••• آسمانه

♥ مطالب ادبی .!.!.!.!. مطالب مذهبی ♥

اشعار خیام

 

چون چرخ بکام يک خردمند نگشت

خواهي تو فلک هفت شمُر خواهي هشت

چون بايد مرد و آرزوها همه هِشت

چو مور خورد به گور و چه گرگ به دشت

+ نوشته شده در سه شنبه 29 دی 1394برچسب:اشعار خیام,شعر,دوبیتی,پندآموز, ساعت 10:58 توسط آزاده یاسینی


پیامبر اسلام

طَلَبُ الْعِلْمِ فَرِيضَةٌ عَلَى كُلِّ مُسْلِمٍ أَلَا إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ بُغَاةَ الْعِلْم‏ طلب علم بر هر مسلماني واجب است، همانا خدا جويندگان علم را دوست دارد سخن پیامبر اسلام

+ نوشته شده در سه شنبه 29 دی 1394برچسب:اس ام اس,پیامک,فلسفی,جملات زیبا,سخنان پیامبر اکرم, ساعت 10:57 توسط آزاده یاسینی


لطیفه های قرآنی

از سگ كمتر

مرد مسلمانى، وارد شهر يهودى نشين شد. مردى يهودى او را ديد و گفت: «اين روزها چقدر مسلمان بدينجا مى ‏آيد! هم اكنون در اين شهر، مسلمان از سگ بيشتر است». مرد مسلمان با خونسردى گفت: «ولى در شهر ما، يهودى از سگ كمتر است».

+ نوشته شده در دو شنبه 28 دی 1394برچسب:لطیفه های قرآنی,داستان کوتاه,داستان در مورد مرد یهودی, ساعت 10:13 توسط آزاده یاسینی


مطالب مذهبی

  اشتباهات انبياء

« قالَ رَبِّ بِما أَغْوَيْتَني‏ لَأُزَيِّنَنَّ لَهُمْ فِي الْأَرْضِ وَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعينَ . إِلاَّ عِبادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصينَ .ابليس گفت: «پروردگارا! چون مرا گمراه ساختى، من در زمين در نظر آنها زينت مى‏ دهم، و همگى را گمراه خواهم ساخت ؛ مگر بندگان مخلَص تو را.»حجر:39 و 40 -در اين آيه ي شريفه ، شيطان تصريح مي كند كاري با بندگان مخلص خدا ندارد. هر چند دليلي بر اختصاص اين صفت به پيامبران صلوات الله عليهم نداريم؛ ولي بدون ترديد شامل ايشان هم مي‌شود؛ چنان‌که قرآن تعدادي از پيامبران را از مخلصين شمرده است.

خداوند در برخي از آيات صفات و مصاديق مخلصين را بيان داشته است:« وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها لَوْ لا أَنْ رَأى‏ بُرْهانَ رَبِّهِ كَذلِكَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَ الْفَحْشاءَ إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الْمُخْلَصينَ .آن زن قصد او (يوسف) كرد؛ و او نيز اگر برهان پروردگار را نمى ‏ديدقصد وى مى ‏نمود. اينچنين كرديم تا بدى و فحشا را از او (يوسف) دور سازيم؛ چرا كه او از بندگان مخلَص ما بود.» يوسف : 24

سُبْحانَ اللَّهِ عَمَّا يَصِفُونَ . إِلاَّ عِبادَ اللَّهِ الْمُخْلَصين‏.منزّه است خداوند از آنچه توصيف مى‏ كنند ؛ مگر بندگان مخلَص خدا.» الصافات:159 و 160-مخلصين در بيان هر آنچه به خدا نسبت داده مي شود از وصف و فعل معصومند.

