو و ما را به خیر تو
دیگر امید نیست زمانه ! عوض بشو
حنظله ربانی
+ نوشته شده در یک شنبه 16 آبان 1400برچسب:شعر,حنظله ربانی,میدان بزرگ شهر بودم همه عمر,جز شر نبود با تو و ما را به خیر تو, دیگر امید نیست زمانه!عوض بشو, ساعت 22:13 توسط آزاده یاسینی


شعر

 گیریم که از چشم شما افتاده است

آن کس که به صد راه خطا افتاده است
تا ذکر تو دارد به لبش آقا جان !
این مسئله ها که پیش پا افتاده است

حنظله ربانی
+ نوشته شده در جمعه 12 شهريور 1400برچسب:شعر,حنظله ربانی,امام زمان, ساعت 9:39 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

مشک را بر دوش آب آور کن و بعداً بیا

کوله بارت را پر از معجر کن و بعداً بیا

کوفه اشک میهمان را زود در می آورد

روزهای خوب خود را سر کن و بعداً بیا

شهر در فکر پذیرایی ولی با نیزه است

فکر حلقوم علی اصغر کن و بعداً بیا

صدای چند آهنگر سرم را برده است

سینه را آماده خنجر کن و بعداً بیا 

هرچه هم قرآن بخوانی باز سنگت میزنند

جای نیزه تکیه بر منبر کن و بعداً بیا

چشم های کوفیان شور است قبل حرکتت

فکر قد و قامت اکبر کن و بعداً بیا

راه بندان میشود اینجا سر هرکوچه ای

خواهرت را ایمن از معبر کن و بعداً بیا

+ نوشته شده در سه شنبه 19 مرداد 1400برچسب:شعر,محرم,کربلا,امام حسین, ساعت 14:20 توسط آزاده یاسینی


شعر

 برای اولین دفعه میان خیمه عاقد گفت: خانم جان وکیلم؟

فضای خیمه ساکت بود بر عکسِ تمام دشت
برای دفعه ی دوم سر ارباب سویِ دخترش برگشت
برای دفعه دوم.......وکیلم؟....بار سوم شد
لب قاسم لبالب از تبسم شد
برای بار سوم من وکیلم؟
پدر جان با اجازه از عمو عباس و مشک پاره اش آری
پدر جان با اجازه از علیِ اصغر و گهواره اش آری
پدر جان با اجازه از علیِ اکبری که اربأ اربا شد
به تدبیر جوانان بنی هاشم به زحمت در عبا جا شد
پدر جان با اجازه از سکینه از رقیه
از دوتا دریای جان بر لب
پدر جان با اجازه از رباب و عمه جان زینب
...بله...
بدین ترتیب قاسم گشت داماد و
دل نجمه شده شاد و
به شادی تیرها و نیزه ها گشتند آماده
برای پای کوبی نیز نوشیدند از ظرف عسل باده
زمان می ایستد این جا و درس خانواده یاد می گیرد،
اگر برده است ابراهیم در مسلخ،فقط فرزند را یک بار
حسین بن علی در کربلا آورده
فرزند و برادر زاده و داماد و خواهر زاده و شش ماهه و یک کاروان
مثل رباب و زینب وعباس و مانند سکینه یا رقیه بازهم بسیار تا بسیار
نشسته در میان خیمه داماد و عروسش در کنار و بی خبر،
ناگاه می آید صدا از دور
صدا از دور می آید که من مأمورم و معذور
قاسم جان عمو تنهاست
ببین تنهایی اش از دور هم پیداست
بدین ترتیب قاسم تازه داماد عمو
از جای خود برخاست
که ای تازه عروس من خداحافظ
شده طبق قرار قبل،دیگر موقع رفتن خداحافظ
نمی فهمم ز کُلِّ داستان تنها همینش را
عروس از او نشانی خواست و
جای نشانی داد قاسم تکّه ای از آستینش را
گمانم معنی اش این است
مثل آستین و دست؛
از سوی حسن،قاسم شده در آستین،پنهان
که در کرب و بلا بهر حسین امروز عیان گردد
که حتی سنگ در مرثیه اش آب روان گردد
زره.... نه..... بر تنش جوشن کفن باشد
اگر عباس شد ذُخرٌ الحسین
این نوجوان ذُخرٌ الحسن باشد
در این شادی
کفن پوشیده این داماد جای رخت دامادی
صدای یا حسین و یاحسن بانگ خروشش شد
در این سو نیزه و... شمشیر، آن سو، ساق دوشش شد
زمان برجا زمین برپا
شده جشنش چنین برپا
که نُقل سنگ می ریزند و
می ریزند بر سر تیر چون شاباش
تنش مانند بوم و نیزه چون نقاش
نمی دید از حرم این صحنه ها را نو عروسش کاش
میان دشت،دامادیت را ضرب المثل کردی
نشستی نیزه را با نیت زهرا، تو از پهلو بغل کردی
فقط ماه محرم را تو با دامادی ات، ماه عسل کردی
عمو بادا مبارک باد
و یک دفعه عمو شد چون حسن گفتا به تو:
بابا مبارک باد
عجب قدّی کشیدی توی این صحرا،مبارک باد
شدی مثل علیِ اکبر لیلا،مبارک باد

مهدی رحیمی
+ نوشته شده در سه شنبه 19 مرداد 1400برچسب:شعر,مهدی رحیمی,حضرت قاسم علیه السلام,کربلا,عاشورا, ساعت 10:44 توسط آزاده یاسینی


شعر

 تیر آه از نهاد پدر در بیاورد

وقتی سر از گلوی پسر در بیاورد
بی شک برای بردن زیر گلوی تو
حق دارد اینکه تیر سه پر در بیاورد
از تیر گفته اند به کرات شاعران
آنجا که از گلوی تو سر در بیاورد
اما نگفته اند که ارباب از گلوت
باید که تیر را به هنر در بیاورد
ای کاش حرمله بنشیند مگر خودش
این تیر را به تیر دگر در بیاورد
هم که سه شعبه است همینکه سه شعله است
یعنی دمار از سه نفر در بیاورد

مهدی رحیمی

 

 
+ نوشته شده در سه شنبه 19 مرداد 1400برچسب:شعر,مهدی رحیمی,علی صغر,کربلا,عاشورا, ساعت 10:41 توسط آزاده یاسینی


شعر

 رفته اند اما به منبرها اذان ها مانده است

قصه ی شور و حماسه بر زبان ها مانده است
خامشند اما مهیب و استوار استاده اند
دره ها ردی است از آتشفشان ها مانده است
از جهان دیگری بودند و جان دیگری
یادی از سیر و سلوک آن جهان ها مانده است

با طلوع روشنت خواب زمستانی شکست
ای گل عطشان صدایت در خزان ها مانده است
تو سرودی عاشقانه در جهان سر داده ای
در بیان شعر زیبایت ،بیان ها مانده است

قرن ها برکربلا باریده است ،اما هنوز
خون طفلت روی دست آسمان ها مانده است
کربلا خاموش شد در مغربی خونین ، ولی
قصه ی قرآن تو بر خیزران ها مانده است

محسن بیاتیان
+ نوشته شده در سه شنبه 19 مرداد 1400برچسب:شعر,محسن بیاتیان,امام حسین,کربلا,عاشورا, ساعت 10:40 توسط آزاده یاسینی


شعر

 هرچند بر لب ، واژه ی انکار دارم

در سر هوای عاشقی ، بسیار دارم
سقفی ست بالای سرم ، الحمدلله
من خانه ای بی سقف و بی دیوار دارم
چیزی بجز غربت درون کوله ام نیست
بر شانه ام چیزی ورای بار دارم
من (دوستت دارم) ، همین یک جمله کافی ست
لب بسته ام ، بر صحبتم اصرار دارم
لب وا کن و با خنده ، غرقم کن در این تنگ
با این دوتا ماهی قرمز ، کار دارم
گل کرده گیسوی تو بین روسری ها
بر دست هایم به جای زخم ، خار دارم
تهدید کردی و دوباره دست بردم
میدانی آخر شاعرم ، آزار دارم
بردار از سر روسری را ، چند وقتی ست
رویای گشتن ، توی گندمزار دارم 

فؤاد میرشاه ولد
+ نوشته شده در یک شنبه 10 مرداد 1400برچسب:شعر,فواد میرشاه ولی,با این دوتا ماهی قرمز کار دارم, ساعت 17:37 توسط آزاده یاسینی


