••• آسمانه

♥ مطالب ادبی .!.!.!.!. مطالب مذهبی ♥

شعر

پا به پاي غم من پير شد و حرف نزد
داغ ديد، از من و تبخير شد و حرف نزد
شب به شب منتظرم بودُ دلش پر آشوب
شب به شب آمدنم دير شد و حرف نزد
غصه ميخورد که من حال خرابي دارم
از همين غصه ي من سير شد و حرف نزد
واي از آن لحظه که حرفم دل او را سوزاند
خيس شد چشمش و دلگير شد و حرف نزد
صورتِ پر شده از چين و چروکش يعني ...
مادرم خسته شد و پير شد و حرف نزد.
محمد شیخی
+ نوشته شده در پنج شنبه 17 اسفند 1396برچسب:شعر,مادر,پا به پای غم من پیر شد و حرف نزد,معاصر, ساعت 15:35 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

شقايق گفت با خنده نه بيمارم، نه تبدارم
اگر سرخم چونان آتش حديث ديگري دارم
گلي بودم به صحرايي نه با اين رنگ و زيبايي
نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شيدايي
يکي از روزهايي که زمين تبدار و سوزان بود
و صحرا در عطش مي سوخت

 

تمام غنچه ها تشنه
ومن بي تاب و خشکيده تنم در آتشي مي سوخت
ز ره آمد يکي خسته به پايش خار بنشسته
و عشق از چهره اش پيداي پيدا بود

 

ز آنچه زير لب مي گفت
شنيدم سخت شيدا بود

 

نمي دانم چه بيماريي
به جان دلبرش افتاده بود-اما-
طبيبان گفته بودندش
اگر يک شاخه گل آرد
ازآن نوعي که من بودم
بگيرند ريشه اش را و
بسوزانند
شود مرهم
براي دلبرش –آندم-
شفا يابد
 
چنانچه با خودش مي گفت
بسي کوه و بيابان را
بسي صحراي سوزان را
به دنبال گلش بوده
و يک دم هم نياسوده

 

که افتاد چشم او ناگه
به روي من
بدون لحظه اي ترديد

 

شتابان شد به سوي من
به آساني مرا با ريشه از خاکم جداکرد و
به راه افتاد
و او مي رفت و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را
رو به بالاها
تشکر از خدا مي کرد
پس از چندي
هوا چون کوره ي آتش

 

زمين مي سوخت
و ديگر داشت در دستش تمام ريشه ام مي سوخت
به لب هايي که تاول داشت گفت:اما چه بايد کرد؟
در اين صحرا که آبي نيست
به جانم هيچ تابي نيست
اگر گل ريشه اش سوزد که واي بر من
براي دلبرم هرگز
دوايي نيست
واز اين گل که جايي نيست

 

خودش هم تشنه بود اما!!
نمي فهميد حالش را

 

چنان مي رفت و من در دست اوبودم
وحالامن تمام هست اوبودم
دلم مي سوخت اما راه پايان کو ؟
نه حتي آب،نسيمي در بيابان کو ؟
و ديگر داشت در دستش تمام جان من مي سوخت
که ناگه روي زانوهاي خود خم شد

 

دگر از صبر اوکم شد
دلش لبريز ماتم شد

 

کمي انديشه کرد- آنگه -
مرا در گوشه اي از آن بيابان کاشت
نشست و سينه را با سنگ خارايي،
زهم بشکافت
زهم بشکافت
اما ! آه
صداي قلب او گويي جهان را زيرو رو مي کرد
زمين و آسمان را پشت و رو مي کرد
و هر چيزي که هرجا بود با غم رو به رو مي کرد
نمي دانم چه مي گويم ؟ به جاي آب، خونش را
به من مي دادو بر لب هاي او فرياد:
بمان اي گل
که تو تاج سرم هستي
دواي دلبرم هستي
بمان اي گل
ومن ماندم
نشان عشق و شيدايي
و با اين رنگ و زيبايي
و نام من شقايق شد

 

گل پيوسته عاشق شد ...
 
 فریبا شش بلوکی
+ نوشته شده در پنج شنبه 17 اسفند 1396برچسب:شعر,نشان عشق و شیدایی,گل شقایق,معاصر,نه بیمارم نه تبدارم, ساعت 15:25 توسط آزاده یاسینی


شعر

حديث آمدنت يک فسانه گشته بيا
نگاه بيم و اميد آهوانه گشته بيا
نمانده يک سر سوزن فضاي پروازي
گلوي عاشق ما بي ترانه گشته بيا
به خاطر دل پر مهر خود نه آب ديده ي ما
که در مسير دعاها روانه گشته بيا
تو اي نسيم گذر مي کني چو از کويش
بگو که آسمان جفا بي کرانه گشته بيا
بدون ناز نگاهت امام هستي بخش
غزل سرودن ما بي بهانه گشته بيا
مهري مقدمي
+ نوشته شده در پنج شنبه 17 اسفند 1396برچسب:شعر,در مورد آقا صاحب الزمان,حديث آمدنت يک فسانه گشته بيا,معاصر, ساعت 15:11 توسط آزاده یاسینی