وَ اذْكُرْ فِي الْكِتابِ مُوسى‏ إِنَّهُ كانَ مُخْلَصاً وَ كانَ رَسُولاً نَبِيًّا. و در اين كتاب(آسمانى) از موسى ياد كن، كه او مخلَص بود، و رسول و پيامبرى والا مقام‏ بود.» مريم:51

«وَ اذْکُرْ عِبادَنَا اِبْرَاهِيمَ وَ اسحاقَ وَ يَعْقُوبَ اُولِي الاَيْدي و الْاَبْصار. انا اَخْلَصْنا هُمْ بخالصه ذِکْرَي الدّار»به خاطر بياور بندگان ما ابراهيم و اسحاق و يعقوب را» «ما آنها را با خلوص ويژه‏ اى خالص كرديم.سوره ص:45 و 46

+ نوشته شده در دو شنبه 28 دی 1394برچسب:مطالب مذهبی,اشتباهات انبیاء از چه سرچشمه میگیرد,انبیاء الهی علیه السلام,پیغمبر,پیامبران, ساعت 10:12 توسط آزاده یاسینی


شاهزاده خانم های ایرانی

آزاد ديلمــــي :فرمانده چريکي و نماد مقاومت فارسي در برابر حمله اعراب

 

آزاد ديلمي يک فرمانده چريکي و يک رهبر حزبي از سواحل درياي خزر در شمال ايران بود . او شجاعانه براي سالهاي زيادي با باند خود در راه آزادي در برابر اشغال کشور بدست ستمگران عرب جنگيد . آزاد از اهالي ديلم بود جاييکه اکنون در ايران ، گيلان ناميده ميشود . ديلم داستانهاي زيادي از تحول و شورش داشت . گيلان در زمانهاي طولاني به عنوان مادر و خانه اي براي بسياري از انقلابيون و مبارزان راه آزادي در ايران بوده است . آزاد ديلمي يکي از اولين دختران شجاع و ازاديخواه اين منطقه بود .

+ نوشته شده در پنج شنبه 24 دی 1394برچسب:مطالب ادبی,شاهزاده خانم های ایرانی,آزاد دیلمی,اولین دختر شجاع ایران, ساعت 10:10 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

آنروز ها گذشت که سرکوب مي شديم

از هر طريق طعمه آشوب مي شديم

ما تن به ظلم و ذلت و خواري نمي دهيم

ما سر به پاي ظالم و یاغي نمي نهيم

ما تجربه تلخ ِ حوادث چشيده ايم

ما پرده طاغوتي ِ طاغي دريده ايم

آن خون عزيزان که دراين معرکه پاشيد

آموخت به ما درس ِ فداکاري ِ جاويد

از جاي هر آن قطره خون لاله ها دميد

يعني، که بار ظلم نبايد به جان کشيد.

+ نوشته شده در پنج شنبه 24 دی 1394برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر در مورد 22 بهمن,فریاد قلم, ساعت 10:7 توسط آزاده یاسینی


زندگینامه پیامبران

 

مهر و قهر روزي حضرت عيسي علیه السلام از راهي مي گذشت. ابلهي با وي دچار شد و سخني پرسيد. بر سبيل تلطّف، جوابش باز داد، اما آن شخص آغاز عربده و سفاهت نهاد؛ چنان که او نفرين مي کرد، عيسي تحسين مي نمود... عزيزي بدان جا رسيد، گفت: اي روح الله، چرا زبون اين ناکس شده اي و هر چند او قهر مي کند، تو لطف مي فرمايي و با آن که او جور و جفا پيش مي برد، تو مهر و وفايش مي نمايي؟! عيسي گفت: اي رفيق موافق! «کلّ اناء يترشّح بما فيه؛ از کوزه همان برون تراود که در اوست». از او آن صفت مي زايد و از من اين صورت مي آيد. من از وي در غضب نمي شوم و او از من صاحب ادب مي شود. من از سخن او جاهل نمي گردم و او از خُلق و خوي من عاقل مي گردد.