شعر

 دریایی و آوازه ات بدجور پیچیده ست

خورشید با إذن تو اینجا نور پاشیده ست
خورشید هم وقتی که می تابد بدون شک
« مرجع » شما هستی و او در حال « تقلید » است
دیریست آقا ! تختتان خالیست و این تخت
جنسش نه از تخت « سلیمان » و نه « جمشید » است
اینجا زمین خالیست از هرم وجودت آه !
اینجا زمین بی تو لباس مرگ پوشیده ست
من مانده ام تا عاشقانت سخت مجنون اند
« مجنون » چرا سهمیه ی آن « قیس » و این « بید » است
شاید کسی « کی می رسد باران ؟ » « نیما » را
از « قاصد روزان ابری » ها نپرسیده ست !
این « عید » ها یک روزه اند و کاش برگردید !
وقتی فرج نائل شود ، هر روز ما « عید » است

حنظله ربانی
+ نوشته شده در جمعه 8 مرداد 1400برچسب:شعر,حنظله ربانی,صاحب الزمان,بقیه الله الاعظم,وقتی فرج نائل شود ، هر روز ما « عید » است, ساعت 14:37 توسط آزاده یاسینی


شعر

 پس خدا دلتنگی اش گل کرد ، آدم آفرید

مثل من بسیار اما مثل تو کم آفرید
دست کم از من هزاران شاعر چشمان تو
دست بالا از تو یک تن در دو عالم آفرید 
ریخت در پیمانه ام روز ازل از هرچه داشت
دید مقداری سرش خالیست ، پس غم آفرید
زشت و زیبا ، تلخ و شیرین ، تار و روشن ، خوب و بد
خواست ما سرگرم هم باشیم درهم آفرید
من بد و زشتم تو اما خوب و زیبا، بازشکر
لااقل ما را برای هم نه با هم آفرید
در هوای عشق من را خلق کرد اما تو را
دید من هم عاشقی را دوست دارم آفرید

محمدحسين ملكيان
+ نوشته شده در سه شنبه 5 مرداد 1400برچسب:شعر,محمد حسین ملکیان,من بد و زشتم تو اما خوب و زیبا, ساعت 18:14 توسط آزاده یاسینی


شعر

 شاعر شده­ ام اوج در اوهام بگیرم

هی رقص کنی از تنت الهام بگیرم
شاعر شده ­ام صبرکنم باد بیاید
تا یک غزل از روسری ­ات وام بگیرم
هی جام پس از جام پس از جام بیاری
هی جام پس از جام پس از جام بگیرم
آشوب شوی در دلم آشوب بیفتد
آرام شوی در دلت آرام بگیرم
سهمم اگر افتادن  ، از این بام بیفتم
سهمم اگر اوج است ، از این بام بگیرم
سنگی زدم و پنجره ­ات باز...ببخشید
پیغام فرستادم ، پیغام بگیرم
شاعر شدم اقرار کنم وصف تو سخت است
شاعر شدم از دست تو سرسام بگیرم

محمدحسين ملكيان
+ نوشته شده در شنبه 2 مرداد 1400برچسب:شعر,محمد حسین ملکیان,شاعر شده­ ام اوج در اوهام بگیرم,هی رقص کنی از تنت الهام بگیرم, ساعت 14:5 توسط آزاده یاسینی


شعر

 قهوه را بردار و یک قاشق شکر، سم بیشتر

پیش رویم هم بزن آن را دمادم بیشتر
قهوه قاجاریم هم رنگ چشمانت شدست
می شوم هر آن به نوشیدن مصمم بیشتر
صندلی بگذار و بنشین روبرویم وقت نیست
حرف ها داریم صدها راز مبهم بیشتر
راستش من مرد رویایت نبودم هیچ وقت
هر چه شادی دیدی از این زندگی غم بیشتر
ما دو مرغ عشق اما تا همیشه در قفس
ما جدا از هم غم انگیزیم، با هم بیشتر
عمق فنجان هر چه کمتر میشود، حس میکنم
عرض میز بینمان انگار کم کم بیشتر
خاطرت باشد کسی را خواستی مجنون کنی
زخم قدری بر دلش بگذار، مرهم بیشتر
حیف باید شاعری خوش نام بود در بهشت
مادرم حوا مقصر بود، آدم بیشتر
سوخت نصف حرف هایم در گلو اما تو را
هر چه میسوزد گلویم، دوستت دارم بیشتر...

محمدحسين ملكيان
+ نوشته شده در پنج شنبه 31 تير 1400برچسب:شعر,محمد حسین ملکیان,قهوه را بردار و یک قاشق شکر, سم بیشتر, ساعت 14:36 توسط آزاده یاسینی


شعر

 مستی به شکستن سبویی بند است

هستی به بریدن گلویی بند است
گیسو مفشان ،توبه ی ما را مشکن
چون توبه ی عاشقان به مویی بند است ..!

سعید بیابانکی
+ نوشته شده در سه شنبه 29 تير 1400برچسب:شعر,سعید بیابانکی,چون توبه ی عاشقان به مویی بند است, ساعت 15:21 توسط آزاده یاسینی


شعر

دلخوشم  با نظم ِ  گیسویت  ،  پریشانی چرا ؟!

من که مستم با نسیمی ، عطر افشانی چرا ؟!
آینه در آینه ، امشب کـــه مبهوت توام
ماه را آورده ای بر چین پیشانی چرا !؟
گاه می خندی و گاهی اشک در می آوری
آه ! ... عادت کرده ای من  را  برنجانی چرا ؟
بی  تو  هی  دور  و برم  ساز  مخالف  می زنند
مثل هر روزت ، قناری جان !  نمی خوانی  چرا؟
با وجود سرگرانی های مردم می زنی،
بر بساط عاشقیمان چـوب ارزانی چرا؟
جای هیزم خاطرات کهنه مان را یک به یک
در دل شومینه  میخواهی بسوزانی چرا ؟
آخرش می میرم و یک روز می فهمی کسی،
مثل من عاشق نخواهد شد ، پشیمانی چرا؟!
در کنار  من  ولـــی  همواره  فکر ِ رفتنی
تازه پیشم آمدی ، قدری نمی مانی چرا ؟

امیر توانا
+ نوشته شده در شنبه 26 تير 1400برچسب:شعر,امیر توانا,در کنار من ولـــی همواره فکر ِ رفتنی,تازه پیشم آمدی ، قدری نمی مانی چرا ؟, ساعت 14:29 توسط آزاده یاسینی


شعر

 مرد آنست که در عشق صداقت دارد

در رهِ منزلِ لیلاش، شهامت دارد
مرد آنست که در قهر وُ جدایی حتّی
از عزیزش همه جا قصدِ حمایت دارد
مرد آنست که وقتی دلِ او درگیر است
در نه گفتن به هوس، دستِ صراحت دارد
مرد آنست که وقتی گُلِ او غمگین است
در به رقص آورِیَش، سازِ درایت دارد
مرد آنست که حتّی جسدِ بی جانش
با رقیبان سرِ معشوق، رقابت دارد!
"ای که از کوچه معشوقه ما میگذری"
چشم درویش بکن! عشق، قداست دارد

محمد صادق زمانی
+ نوشته شده در پنج شنبه 24 تير 1400برچسب:شعر,محمد صادق زمانی,مرد آنست که در عشق صداقت دارد,در رهِ منزلِ لیلاش، شهامت دارد,مرد,عشق قداست دارد, ساعت 12:23 توسط آزاده یاسینی


شعر

 یاد من باشد فردا دم صبح

جور دیگر باشم
بد نگویم به هوا، آب ، زمین...
مهربان باشم، با مردم شهر
و فراموش کنم، هر چه گذشت
خانه ی دل، بتکانم ازغم
و به دستمالی از جنس گذشت ،
بزدایم دیگر،تار کدورت، از دل
مشت را باز کنم، تا که دستی گردد
و به لبخندی خوش
دست در دست زمان بگذارم
یاد من باشد فردا دم صبح
به نسیم از سر صدق، سلامی بدهم
و به انگشت نخی خواهم بست
تا فراموش، نگردد فردا
زندگی شیرین است، زندگی باید کرد
گرچه دیر است ولی
کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزم ،شاید
به سلامت ز سفر برگردد
بذر امید بکارم، در دل
لحظه را در یابم
من به بازار محبت بروم فردا صبح
مهربانی خودم، عرضه کنم
یک بغل عشق از آنجا بخرم
یاد من باشد فردا حتما
به سلامی، دل همسایه ی خود شاد کنم
بگذرم از سر تقصیر رفیق ، بنشینم دم در
چشم بر کوچه بدوزم با شوق
تا که شاید برسد همسفری ، ببرد این دل مارا با خود
و بدانم دیگر قهر هم چیز بدیست
یاد من باشد فردا حتما
باور این را بکنم، که دگر فرصت نیست
و بدانم که اگر دیر کنم ،مهلتی نیست مرا
و بدانم که شبی خواهم رفت
و شبی هست، که نیست، پس از آن فردایی
 
سهراب سپهری


شعر

 تا که از در،درآمدم بی تو

اشک من بر تن خیابان ریخت
بی تو رفتم کمی قدم بزنم
اشک من پا به پای باران ریخت
روز روشن کنار پنجره ها
دفترت را سیاه می کردی
ذوق می کرد آسمان وقتی
تو به باران نگاه می کردی..
تو اگر پیش من نباشی باز
غزلم را خراب خواهم کرد
من برای نوشتن از دریا
روی چشمت حساب خواهم کرد..
من چه کردم خلاف چشمانت
که نگاهم به راه ها مانده
من که یک عمر زندگی کردم
طبق دستور این دو فرمانده ...