+ نوشته شده در چهار شنبه 23 دی 1394برچسب:زندگینامه,پیامبران,انبیا علیه السلام,حضرت عیسی, ساعت 10:30 توسط آزاده یاسینی


داستان

 

دو تا کارگر درحال کار بودن. يکي زمين رو مي کند و ديگري اون رو پر مي کرد. عابري که از اونجا رد مي شد ازشون پرسيد: «چرا کار بيهوده انجام مي ديد؟» يکي از اون ها که از حرف عابر ناراحت هم شده بود, گفت: ما کار بيهوده انجام نمي ديم. ما هميشه سه نفريم. يکي زمين رو مي کنه, دومي لوله رو کار کي گذاره و سومي روش رو پر مي کنه. امروز نفر دوم مريض بوده و سر کار نيامده ولي ما چون وظيفه شناسيم اومديم سر کار و به وظيفه خودمون عمل مي کنيم.کار گروهی

+ نوشته شده در چهار شنبه 23 دی 1394برچسب:داستان,قصه,داستان طنز,کار گروهی, ساعت 10:28 توسط آزاده یاسینی


اشعار خیام

 

اي چرخ فلک خرابي از کينه تست

بيدادگري پيشه ديرينه تست

وي خاک اگر سينه تو بشکافند

بس گوهر قيمتي که در سينه تست.

+ نوشته شده در دو شنبه 21 دی 1394برچسب:اشعار خیام,شعر,دوبیتی,پندآموز, ساعت 10:36 توسط آزاده یاسینی


پیامبر اسلام

هُوَ شَهْرٌ أَوَّلُهُ رَحْمَةٌ وَ أَوْسَطُهُ مَغْفِرَةٌ وَ آخِرُهُ الْإِجَابَةُ وَ الْعِتْقُ مِنَ النَّار رمضان ماهى است كه ابتدايش رحمت است و ميانه ‏اش مغفرت و پايانش آزادى از آتش جهنم  سخن پیامبر اسلام

+ نوشته شده در دو شنبه 21 دی 1394برچسب:اس ام اس,پیامک,فلسفی,جملات زیبا,سخنان پیامبر اکرم, ساعت 10:34 توسط آزاده یاسینی


لطیفه های قرآنی

على و حوضش

آقائى بالاى منبر گفت: «روز قيامت، على عليه‏ السلام در كنار حوض كوثر مى‏ ايستد و به شيعيان، آب مى‏ دهد. البته كسانى مى ‏توانند از آن آب بخورند كه نماز بخوانند، روزه بگيرند، خمس و زكات بدهند، زنا نكنند، شراب نخورند، دزدى نكنند، دروغ نگويند، تهمت نزنند، غيبت نكنند و..‌» يكى از مستمعين بلند شد و گفت: «اگر واقعا اينطور باشد كه شما مى‏ گوييد، پس على عليه‏ السلام مى‏ ماند و حوضش‌»

+ نوشته شده در یک شنبه 20 دی 1394برچسب:لطیفه های قرآنی,داستان کوتاه,داستان در مورد بزرگان,امام علی علیه السلام, ساعت 13:8 توسط آزاده یاسینی


مطالب مذهبی

 اشتباهات انبياء

در مورد حضرت موسي، عليه‌السلام، كه شخصي را كشت، گفته مي‌شود كه اولاً هدف او نجات مظلومي بود كه جانش به خطر افتاده بود و دفاع از مظلوم نيز كار پسنديده‌اي است. ثانياً جمله‌ي «هذا من عمل الشيطان» كه در قرآن آمده‌است، مربوط به عمل خودش نبوده‌است؛ يعني او عمل خود را ناشي از القائات شيطان ندانسته‌است، بلكه سخن او اشاره به نزاع آن دو نفر بوده است؛ چنان كه امام رضا، عليه‌السلام، نيز در حديثي به همين نكته اشاره نموده‌اند. ثالثاً اين كه موسي، عليه‌السلام، اقرار به ظلم نفس‌كرده و به دنبال آن طلب مغفرت از خداوند نموده‌است، به‌علت ترك اولاي او بوده‌است؛ زيرا هر چند عمل او گناه نبود ولي چون قتل آن فرد قبطي در آينده براي او ايجاد ناراحتي مي‌كرد او نمي‌بايست مرتكب چنين بي‌احتياطي مي‌شد؛ چنان‌كه در آيات بعد نيز مي‌خوانيم كه موسي ، عليه‌السلام، نگران پيامدهاي اين حادثه بود. طوري‌که وارد شهر شد، در حالي كه ترسان بود و هر لحظه منتظرحادثه‌اي. با اين بيان معناي جمله‌ي «فاغفرلي» نيز اين است كه خدايا مرا از دشمنان مستور بدار تا بر من دسترسي پيدا نكنند (سوره ص) . پس قرآن نسبت گناه به حضرت موسي عليه السلام نداده است.