محمد شریف
+ نوشته شده در یک شنبه 20 تير 1400برچسب:شعر,محمد شریف,من برای نوشتن از دریا,روی چشمت حساب خواهم کرد,,, ساعت 18:7 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

گر هر دو دیده هیچ نبیند به اتفـــــاق

بهتر ز دیده‌ای که نبیند خطای خویش

+ نوشته شده در پنج شنبه 17 تير 1400برچسب:شعر,گر هر دو دیده هیچ نبیند به اتفـــــاق,بهتر ز دیده‌ای که نبیند خطای خویش, ساعت 12:14 توسط آزاده یاسینی


شعر

پشت گوشی که گریه می کردی

زندگی را جواب می کردم
صاحِبِ اختیار اگر بودم
مرگ را انتخاب می کردم

..

قطع و وصلی..صدای گریه ی تو
طاقتم طاق می شود..آرام
گریه ات را اگر ادامه دهی
می نویسند؛شاعری ناکام....

..

ادعا می کنی نمی گریی
در صدایت نشسته گَرد غم
خوب من!فکر می کنی اینجا
لرزش شانه را نمی فهمم؟

..

تو اگر پیش من نباشی،باز
غزلم را خراب خواهم کرد
من برای نوشتن از دریا
روی چشمت حساب خواهم کرد..

محمد شریف
+ نوشته شده در سه شنبه 15 تير 1400برچسب:شعر,محمد شریف,من برای نوشتن از دریا روی چشمت حساب خواهم کرد,شاعر ناکام, ساعت 14:33 توسط آزاده یاسینی


شعر

 زندگی با همه وسعت خویش

محفل ساکت غم خوردن نیست 
حاصلش تن به قضا دادن و افسردن نیست
اضطراب وهوس دیدن و نادیدن نیست
زندگی خوردن و خوابیدن نیست
زندگی جنبش و جاری شدن است
زندگی کوشش و راهی شدن است 
از تماشاگه آغازحیات تا به جایی که خدا می داند.
زندگی چون گل سرخی است پر از خار و پر از برگ و پر از عطر لطیف،
یادمان باشد اگر گل چیدیم،
عطر و  برگ و  گل و  خار،همه  همسایه ی دیوار به دیوار همند

سهراب سپهری
+ نوشته شده در یک شنبه 13 تير 1400برچسب:شعر,سهراب سپهری,زندگی,زندگی جنبش و جاری شدن است,زندگی کوشش و راهی شدن است , ساعت 14:33 توسط آزاده یاسینی


شعر

 شب سردی است و من افسرده

راه دوری است و پایی خسته
تیرگی هست و چراغی مرده
می کنم تنها از جاده عبور
دور ماندند ز من آدمها
سایه ای از سر دیوار گذشت
غمی افزود مرا بر غمها
فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز کند پنهانی
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر ، سحر نزدیک است
هر دم این بانگ بر آرم از دل
وای ، این شب چقدر تاریک است!
خنده ای کو که به دل انگیزم؟
قطره ای کو که به دریا ریزم؟
صخره ای کو که بدان آویزم؟
مثل اینست که شب نمناک است
دیگران را هم غم هست به دل
غم من لیک ، غمی غمناک است

سهراب سپهری
+ نوشته شده در پنج شنبه 10 تير 1400برچسب:شعر,سهراب سپهری,غم غمناک,اندکی صبر ، سحر نزدیک است, ساعت 15:20 توسط آزاده یاسینی


شعر

 ببخش فالم اگر دست دیگران افتاد

و قهوه ات که ننوشیده از دهان افتاد...
دلت گرفت اگر از غریبی ام هر شب
و سهم بردنِ از بی نصیبی ام هر شب
اگر بخاطر من پک زدی به سیگاری...
دلت گرفت ...و مشتی زدی به دیواری ...
به خاطرم به خیابان کشیده شد کارت ...
به پیک های فراوان کشیده شد کارت ...
که بغض کردی و مستی ت کار دستت داد
که گریه بودی و مردانگی شکستت داد ...
ببخش این همه دوووورَاز تو زنده می مانم
که قهوه می نوشم بی تو ... شعر می خوانم
نبودنم به اتاقت چقدر می آید
به چشم مشکی زاغت چقدر می آید
چقدر بی کسی ام بین بازوانت نیست
چقدر ... آه عزیزم ... زن جوانت نیست
به تخت خواب تهی مانده از هماغوشی ت
به طعم بوسه ی ماسیده بر لب گوشی ت
تمام زندگی ام را بلند گریه نکن
بخاطر من عزیزم ... بخند ! گریه نکن ...
و من که فاصله ها را عمیق می گریم
تمام این گِله ها را ... عمیق می گریم
مرا ببخش عزیزم ... که غصه دار توام
ببخش فاصله ها را ... که من کنار توام ...
ببخش بی تو خودم را غریب می بینم
به جان هرکه دلم را شکست ... غمگینم
تو درد زندگی ام را بلند گریه نکن ...
بخاطر من عزیزم ....
بخند ...گریه نکن 

مهتاب یغما
+ نوشته شده در سه شنبه 8 تير 1400برچسب:شعر,مهتاب یغما,به خاطرم به خیابان کشیده شد کارت,به پیک های فراوان کشیده شد کارت, ساعت 18:27 توسط آزاده یاسینی


شعر

 سخت آشفته و غمگین بودم

به خودم می گفتم: بچه ها تنبل و بد اخلاقند
دست کم میگیرند
درس ومشق خود را…
باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم
 و نخندم اصلا
تا بترسند از من
و حسابی ببرند…
خط کشی آوردم،
درهوا چرخاندم...
چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید
مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !
اولی کامل بود،
دومی بدخط بود
بر سرش داد زدم...
سومی می لرزید...
خوب، گیر آوردم !!!
صید در دام افتاد
و به چنگ آمد زود...
دفتر مشق حسن گم شده بود
این طرف،
آنطرف، نیمکتش را می گشت
تو کجایی بچه؟؟؟
بله آقا، اینجا
همچنان می لرزید...
” پاک تنبل شده ای بچه بد ”
" به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"
” ما نوشتیم آقا ”
بازکن دستت را...
خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم
او تقلا می کرد
چون نگاهش کردم
ناله سختی کرد...
گوشه ی صورت او قرمز شد
هق هقی کردو سپس ساکت شد...
همچنان می گریید...
مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله
ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد
زیر یک میز،کنار دیوار،
دفتری پیدا کرد ……
گفت : آقا ایناهاش،
دفتر مشق حسن
چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود
غرق در شرم و خجالت گشتم
جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود
سرخی گونه او، به کبودی گروید …..
صبح فردا دیدم
که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر
سوی من می آیند...
خجل و دل نگران،
منتظر ماندم من
تا که حرفی بزنند
شکوه ای یا گله ای،
یا که دعوا شاید
سخت در اندیشه ی آنان بودم
پدرش بعدِ سلام،
گفت : لطفی بکنید،
و حسن را بسپارید به ما ”
گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟
گفت : این خنگ خدا
وقتی از مدرسه برمی گشته
به زمین افتاده
بچه ی سر به هوا،
یا که دعوا کرده
قصه ای ساخته است
زیر ابرو وکنارچشمش،
متورم شده است
درد سختی دارد،
می بریمش دکتر
با اجازه آقا …….
چشمم افتاد به چشم کودک...
غرق اندوه و تاثرگشتم
منِ شرمنده معلم بودم
لیک آن کودک خرد وکوچک
این چنین درس بزرگی می داد
بی کتاب ودفتر ….
من چه کوچک بودم
او چه اندازه بزرگ
به پدر نیز نگفت
آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم
عیب کار ازخود من بود و نمیدانستم
من از آن روز معلم شده ام ….
او به من یاد بداد  درس زیبایی را...
که به هنگامه ی خشم
نه به دل تصمیمی
نه به لب دستوری
نه کنم تنبیهی
یا چرا اصلاً من
عصبانی باشم
با محبت شاید،
گرهی بگشایم
با خشونت هرگز...
با خشونت هرگز...
با خشونت هرگز...

سهراب سپهری
+ نوشته شده در یک شنبه 6 تير 1400برچسب:شعر,سهراب سپهری,بزرگ مرد کوچک,, ساعت 17:47 توسط آزاده یاسینی


شعر

 موهام روی شانه طوفــان غم رهاست

امشب شب عروسی من یا شب عزاست
دارند از مقابل چشمــان عاشقت
با زور می برند مرا روبه راه راست
دارم عروس می شوم این آخرین شب است
این انتهـــای قصه ی تلـــخ من و شماست
حتی طنین زلزله ، ویــران نمی کند
دیوارهای فاصله ای را که بین ماست
من بی گمان ، کنـــار تو خوشبخت می شدم
اما نشد ... نشد که من و تو ... خدا نخواست ...
آن سیب کال ترش که بر روی شاخه بود
این روزها رسیده ترین میــوه خداست
اما به جای باغ تـــو در ظرف میــــوه است
اما به جای دست تو در سرد خانه هاست
آیینه شمعدان و لباس ِ سفید و ... آه
این پیرزن چقدر به چشمانم آشناست
روی سرش هنوز همان چادر کشی است
دمپائی ش هنـــوز همانطور تا به تاست
کل می کشند یا؟... نه ! به شیون نشسته اند
امشب شب عروسی من یا شب عزاست
حالا چرا عزیز دلم بغض کرده ای ؟
این تازه روز اول و آغاز ماجراست !

پانته آ صفایی
+ نوشته شده در جمعه 4 تير 1400برچسب:شعر,پانته آ صفایی,امشب شب عروسی من یا شب عزاست, ساعت 14:1 توسط آزاده یاسینی


شعر

 حور وقتی در بهشت از عطر گل تر می شود

بر زمین می آید و اینگونه ” دختر ” می شود
رنگ و بو می گیرد از او خانه ی ما و شما
مثل گلدانی که با گل ها معطر می شود
گل شکوفا می شود، قدری تبسّم می کند
باغ ما زیبایی اش چندین برابر می شود
خب تصور کن گل یاسی که در پاکیزگی
آبنوشش متصل با حوض کوثر می شود
هشت عطر از هشت گل با هم تلاقی می کنند
حاصلش ریحانه ی موسی بن جعفر می شود

سید رضا هاشمی سره
+ نوشته شده در سه شنبه 1 تير 1400برچسب:شعر,سید رضا هاشمی سره,امام رضا,ریحانه امام موسی کاظم ,حوض کوثر,گلهای معطر,گل یاس, ساعت 14:54 توسط آزاده یاسینی


شعر

 شانه در دستش گرفت و موی خود را شانه کرد

با سه تار موی خود  من را زخود  بیگانه کرد
مهربانی مرغ عشقی بود با آواز خوش
با همان بر خورد اول روی قلبم لانه کرد
تا نوشتم: "دوستت دارم " نوشت: اثبات کن
کرد کاری را ، که روزی ، شمع با پروانه کرد
کودکی مغرور و بازیگوش بودم قبل از این
عاشقی ، رفتارهایم را کمی مردانه کرد
لا به لای هر  کتابش صد گل خشکیده داشت
هر کتابی داشت با گل های من گل خانه کرد

امیر سهرابی
+ نوشته شده در دو شنبه 31 خرداد 1400برچسب:شعر,امیر سهرابی,تا نوشتم دوستت دارم نوشت اثبات کن, ساعت 12:58 توسط آزاده یاسینی


شعر

 زندگی، راز بزرگی است

که در ما جاریست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاریست
زندگی، آبتنی کردن در این رود است...
زندگی، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله گرمی امید تو را ، خواهد کشت
زندگی درک همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است،                          
که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با، امید است
زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک
به جا می ماند...
زندگی، فهم نفهمیدن هاست
زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است،
جهانی با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل برگیریم
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم
زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است
وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست
زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند
چای مادر، که مرا گرم نمود
نان خواهر، که به ماهی ها داد
زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم
زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت
زندگی، خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست
من دلم می خواهد
قدر این خاطره را دریابیم

سهراب سپهری
+ نوشته شده در جمعه 28 خرداد 1400برچسب:شعر,سهراب سپهری,زندگی راز بزرگیست که در ما جاریست, ساعت 15:5 توسط آزاده یاسینی


شعر

 با اين‌كه چون ماري درون آستين بودند

زيباترين شب‌هاي من روي زمين بودند
چشمانت، آن الماس‌هاي قهوه‌اي ، يك عمر
با چشم‌هاي خواب و بيدارم عجين بودند
هر چند آخر،  زهر خود را ريختند اما
تا لحظۀ آخر برايم بهترين بودند
هر قدر نزديك‌ آمدم كمتر مرا ديدي
بعداً شنيدم چشم‌هايت دوربين بودند
خواجو تو را هر روز با يك زن تماشا كرد
پل‌ها و زن‌ها بين ما ديوار چين بودند
تا صبح چشمم را به سقف خانه مي‌دوزم
شب‌هاي زيبايي كه مي‌گفتي همين بودند؟

پانته آ صفایی
+ نوشته شده در سه شنبه 25 خرداد 1400برچسب:شعر,پانته آ صفایی,ل ها و زن ها بین ما دیوار چین بودند, ساعت 15:22 توسط آزاده یاسینی


شعر

 صبح امروزکسی گفت به من:

 تو چقدر تنهایی !
گفتمش در پاسخ :
تو چقدر حساسی ؛
تن من گر تنهاست،
دل من با دلهاست،
دوستانی دارم
بهتر از برگ درخت
که دعایم گویند و دعاشان گویم،
یادشان دردل من ،
قلبشان منزل من...!
صافى آب مرا یادتو انداخت،رفیق!
تو دلت سبز،
لبت سرخ،
چراغت روشن!
چرخ روزیت همیشه چرخان!
نفست داغ،
تنت گرم،
دعایت با من!

سهراب سپهری
+ نوشته شده در یک شنبه 23 خرداد 1400برچسب:شعر,سهراب سپهری,دوستانی دارم بهتر از برگ درخت, ساعت 16:29 توسط آزاده یاسینی


شعر

 عجب صبری خدا دارد!

اگر من جای او بودم.
همان یک لحظه اول ،
که اول ظلم را میدیدم از مخلوق بی وجدان ،
جهانرا با همه زیبایی و زشتی ،
بروی یکدیگر ،ویرانه میکردم.

عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
که در همسایه ی صدها گرسنه ، چند بزمی گرم عیش و نوش میدیدم ،
نخستین نعره مستانه را خاموش آندم ،
بر لب پیمانه میکردم .

عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
که میدیدم یکی عریان و لرزان ، دیگری پوشیده از صد جامۀ رنگین
زمین و آسمانرا
واژگون ، مستانه میکردم .

عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
نه طاعت می پذیرفتم ،
نه گوش از بهر استغفار این بیدادگرها تیز کرده ،
پاره پاره در کف زاهد نمایان ،
سبحۀ، صد دانه میکردم .

عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
برای خاطر تنها یکی مجنون صحرا گرد بی سامان ،
هزاران لیلی ناز آفرین را کو به کو ،
آواره و ، دیوانه میکردم .

عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
بگرد شمع سوزان دل عشاق سر گردان ،
سراپای وجود بی وفا معشوق را ،
پروانه میکردم .

عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
بعرش کبریایی ، با همه صبر خدایی ،
تا که میدیدم عزیز نابجایی ، ناز بر یک ناروا گردیده خواری میفروشد ،
گردش این چرخ را
وارونه ، بی صبرانه میکردم .

عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم.
که میدیدم مشوش عارف و عامی ، ز برق فتنۀ این علم عالم سوز مردم کش ،
بجز اندیشه عشق و وفا ، معدوم هر فکری ،
در این دنیای پر افسانه میکردم .