+ نوشته شده در یک شنبه 20 دی 1394برچسب:مطالب مذهبی,اشتباه حضرت موسی,موسی, ساعت 13:6 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

هماي و همايون

هماي در مقابل کاخ همايون پادشاهي در سرزمين ري بود به نام منوشنگ که از نسل شاهان بود و در اين دنيا غمي جز اين نداشت که خداوند به او فرزندي عطا کند. تا نسل او بعد از مرگش ادامه پيدا کند . از قضا خداوند پسري به او عطا کرد.که نام او را هماي گذاشت براي او دايه اي گرفت تا او را به بهترين نحو پرورش دهد . وقتي به نوجواني رسيد او را به آموزگاري سپرد تا علوم مختلف را به او بياموزد .پس از مدتي او جواني شده بود که انواع علوم را آموخته بود و در شکار کردن و فنون تيراندازي مهارت بي نظير داشت .به حدي که کسي توانايي نبرد با او را نداشت . روزي نزد پدر آمد و از او اجازه خواست تا براي شکار به بيرون از شهر برود . پدربا او همراه گشت و با همراهان به سوي دشت رهسپار گشتند هنگام ارديبهشت بود و همه جا سرسبز و زيبا،ناگهان از دور گرد و خاکي برخاست و شاهزاده در آن ميان گورخري ديد. کمندي بسوي او انداخت اما گورخر از دست او فرار کرد .هماي بدنبال شکار اسب مي تاخت تا جايي که ديگر اثري از دشت و همراهان نماند . شب شده بود و او تا سپيده اسب تاخت به کشتزاري رسيد بسيار زيبا در آن دشت پر گل و خرم قصري نمايان گشت . شاهزاده از اسب پياده شد و بسوي کاخ راه افتاد . به کاخ که رسيد دختر زيبايي ديد که وقتي او را ديد زمين را بوسه داد و گفت : بر ما مهمان شدي با من بيا تا تو را راهنمايي کنم که در اين کاخ استراحت کني . شاهزاده که نمي دانست اين زيبارو پري است با او به راه افتاد تا به داخل قصر رسيد در آنجا تخت زريني ديد که تصويري که روي آن پوشيده بود و بر بالاي آن نوشته بود اي شاه روشن ضمير اين تصوير همايون دختر شاه چين است . شاهزاده وقتي چشمش بر آن تصوير افتاد بسيار متحير شد و در يک نظر عاشق و شيداي او گشت ندايي بگوش رسيد که دل و هوش خويش از کف بدادي چاره اي جز اين نيست که خود را براي سفري پر رنج و خطر آماده کني تا به او