عجب صبری خدا دارد !
چرا من جای او باشم .
همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و ،تاب تماشای تمام زشتکاریهای این مخلوق را دارد،!
و گر نه من بجای او چو بودم ،
یکنفس کی عادلانه سازشی ،
با جاهل و فرزانه میکردم .


عجب صبری خدا دارد ! عجب صبری خدا دارد !

رحیم معینی کرمانشاهی
+ نوشته شده در پنج شنبه 20 خرداد 1400برچسب:شعر,رحیم معینی کرمانشاهی,عجب صبری خدا دارد, ساعت 13:50 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

یعنی تو نباشی و دمی زنده بمانم ؟... به خدا نه

جز اسم قشنگ تو بيايد به زبانم ؟ .... به خدا نه

یعنی که از اینجا بروی ، دور شوی تا ده بالا

ساکت بنشینم و فقط اشک چکانم ؟.... به خدا نه

یعنی تو نباشی و نیایی و نخواهی که بیایی

يك خانم ديگر بشود سرو چمانم ؟.... به خدا نه

چشمان تو را بر سر صبحانه ی هر صبح نبینم

يك لحظه به راحت گذرد وقت و زمانم ؟.... به خدا نه

احساس تو در باور رنجیده ی اين مرد نباشد

آنگاه در انظاركسي شعر بخوانم ؟ ...  به خدا نه

يك موي سيه از سر تو كم بشود ، در عوضش هم

بخشند به من سلطنت هر دو جهانم ؟.... به خدا نه

يك روز زبانم بشود لال ، در اين خاك نشيني

من پاي بر اين خاك مقدس بكشانم ؟ .... به خدا نه

یک روز بيايد كه به غير از گل زيباي تو گويم

این جمله ی مخصوص كه«درد تو به جانم»؟ .... به خدا نه 


رضا جمشیدی

 

+ نوشته شده در سه شنبه 18 خرداد 1400برچسب:شعر,رضا جمشیدی,یعنی تو نباشی و دمی زنده بمانم به خدا نه, ساعت 15:5 توسط آزاده یاسینی


شعر

 من پذیرفتم شکست خویش را

پندهای عقل دور اندیش را
من پذیرفتم که عشق افسانه است
این دل درد آشنا دیوانه است
میروم شاید فراموشت کنم
با فراموشی هم آغوشت کنم
میروم از رفتنم دلشاد باش
از عذاب دیدنم آزاد باش
گرچه تو تنهاتر ازمن میروی
آرزو دارم ولی عاشق شوی
آرزو دارم بفهمی درد را
تلخی برخوردهای سرد را

حمید مصدق
 
+ نوشته شده در شنبه 15 خرداد 1400برچسب:شعر,حمید مصدق,من پذیرفتم شکست خویش را,من پذیرفتم که عشق افسانه است, ساعت 15:13 توسط آزاده یاسینی


شعر

 گاه می اندیشم

خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی می شنوی،
روی تو را
کاشکی می دیدم .
شانه بالازدنت را،
- بی قید -
و تکان دادن دستت که،
- مهم نیست زیاد -
و تکان دادن سر را که
-عجیب! عاقبت مرد؟
-افسوس!
کاشکی می دیدم.
من با خود می گویم:
«چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد ؟!»

حمید مصدق
+ نوشته شده در چهار شنبه 12 خرداد 1400برچسب:شعر,حمید مصدق,خبر مرگ مرا با تو چه کس به تو میگوید, ساعت 16:54 توسط آزاده یاسینی


شعر

 دیشب کــه یک آواره در پایانه جان داد

یک سوژه بی شک دست عکاس جوان داد
هی حرف پشت حرف جنجالـی به پا شد
هی عکس پشت عکس دست عابران داد
تقدیر شومی بر مدار شب رقم خورد
انگــار سرمایـی مضاعف بر خزان داد
یک زن نگــاه کــودکش را دورتــر کرد
وقتی که اشکش لحظه ای او را امان داد
راننده ای از دور با فرضیه هایش
افسانه ای مبهم به خورد این و آن داد
معتــاد یا بدکاره ، مجنـــون یا فراری
این صحنه را اخبار یک لحظه نشان داد
حالا چه فرقی می کند یک مرد یا زن
این واقعیت شهـــــر را یکجا تکان داد
یعنی به وجدان های بی دردی که خوابند
گاهـــی تلنگـــر یا تکانـــی می توان داد

پوریا بیگی
+ نوشته شده در دو شنبه 10 خرداد 1400برچسب:شعر,پوریا بیگی,دیشب که یک آواره در پایانه جان داد,تلنگر, ساعت 16:21 توسط آزاده یاسینی


شعر

 آه ، ای عشق تو در جان و تن من جاری

دلم آن سوی زمان
با تو آیا دارد
ــ وعده ی دیداری ؟
ــ چه شنیدم ؟
تو چه گفتی ؟
ــ آری ؟!

حمید مصدق
+ نوشته شده در شنبه 8 خرداد 1400برچسب:شعر,حمید مصدق,آه ای عشق تو در جان و تن من جاری, ساعت 14:50 توسط آزاده یاسینی


شعر

 نگذر از من فتنه برپا میشود

عاشقی ، بدنام و رسوا میشود
هفت پشتم رسمشان دلدادگی است
بعد تو ، این رسم ملغی میشود
نگذر از من شیوه ی مهر و وفا
بعد از این انکار و حاشا میشود
ماهی غمگین این رود خیال
حسرتش بعد از تو دریا میشود
نگذر از من ، پیش چشم دیگران
مشت تنهایی من وا میشود
بگذری ، با دیگری دلبر شوی ؟
در تمام شهر غوغا میشود
نگذر از من، بعد تو آغوش من
پیله ای متروک و تنها میشود
نگذر از من دشنه ها آماده اند
خون و خون ریزی مهیا میشود
نگذر از من فتنه برپا میشود
حرمت یک عشق رسوا میشود

بتول مبشری
+ نوشته شده در پنج شنبه 6 خرداد 1400برچسب:شعر,بتول مبشری,عشق,مگذر از من فتنه برپا میشود,حرمت یک عشق رسوا میشود, ساعت 15:17 توسط آزاده یاسینی


شعر

 گم کرد شبی راه و مسیرش به من افتاد

ناخواسته در تیر رس راهزن افتاد
در تیر رس من گره انداخت به ابرو
آهسته کمان و سپر از دست من افتاد
بی دغدغه ، بی هیچ نبردی ، دلم آرام
در دام دوتا چشم ، دو شمشیر زن افتاد
می خواستم از او بگریزم ،دلم اما
این کهنه رکاب ، از نفس ، از تاختن افتاد
لرزید دلم مثل همان روز که چشمم
در کشور بیگانه به یک هم وطن افتاد
درگیر خیالات خودم بودم و او گفت:
من فکر کنم چایی تان از دهن افتاد.

سید حمیدرضا برقعی
+ نوشته شده در سه شنبه 4 خرداد 1400برچسب:شعر,سید حمیدرضا برقعی,گم کرد شبی راه و مسیرش به من افتاد,راهزن, ساعت 15:12 توسط آزاده یاسینی


شعر

 آن‌که می‌گوید دوستت دارم

خُـنـیـاگر غمگینی‌ است
که آوازش را از دست داده است
ای کاش عشق را
زبان ِ سخن بود
هزار کاکلی شاد
در چشمان توست
هزار قناری خاموش
در گلوی من
عشق را
ای کاش زبان ِ سخن بود
آن‌که می‌گوید دوستت دارم
دل اندُه گین شبی است
که مهتابش را می جوید
ای کاش عشق را
زبان ِ سخن بود
هزار آفتاب خندان در خرام ِ توست
هزار ستاره‌ی گریان
در تمنای من
عشق را
ای کاش زبان ِ سخن بود

احمد شاملو


شعر

 ﭼﻪ ﺍﻳﺪﻩ ﺑﺪﻱ ﺑﻮﺩﻩ، ﺩﺍﻳﺮﻩ ﺍﻱ ﺳﺎﺧﺘﻦ ﺳﺎﻋﺖ!

ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﻴﮑﻨﻲ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻓﺮﺻﺖ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻫﺴﺖ...
اما ﺳﺎﻋﺖ ﺩﺭﻭﻍ ﻣﻴﮕﻮﻳﺪ؛ ﺯﻣﺎﻥ ﺩﻭﺭ ﻳﮏ ﺩﺍﻳﺮﻩ ﻧﻤﻲ ﭼﺮﺧﺪ!
ﺯﻣﺎﻥ ﺑﺮ ﺭﻭﻱ ﺧﻄﻲ ﻣﺴﺘﻘﻴﻢ ﻣﻲ ﺩﻭﺩ
ﻭ ﻫﻴﭽﮕﺎﻩ،
ﻫﻴﭽﮕﺎﻩ،
ﻫﻴﭽﮕﺎﻩ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﻴﮕﺮﺩﺩ...
ﺍﻳﺪﻩ ﺳﺎﺧﺘﻦ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻪ ﺷﮑﻞ ﺩﺍﻳﺮﻩ، ﺍﻳﺪﻩ ﺟﺎﺩﻭﮔﺮﻱ ﻓﺮﻳﺒﮑﺎﺭ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ!
ﺳﺎﻋﺖ ﺧﻮﺏ، ﺳﺎﻋﺖ ﺷﻨﻲ ﺍﺳﺖ!
ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻳﺎﺩﺁﻭﺭﻱ ﻣﻴﮑﻨﺪ ﮐﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﺍﻱ ﮐﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺩﻳﮕﺮ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﻲ ﮔﺮﺩﺩ.....

احمد شاملو
+ نوشته شده در شنبه 1 خرداد 1400برچسب:شعر,احمد شاملو,ساعت,چه ایده بدی بوده,دایره ای ساختن ساعت, ساعت 15:25 توسط آزاده یاسینی


شعر

 من اگر حوا شوم ، این بار طغیان میکنم

سیب را از شاخه می چینم ولی تقدیم شیطان میکنم
گر بخواهد کس مرا بیرون براند زان بهشت
هر چه را دستم رسد ویران ِ ویران میکنم
دلبری ها میکنم در کار آدم  دم به دم
بی گمان اورا به زور ، همدست شیطان میکنم
من که حوایم به راه وسوسه یا سادگی
هرچه باشد کار خود بر خویش آسان میکنم
چون میسر شد به کامم راندن شیطان و مرد
آن بهشت تازه را همچون گلستان میکنم
هرچه را دیدم از آدم من در این خاک بلا
در بهشت دلکشم این بار جبران میکنم
حکم میرانم از ین پس بر زنان ، مهر و وفا
عاشقی را ، همدلی را ، رسم اینان میکنم
حال اگر آدم خیالش بود تا آدم شود
با خدا یک مشورت در کار ایشان میکنم
دست آخر این بهشت ، اما بدون هرکلک
های آدم گوش کن ، من باز (عصیان ) میکنم ......

بتول مبشری
+ نوشته شده در جمعه 31 ارديبهشت 1400برچسب:شعر,بتول مبشری,من اگر حوا شوم,آدم و حوا, ساعت 14:31 توسط آزاده یاسینی


شعر

 ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻗﻠﺐ ﻫﺮﮐﺲ

ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻣﺸﺖ ﮔﺮﻩ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺵ ﺍﺳﺖ ...
ﻣﺸﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ...
ﻭ ﺧﯿﺮﻩ ﻣﯽ ﺷﻮﻡ ﺑﻪ ﺍﻧﮕﺸﺘﻬﺎﯼ ﮔﺮﻩ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﻡ ...
ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭼﺮﺧﺎﻧﻢ ﻭ ﺩﻭﺭﺗﺎﺩﻭﺭﺵ ﺭﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ...
ﭼﻘﺪﺭ ﮐﻮﭼﮏ ﻭ ﻧَﺤﯿﻒ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎﺷﺪ ﻗﻠﺒﻢ !
ﺩﺭ ﻋﺠﺒﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻮﭼﮏ ﻧﺤﯿﻒ ! ﮐﻪ ﭼﻪ ﺑﻪ ﺭﻭﺯﻡ ﺁﻭﺭﺩﻩ !
ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻨﮓ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ... ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﺯﻣﯿﻦ ﻭ ﺯﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻬﻢ ﺑﺪﻭﺯﻡ !
وقتی ﻣﯽ ﺷﮑﻨﺪ ... ﭼﻨﮓ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﺩ ﺑﻪ ﮔﻠﻮﯾﻢ ﻭ ﻧﻔﺲ ﺭﺍ ﺳﺨﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ...
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ﻭ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﺪ ...
ﻣﻮﺝ ﻣﻮﺝ ﺍﺷﮏ ﻣﯽ ﻓﺮﺳﺘﺪ ﺳﺮﺍﻍ ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﻢ ...
ﺩﺭ ﻋﺠﺒﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻮﭼﮏ ﻧﺤﯿﻒ....

احمد شاملو
+ نوشته شده در پنج شنبه 30 ارديبهشت 1400برچسب:شعر,احمد شاملو,کوچک نحیف,قلب,ﻗﻠﺐ ﻫﺮﮐﺲ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻣﺸﺖ ﮔﺮﻩ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺵ ﺍﺳﺖ, ساعت 11:38 توسط آزاده یاسینی


شعر

 باز در حجم زمستانی سردی دیگر

سایه گسترد شبی دیگر و دردی دیگر
شب نفرین شده ای رایت یلدا بر دوش
شب ننگی علم کشتن فردا بر دوش
شبی آشفته ، شبی شوم ، شبی سرگشته
شبی از سردترین قطب زمین برگشته
امشب از مملکت زاغ و زغن می آیم
از لگدمال ترین سمت چمن می آیم
گفتنی ها همه راز است ولی خواهم گفت
سر این رشته دراز است ولی خواهم گفت
من فروپاشی ارکان وفا را دیدم
خوش ندارید ولی اشک خدا را دیدم
چه چمنها که نروئیده پریشان کردند
چه خداها که فدای دو سه من نان کردند
چه لطیفان که به پیران حبش بخشیدند
چه ظریفان که به مشتی تن لش بخشیدند
همه را دیدم و بر بستر خون خوابیدم
این حکایت تو فقط می شنوی ، من دیدم
شهر را با دهن روزه به دریا بردند
کوزه بر دوش به دریوزه به دریا بردند
آشنا ! مردی و عصمت به اسارت رفته
جرعه نه، جام نه میخانه به غارت رفته
دیده آماج کمان است قدم بردارید
سینه تاراج خزان است قلم بردارید
تا به کی زخم زبان رخنه کند در تن مان
و به جایی نرسد خون جگر خوردن مان
کم به این ورطه کشاندند و تحمل کردیم؟
کم به ما آب ندادند ولی گل کردیم؟
کم پراکنده شدیم از دم درهای بهشت؟
به گناهی که نکردیم و قلم زود نوشت ؟
کم تو را در تب بازار ملامت کردند؟
کم نوشتیم و نخواندند و قضاوت کردند؟
ترک این طایفه کن حلقه به گوش دل باش
تو سلیمانی و این ران ملخ ، عاقل باش
برقی این گونه که بر دوش زمین می بینی
شعله خرمن دین است چنین می بینی
آی پا بسته تن ، غلغله ی روح این جاست
پاره ای تخته بهل، هلهله ی نوح این جاست
به سر خانه اجدادی خود برگردید
شهر رسواست به آبادی خود برگردید
حالی از عقل درآ دشت جنونی هم هست
این طرف ورطه ی آغشته به خونی هم هست
فخر بازی یله کن روز نگونی هم هست
" یوم لا ینفع مالا و بننون" ی هم هست
چند فرسوده این آمد و شد باید بود
تا به کی شاهد فرسایش خود باید بود
سنگ در پای بیابان سپرت می کوبند
عده ای بی سر و پا، پا به سرت می کوبند
این خوارج همه را غرق ریا می بینم
بر سر نیزه نه قرآن که خدا می بینم
در شبی ننگ قلم گم شده؛ احساس که هست
در تف جنگ علم گم شده؛عباس که هست
مشت ها! حلقه به گوش در سندان نشوید
لقمه ها! این همه منت کش دندان نشوید
شعر پیراسته تقدیم فلانی مکنید
رخنه در دین خود از بیم فلانی مکنید
آلت دست فرو دست تر از خود نشوید
نردبان دو سه تن پست تر از خود نشوید
مگذارید مگس نغمه سرایی بکند
دیو در هیبت منصور خدایی بکند
ای مسلمان یل ناموس پرست خود باش
گبر اگر می شوی افسار به دست خود باش
بذر احساس در این وادی مشکوک مریز
قیمتی درّ دری در قدم خوک مریز
این زمستان که چمن را به مرض می خواند
بی سلاحی است فقط خوب رجز می خواند
بر حذر باش از این طایفه پیمان شکنند
میهمانان سر سفره نمکدان شکنند
پیش از افطار به مهر تو کمر می بندند
خوش که خوردند به نان و نمکت می خندند
دردها سر به هم آورده خدایا چه کنم؟
مثنوی واژه کم آورده خدایا چه کنم؟
هر بیابان زده مجنون شده یارب مددی
قاف تا قاف جگر خون شده یارب مددی
یا بزن از لب این قوم به دل دهلیزی
یا برانگیز در این طایفه رستاخیزی
شاید این چوب سترون گل امید شود
وین شب یائسه آبستن خورشید شود

حسن دلبری
+ نوشته شده در سه شنبه 28 ارديبهشت 1400برچسب:شعر,حسن دلبری,من فروپاشی ارکان وفا را دیدم,خوش ندارید ولی اشک خدا را دیدم, ساعت 14:38 توسط آزاده یاسینی


شعر


حال من بد نیست غم کم می خورم کم که نه! هر روز کم کم می خورم

آب می خواهم، سرابم می دهند عشق می ورزم عذابم می دهند

خود نمی دانم کجا رفتم به خواب از چه بیدارم نکردی؟ آفتاب!!!!