برسي. وقتي شاهزاده از خواب بيدار شد نه از آن دشت باصفا خبري بود و نه از آن قصر اثري . هنگامي که آن چهره ي زيبا را بياد آورد اشک از ديده روان گشت و بسوي شام حرکت کرد . در حالي که بسيار اندوهگين بود با خود مي انديشيد که چگونه درد عشقش را تحمل کنم؟رفت تا به شام رسيد و سواران شاه او را پريشان ديدند . سبب را جويا شدند و او آنچه اتفاق افتاده بود را شرح داد .همه آنان او را دلداري دادند و گفتند که اين جز جادو و خيال و تصورات تو چيز ديگري نيست اين تفکرات را از خود دور کن و نزد پدرت بازگرد تا دختري زيبا از نژاد شاهان برايت برگزيند تا همدمت باشد . هماي از اين سخنان بسيار ناراحت شد و گفت شما از آنچه بر من ميگذرد آگاه نيستيد که از درد عشق چه مي کشم به پدر و مادرم پيغام برسانيد و بگوييد که من به ختا ميروم تا به ديدار دلبر نائل آيم . اين را گفت و بر اسب سوار شد و بسوي ختا تاخت . هماي دوستي داشت به نام بهزاد که از کودکي با او بزرگ شده بود و دوست و همدم او شده بود .با هماي همراه بود.پس از طي مسافتي طولاني به دريايي رسيدند که سياه پوستي خونخوار و بيرحم به نام سمندوي با همراهان در کمين کاروان آنها بودند وقتي چشمشان به آن دو افتاد آنها را اسير کردند وقتي به وسط دريا رسيدند ناگهان طوفان سختي وزيد و کشتي آنها را غرق کرد و دزدان در دريا غرق شدند و امواج خروشان شاه را آنقدر به اين سو و آن سو انداخت تا به ساحل افتاد وقتي هماي خود را در ساحل و در سرزميني خرم ديد خدا را سپاس گفت . و با دوستش شبي در آنجا ماندند و فرداي آن روز به راه افتادند .در راه از دور گرد و خاکي برخاست شاهزاده با خود انديشيد که دزداني اند که مي خواهند آنها را غارت کنند اما برخلاف تصور هماي سواران وقتي به آنان رسيدند در مقابلشان تعظيم کردند.و ماجراي از دست دادن پادشاه خود را شرح دادند و اين که رسم سرزمين ما اينگونه است که هنگامي که شاه ما رخت از اين سراي بربست به صحرا مي رويم و اولين سواري را که ببينيم به پادشاهي برمي گزينيم . اما هماي که به جستجوي دلبر رنج سفر را به جان خريده بود .و نمي توانست راز دل به آنان بگويد بناچار خواسته آنان را پذيرفت و

بسوي خاوران براه افتاد. و فرماندهان سپاه وقتي جواني نيکو منظر و خوش سيرت را ديدند شادمان شدند و تاج شاهي بر سرش نهادند و لعل و گوهرهاي فراوان بر او افشاندند. بدين ترتيب شاهزاده هماي بر تخت شاهي نشست و بهزاد را وزير خود کرد اما لحظه اي از ياد همايون غافل نبود .و هميشه در غم هجران مي سوخت و شبي به باغ رفت و به ياد معشوق قدحي شراب نوشيد و و آنقدر از درد عشق ناليد تا اين که درمانده و خسته به خوابگاه بازگشت و به خواب رفت در خواب بوستاني پر گل و با صفا ديد مانند بهشت که پريرويي چون سرو خرامان با گيسوان پريشان بسوي او مي آمد ندايي شنيد که برخيزيد که همايون دختر فغفور چين مي رسد . هماي وقتي نام همايون شنيد از جا پريد و به خاک افتاد و از درد عشق و فراق يار ناليد . اما آن زيباروي به سخن آمد که تو اگر ادعاي عاشقي داري چرا در آرامش خيال بر تخت شاهي نشسته اي؟ اگر براستي عاشقي ترک سلطنت کن و راه عشق در پيش گير. هماي که اين سخنان شنيد با فريادي از خواب پريد و گريان بر اسبي نشست و بيقرار بسوي چين براه افتاد.هنگام سپيده دم به دشتي رسيد که کارواني در آنجا منزل کرده بود سالار کاروان پيري جهانديده بود وقتي هماي را ديد احترامش کرد و نام و نشانش پرسيد. شاهزاده گفت اي سالار من از سرزمين شام به قصد چين بيرون آمدم و خلاصه آنچه بر او گذشته بود را تعريف کرد . سپس گفت تو از کجا آمدهاي و به کجا ميروي؟ بازرگان گفت نام من سعد است و تاجر دختر فغفور چين هستم.در اينجا قلعه اي است به نام زرينه دژ که ژند جادو در آن قرار گرفته و برهمه کس راه عبور فرو بسته است. هماي بر اسب نشست و بسوي قلعه روان شد وقتي به در قلعه رسيد آتشي عظيم ديد که شعله هايش به آسمان ميرسيد هماي وقتي دريايي از آتش را ديد نام خدا را بر زبان آورد و با قدرت از آتش عبور کرد و سوي حصار آمد و جادوگر زشترو را که ژند جادو نام

داشت کشت.ناگهان صداي بلندي برخاست و در قلعه باز شد هماي درون قلعه دختر زيبايي ديد که گيسوانش را به به پاي تخت بسته بودند دانست که دختر خاقان چين و خواهر همايون است که ژند جادو او را زنداني کرده بود هماي او را آزاد کرد و عشق خود به همايون را بيان کرد شاهزاده خانم که پريزاد نام داشت قول داد که او را به همايون برساند بعد گنجينه هايي که در آنجا بود را بار شترها کردند و هنگامي که به خاقان خبر آزادي دخترش را دادند بسيار خوشحال شد و فرمان داد تا آنها را با عزت و احترام زياد به کاخ آوردند .خواهر همايون هر آنچه اتفاق افتاده بود و عشق هماي را که بواسطه ديدن تصوير همايون بوجود آمده بود را تمام و کمال تعريف کرد. سخنان خواهر در همايون بسيار اثر کرد . در فرداي آن روز پير بازرگان هماي را به دربار فغفور چين برد و او را برادر خود معرفي کرد شاه که او را جواني پردل و جرأت يافت و از نجات دخترش به دست او شاد شده بود هداياي فراوان به او بخشيد و جشني با شکوه ترتيب داد زماني که هماي از قصر بيرون آمد ناگهان چشمش به دختر زيبايي افتاد و فورأ دريافت که او همايون است شاهزاده از ديدن او بيهوش گشت و وقتي بهوش آمد اثري از او نبود نزد سعدان پير رفت و ماجرا را برايش تعريف کرد . سعدان او را نصيحت کرد که آرام باش از طرف ديگر به همايون خبر رسيد که هماي مهمان شاه است پريزاد به او گفت که گوشه اي پنهان شود تا هماي را به او نشان دهد وقتي همايون هماي را ديد دلش از عشق او در آتش افتاد.فرداي آن روز شاه به اتفاق همراهان قصد سفر کرد و همايون هم با دختران ماهروي بيرون آمد و هماي او را ديد و دلش در عشق او بي تاب گشت . خواست نزد او برود اما نگهبانان به او دور باش گفتند .هماي از آنان پرس و جو کرد و دانست که همايون هر چند وقت يکبار ، دو هفته اي را در باغي بسيار خرم و سرسبز ميگذراند و استراحت ميکند سپس به قصر باز ميگردد. هماي هم همراه شاه به شکار رفت و اما همايون را لحظه اي فراموش نميکرد . تدبيري انديشيد و به بهانه اي از شاه اجازه خواست که شب همان جا بماند و فردا به آنان بپيوندد. شب که شد او بر اسب سوار شد و بسوي باغ همايون براه افتاد و با چابکي