خنجری بر قلب بیمارم زدند بی گناهی بودم و دارم زدند

دشنه ای نامرد بر پشتم نشست از غم نامردمی پشتم شکست

سنگ را بستند و سگ آزاد شد یک شبه بیداد آمد داد شد

عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام تیشه زد بر ریشه ی اندیشه ام

عشق اگر اینست مرتد می شوم خوب اگر اینست من بد می شوم

بس کن ای دل نابسامانی بس است کافرم! دیگر مسلمانی بس است

در میان خلق سر در گم شدم عاقبت آلوده ی مردم شدم

بعد ازاین بابی کسی خو می کنم هر چه در دل داشتم رو می کنم

نیستم از مردم خنجر بدست بت پرستم، بت پرستم، بت پرست

بت پرستم،بت پرستی کار ماست چشم مستی تحفه ی بازار ماست

درد می بارد چو لب تر می کنم طالعم شوم است باور می کنم

من که با دریا تلاطم کرده ام راه دریا را چرا گم کرده ام؟؟؟

قفل غم بر درب سلولم مزن! من خودم خوشباورم گولم مزن!

من نمی گویم که خاموشم مکن من نمی گویم فراموشم مکن

من نمی گویم که با من یار باش من نمی گویم مرا غم خوار باش

من نمی گویم،دگر گفتن بس است گفتن اما هیچ نشنفتن بس است

روزگارت باد شیرین! شاد باش دست کم یک شب تو هم فرهاد باش

آه! در شهر شما یاری نبود قصه هایم را خریداری نبود!!!

وای! رسم شهرتان بیداد بود شهرتان از خون ما آباد بود

از درو دیوارتان خون می چکد خون من،فرهاد،مجنون می چکد

خسته ام از قصه های شوم تان خسته از همدردی مسموم تان

اینهمه خنجر دل کس خون نشد این همه لیلی،کسی مجنون نشد

آسمان خالی شد از فریادتان بیستون در حسرت فرهادتان

کوه کندن گر نباشد پیشه ام بویی از فرهاد دارد تیشه ام

عشق از من دورو پایم لنگ بود قیمتش بسیار و دستم تنگ بود

گر نرفتم هر دو پایم خسته بود تیشه گر افتاد دستم بسته بود

هیچ کس دست مرا وا کرد؟ نه! فکر دست تنگ مارا کرد؟ نه!

هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه! هیچ کس اندوه مارا دید؟ نه!

هیچ کس اشکی برای ما نریخت هر که با ما بود از ما می گریخت

چند روزی هست حالم دیدنیست حال من از این و آن پرسیدنیست

گاه بر روی زمین زل می زنم گاه بر حافظ تفاءل می زنم

حافظ دیوانه فالم را گرفت یک غزل آمد که حالم را گرفت:

" ما زیاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آنچه می پنداشتیم"

 

+ نوشته شده در دو شنبه 27 ارديبهشت 1400برچسب:شعر,لیلای مجنون,از در و دیوارتوتان خون می چکد,حال من بد نیست غم کم می خورم, ساعت 13:6 توسط آزاده یاسینی


شعر

 مردم شهر به گوشید...؟

امشب همه ی میکده را سیر بنوشید.

با مردم این کوچه و آن کوچه بجوشید.

دیوانه و عاقل همگی جامه بپوشید.

در شادی این کودک و آن پیر زمینگیر و فلان بسته به زنجیر و زن و مرد بکوشید.

امشب غم دیروز و پریروز و فلان سال و فلان حال و فلان مال که بر باد فنا رفت...

نخور جان برادر به خدا حسرت دیروز عذاب است.

مردم شهر به هوشید...؟

هر چه دارید و ندارید بپوشید وبرقصید و بخندید که امشب سر هر کوچه خدا هست.

روی دیوار دل خود بنویسید خدا هست.

نه یک بار و نه ده بار که صد بار به ایمان و تواضع بنویسید خدا هست...خدا هست.

سر آن سفره خالی که پر از اشک یتیم است...خدا هست.

پشت دیوار گلی پیرزنی گفت:خدا هست.

آن جوان با همه خستگی و در به دریها سر تعظیم فرو برد و چنین گفت:خدا هست.

کودکی رفت کنار تخته...

گوشه تیره این تخته نوشت:در دل کوچک من درد زیاد است ولی یاد خدا هست.

مادری گفت:دلم میلرزد!کودکانم چه بپوشند؟!

چه بگویم که بدانند نداری درد است!پدر از شرم سرش پایین بود....زیر لب زمزمه میکرد:خدا هست.

قاضی شهر قضاوت سخت است...

نکن حکم به تنبیه و مجازات...به زندان و به شلاق.

کوچه هایی است در این شهر...پر از جرم و کثافت.

پر از مرگ شرافت!پر از غصه و اندوه!پر از درد نداری.پر از نکبت و خواری!

پر از هرزگی و دزدی و معتادی و بدبختی و بیچارگی مردم خوبی که فقط محتاجند.

به پیغمبر و پیر و ملکوت و بت و میخانه و هر چیز که ایمان تو باشد قسم این جرم و جنایت همه از ریشه ی فقر است.

کافری نیست در این شهر.خدا باور این مردم پاک است...

فقط درد نداری است که از ریشه مسلمانی ما را تبری زد که نگویید و نپرسید...

نگویید که این مردم بیچاره نخندند و نرقصند و نپوشند و ننوشند وبلا نسبت حضار...

نگو...ند که ایمان و مسلمانیشان زیر سوال است!!

غم مردم این کوچه و آن کوچه بدانید و بکوشید که اینگونه نباشد.

بکوشید که ایمان و مسلمانیتان زیر سوال است!

کودکی گریه کند...آه کشد...عرش خدا میلرزد.

دل مردم خون است!حال بابا خوش نیست...

دل بابا خون است...

حال قاضی خوب است...؟!


محمدرضا نظری

 

+ نوشته شده در شنبه 25 ارديبهشت 1400برچسب:شعر,محمد رضا نظری,خدا هست,حال قاضی خوب است, ساعت 20:16 توسط آزاده یاسینی


شعر

 دنگ..،دنگ..

ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ.
زهر این فکر که این دم گذر است
می شود نقش به دیوار رگ هستی من...
لحظه ها می گذرد
آنچه بگذشت ، نمی آید باز
قصه ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز...

سهراب سپهری
+ نوشته شده در دو شنبه 20 ارديبهشت 1400برچسب:شعر,سهراب سپهری,دنگ دنگ,ساعت گیج زمان, ساعت 20:7 توسط آزاده یاسینی


شعر

 بارالها به قدرقدرتی بی شبهاتت سوگند

به درخشندگی چیره چنین بر ظلماتت سوگند
به سراپرده ی پر راز و پر از مسئله ات
به شکوهی که به باور نرسد در سکناتت سوگند
به رخ تازه ی شبنم زده ی باغ وبهار
به زمین جلوه گر ذات وصفاتت سوگند
لذت بندگی ات را به عطشناکی جانم بچشان
به تمام نعمات وبرکات وصلواتت سوگند
به امیدی که به الطاف تو در دل دارم
لحظه ای وا مگذارم به شکوه لحظاتت سوگند

مهری مقدمی
+ نوشته شده در شنبه 11 ارديبهشت 1400برچسب:شعر,شب قدر,مهری مقدمی,بارالها به قدرقدرتی بی شبهاتت سوگند,لحظه ای وا مگذارم به شکوه لحظاتت سوگند, ساعت 12:24 توسط آزاده یاسینی