خود را به درون قصر رسانيد صداي ساز بگوش مي رسيد هماي ساز را بر گرفت و خود نغمه ها ساز کرد به گونه اي که همه سراپا گوش بودند هماي مدتي دور بام گشت و از روزن به داخل شبستان نظري افکند . همايون را ديد که با نواي ساز ميگريد و آرزوي ديدارش را دارد هماي وقتي اين سخنان را شنيد از همانجا گفت اگر اجازه بدهيد من عاشق و پريشان به دست بوسي ات بيايم .همايون وقتي او را ديد بر بام رفت و هماي را با خود به شبستان آورد . تا سپيده دم با هم به ميگساري پرداختند و صبح شاهزاده از قصر بيرون آمد . اما همين که خواست بر اسب سوار شود نگهباني افسار اسبش را گرفت و از او پرسيد در اين قصر چه ميکني؟ با من بيا تا تو را نزد شاه برم . اما هماي خشمگين شد و سر او را از بدن جدا کرد و به صحرا شتافت . اما يکي از نگهبانان به شاه خبر داد که هماي شب را در شبستان بوده و يکي از نگهبانان را کشته است . شاه دستور داد تا هماي را به بند افکندند وقتي هماي در زندان اسير بود دختري زيبا شمع بدست وارد زندان شد و بند از دست هماي گشود و خود را سمن رخ دختر سهيل جهانسوز معرفي کرد و گفت اي شاهزاده ميدانم که تو عاشق همايون هستي اما من نيز در عشق تو مي سوزم اگر راضي شوي سه روز و شب را با من بگذراني سپس آزادت ميکنم . هماي سه روز و شب را با او بسر برد . پس از آن هماي بسوي قصر همايون شتافت اما به همايون خبر داده بودند که او سه شبانه روز را با سمن رخ گذرانده و بدست او آزاد شده بسيار خشمگين شد و او را از خود راند و گفت به يک دل دو دلبر نشايد گرفت . گريه و زاري هماي در او اثر نکرد و او را سرزنشها نمود و وقتي التماسهاي هماي فايده اي نبخشيد نا اميد بازگشت . اما همايون از کار خود پشيمان شد و با شمشير و سلاح بر اسب نشست و بدنبال هماي براه افتاد تا در بيشه اي او را يافت. خواست تا از کارهايش عذرخواهي کند اما خودداري کرد و و روي خود را پوشاند و بر او بانگ زد و او را به مبارزه طلبيد . هماي آماده نبرد شد و آن دو شروع به جنگ کردند و سرانجام هماي همايون را بر زمين زد و خنجر کشيد تا سر از تنش جدا کند که همايون چهره نمايان کرد و هماي بسيار شاد

گشت و به پاي او افتاد . فرداي آن روز هماي سواراني را ديد که به سوي آنان مي آيند هما و همايون در معبدي که در آن نزديکي بود پنهان شدنداما هماي دوست خود بهزاد را ديد که براي کمک به او آمده اند بي درنگ نزد او شتافت و از ديدن يکديگر بسيار شاد گشتند بعد از آن هماي نامه اي به شاه نوشت و همايون را از او خواستگاري کرد . شاه ناراحت شد اما به ظاهر روي خوش نشان داد و او را به قصر خويش دعوت کرد .هماي با وجود مخالفت بهزاد به قصر رفت و همايون هم به شبستان برگشت . شاهزاده تمام شب در اطراف قصر همايون مي گشت و او را با سوز و گداز عاشقانه صدا ميزد . اما اثري از او نبود از سوي ديگر شاه فرمان داد تا همايون را زنداني کردند و صبح روز بعد در ميان شهر اعلام کردند که همايون زندگي را وداع گفته . همه مردن پريشان و غمگين شدند وقتي خبر به هماي رسيد فرياد زنان به حضور شاه آمد در همان لحظه تابوت همايون را در ديباي زرنگار پوشاندند و بر دوش گرفتند و دختران بر سر زنان بدنبال تابوت روان گشتند و هماي آشفته و گريان همراهي ميکرد بعد از اين که تابوت را در دخمه اي نهادند و درش رابستند هماي مانند ديوانگان سر به کوه و بيابان گذاشت . پريزاد که از حقيقت آگاه شده بود پنهاني از روزنه اي که در زيرزميني که همايون در آن زنداني بود او را دلداري ميداد . وزير پسري به نام فرينوش داشت که عاشق پريزاد بود و چاره اي جز اين پيدا نکرد که هماي را به کمک بطلبد پس انديشيد که حقيقت را به هماي بگويد و درمان درد خويش را از او بخواهد فرينوش نزد بهزاد رفت و ماجرا را برايش شرح داد و با يکديگر بدنبال هماي گشتند تا اين که او را در دامنه کوهسار ديدند که مانند ديوانگان دردمندانه مي ناليد . فرينوش ماجراي زنداني بودن همايون را به او گفت و از او خواست تا او را به پريزاد برساند و دردش را درمان کند و او هم در مقابل زنداني را که همايون در آن است را به او نشان مي دهد.هماي قول داد . و همه با هم به آن زندان آمدند و همايون را آزاد کردند و از آنجا فرار کردند وقتي خبر به شاه رسيد سپاهي عظيم آراست و آماده جنگ شد. لشکريان شام هم به فرماندهي هماي و بهزاد روزها با چينيان جنگيدند تا آن که شاه چين کشته شد و هماي به جاي او بر تخت شاهي نشست .همايون در سوگ از دست دادن پدر عزاداري کرد و پس از آن که دوره سوگواري او تمام شد با هماي ازدواج کرد و هفته ها جشن و شادي در همه جا برپا بود و پس از آن پريزاد خواهر همايون را به فرينوش داد و او را بر تخت شاهي چين نشاند و خود با دوستان و همراهان به سرزمين شام بازگشت . و به جاي پدر بر تخت شاهي نشست و بعد از آن به عدل و داد بين مردم پرداخت. منبع : منظومه هماي همايون (خواجوي کرماني) شاعر قرن هشتم