شعر

 آی سهراب کجایی که ببینی حالا

دل خوش مثقالی است
دل خوش نایاب است
تو سوالت این بود
دل خوش سیری چند
من سوالم این است
معدن این دل خوش
تو بگو ای سهراب
در کدامین کوه است
در کدامین صحرا
در کدامین جنگل
راستی این دل خوش میوه ی زیباییست؟
من شنیدم این دل
بوی خوبی دارد

راستی ای سهراب
نکند این دل خوش
مثل آن مشک ختن
نافه ی آهوییست
شاید اصلادل خوش
بوده یک افسانه

چون در این عهد ندیدم دل خوش
دم هر عطاری عده ای منتظرند
مرد عطار به ایشان گفتست
دل خوش می آید
قیمت مثقالش
جانتان میطلبد
مردهامیگویند
جان ما را تو بگیر
دل خوش را به عزیزانمان ده
مرد عطار فرورفته به فکر
او چنین قیمت گفت
تا کسی در پی این افسانه
به در دکانش
ننشیند شب و روز
خود مرد عطار
فکر می کرد ، دل خوش مثل
نغمه های ققنوس
بوده یک افسانه
آی سهراب بگو ، تو اگر میشنوی
بکجا باید رفت ، تادل خوش را دید
عده ای می گویند ، دل خوش ، مال و منال دنیاست

دیگران می گویند ، دل خوش اینجانیست ، دل خوش آن دنیاست
من بلاتکلیفم
دل خوش گر پول است
مردم ثروتمند ، پس چرا نالانند
لب آنها خندان ، چشمشان گریان است
آی سهراب تو از این دنیا ،رفته ای گو تو به ما
دل خوش آنجابود ؟!
چند بود ارزش آن
مزه اش چیست بگو – مشتاقیم –
حیف بین من وتو سخنی ممکن نیست
ما ندیدیم دل خوش اما ، در پی اش می گردیم
اگر آن را دیدیم ، ما به او میگوییم درپی اش می گشتی
آی سهراب ... توهم .... اگر او رادیدی
نبری از یادت مردم عهد مرا
گو به این عهد سری هم بزند
شاید اینجا ماند و ، دل ما هم خوش شد
آی سهراب بخواب
سرد وآرام و خموش
چون که آرامش تو ،پر از زیباییست
ما ولی می گردیم ،ما ولی می جوییم...

که زیبا بنده ام را دوست میدارم

که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم
طلب کن خالق خود را، بجو ما را تو خواهی یافت
که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که
وصل عاشق و معشوق هم، آهسته میگویم، خدایی عالمی دارد
تویی زیباتر از خورشید زیبایم، تویی والاترین مهمان دنیایم
که دنیا بی تو چیزی چون تورا کم داشت
وقتی تو را من آفریدم بر خودم احسنت میگفتم
مگر آیا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟
هزاران توبه ات را گرچه بشکستی؛ ببینم من تورا از درگهم راندم؟
که میترساندت از من؟ رها کن آن خدای دور؟!
آن نامهربان معبود. آن مخلوق خود را
این منم پروردگار مهربانت.خالقت. اینک صدایم کن مرا. با قطره ی اشکی
به پیش آور دو دست خالی خود را. با زبان بسته ات کاری ندارم
لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم
غریب این زمین خاکی ام. آیا عزیزم حاجتی داری؟
بگو جز من کس دیگر نمیفهمد. به نجوایی صدایم کن. بدان آغوش من باز است
قسم بر عاشقان پاک با ایمان
قسم بر اسبهای خسته در میدان
تو را در بهترین اوقات آوردم
قسم بر عصر روشن، تکیه کن بر من
قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور
قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد
برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو
تمام گامهای مانده اش با من
تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید
ترا در بیکران دنیای تنهایان. رهایت من نخواهم کرد.
 
 
سهراب سپهری

 

 
+ نوشته شده در جمعه 10 ارديبهشت 1400برچسب:شعر,سهراب سپهری,آی سهراب کجایی که ببینی حالا دل خوش مثقالی است, ساعت 21:12 توسط آزاده یاسینی


شعر

 قسم به پرستو 

ان گاه که جفتش میمیرد
و تنها به آشیانه باز میگردد 
چه غروب غریبی!
قسم به کرم شب تاب 
ان گاه که از پیله بیرن می آید 
و با نسیم هم آغوش می شود
چه پروازی!
قسم به خورشید 
آنگاه که تو بر آن میتابی
چه تلالویی!
قسم به همه دانه ها 
ان گاه که در خاک میمیرند
و در نور متولد میشوند 
چه رستاخیزی!
قسم به ساقه ای که در باد میشکند 
ان گاه که از ایشان جز خاکستری برجای نمی ماند 
قسم به تمامی آیینه ها 
ان گاه که در برابر آب قرار میگیرند 
قسم به لطافت قسم
میدانم 
که میدانی
دوستت دارم. 
 
مسیحا برزگر
+ نوشته شده در سه شنبه 7 ارديبهشت 1400برچسب:شعر,مسیحا برزگر,قسم به پرستو ان گاه که جفتش میمیرد, ساعت 14:23 توسط آزاده یاسینی


شعر

 جهان، قرآن مصور است 

و آيه ها در آن 
به جاي آن كه بنشينند، ايستاده اند 
درخت يك مفهوم است 
دريا يك مفهوم است 
جنگل و خاك و ابر 
خورشيد و ماه و گياه 
با چشم هاي عاشق بيا 
تا جهان را تلاوت كنيم.

سلمان هراتی
 
+ نوشته شده در سه شنبه 31 فروردين 1400برچسب:شعر,سلمان هراتی,جهان قرآن مصور است,جهان را تلاوت کنیم, ساعت 21:25 توسط آزاده یاسینی


شعر

 خواستم پنجره را باز کنم گفتی نه

جای ِ مهتاب ، تو را ناز کنم گفتی نه
دست بردم بزنم پرده به یکسو و خودم
خانه را غرق در آواز کنم گفتی نه
به سرم زد گل ِ گلدان ِ اتاقت بشوم
عطر ِ خود را به تو ابراز کنم گفتی نه
آرزو داشتم آیینه شوم تا که تو را
یک دل ِ سیر برانداز کنم گفتی نه
زخمه برداشتم از شوق شده مثل نسیم
تاری از موی ِ تو را ساز کنم گفتی نه
آمدم حافظ ِ آن شاخه نباتت باشم
عشق را ساکن ِ شیراز کنم گفتی نه
زیر ِ آوار ِ سکوتی که به جانم می ریخت
لب گشودم ، سخن آغاز کنم گفتی نه
دلخور از تو ، به در ِ باز ِ قفس خیره شدم
آسمان گفت که پرواز کنم  ، گفتی نه!

شهراد میدری
+ نوشته شده در دو شنبه 23 فروردين 1400برچسب:شعر,شهراد میدری,خواستم پنجره را باز کنم گفتی نه, ساعت 18:46 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

دختر فردوسی! از مشرق انار آورده ام

یک سبد شاتوت سرخ آبدار آورده ام

نازدخت پیرهن توسی توس باستان!

مخمل رنگین کمان زرنگار آورده ام

دست باد است این که دارد می زند بر در کلون

همزمان با ساز باران، من سه تار آورده ام

سرد سرد است آتشی روشن کن از خندیدنت

هیمه هیمه بوسه های بی شمار آورده ام

دم کن از چای بخارا استکانی، خسته ام

قند ایران کهن از قندهار آورده ام

نیستم از گزمه های غزنوی، آسوده باش

شاعری تنهایم و جان را قمار آورده ام

سی پر سیمرغ از سی سال رنج پارسی

چند برگ شاهنامه، شاهکار آورده ام

زابلستانی، تهمتن زاده ای، بهمن رخی

چشمه ای رویین تن از اسفندیار آورده ام

جای هر بیتی که دینار طلایش نقره شد

سهم بابا زر از انگور خمار آورده ام

تا پس از این ها بگردم دور قد و قامتت

کهکشانی عشق بر روی مدار آورده ام

از هزار و چند سال بعد برگشتم قدیم

یک دل جا مانده در گرد و غبار آورده ام

خشتی از دیوارتان ترسم که بردارد ترک

بر در چوبی تان از بس فشار آورده ام

می پذیری بعد از این یار وفادارت شوم؟

این غزل را هم به رسم یادگار آورده ام

شهراد میدری



برگرفته شده از textbaz.blog.ir

 

+ نوشته شده در دو شنبه 16 فروردين 1400برچسب:شعر,شهراد میدری,دختر حافظ,دختر فردوسی,, ساعت 16:57 توسط آزاده یاسینی