+ نوشته شده در شنبه 19 دی 1394برچسب:مطالب ادبی,عاشقانه های دنیا,عشاق معروف,همای و همایون,داستان عاشقانه ایرانی,خواجوی کرمانی, ساعت 12:21 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

ترا من چشم در راهم شباهنگام

که ميگيرند در شاخ تلاجن سايه ها رنگ سياهي

وزان دل خستگانت راست اندوهي فراهم

تو را من چشم در راهم شباهنگام

در آن دم که دره ها چون مرده ماران خفتگانند

در آن نوبت که بندد دست نيلوفر به پاي سرو کوهي دام

گرم ياد آوري يا نه ، من از يادت نمي کاهم

تو را من چشم در راهم .

 

نيما يوشيج

+ نوشته شده در شنبه 19 دی 1394برچسب:شعر,شعر زیبا,تو را من چشم در راهم,نیما یوشیج, ساعت 12:16 توسط آزاده یاسینی


زندگینامه پیامبران

 

عیسی و زارع گويند حضرت عيسي بن مريم  عليه السلام نشسته بود و نگاه مي كرد به مرد زارعي كه بيل در دست داشت و مشغول كندن زمين بود . حضرت عرض كرد : خدايا آرزو و اميد را از زارع دور گردان . ناگهان زارع بيل را به يك سو انداخت و در گوشه اي نشست . عيسي عليه السلام عرض كرد : خدايا آرزو را به او بازگردان . زارع حركت كرد و مشغول زارع شد . عيسي عليه السلام از زارع سو ال نمود : چرا چنين كردي ؟ گفت : با خود گفتم تو مردي هستي كه عمرت به پايان رسيده ، تا به كي بكار كردن مشغولي ، بيل را به يك طرف انداخته و در گوشه اي نشستم . بعد از لحظاتي با خود گفتم : چرا كار نمي كني و حال آنكه هنوز جان داري و به معاش نيازمندي ، پس بكار مشغول شدم . قال علي عليه السلام : الامال لاتنتهي : آرزوها پاياني ندارد. 

+ نوشته شده در جمعه 18 دی 1394برچسب:زندگینامه,پیامبران,انبیا علیه السلام,حضرت عیسی, ساعت 13:19 توسط آزاده یاسینی


داستان

 

بايکي از دوستانم وارد قهوه‌خانه‌‌اي کوچک شديم و سفارش‌ داديم...بسمت ميزمان مي‌رفتيم که دو نفر ديگر وارد قهوه‌خانه شدند... و سفارش دادند: پنج‌تا قهوه لطفا... دوتا براي ما و سه تا هم قهوه مبادا... سفارش‌شان را حساب کردند، و دوتا قهوه‌شان را برداشتند و رفتند...از دوستم پرسيدم: ماجراي اين قهوه‌هاي مبادا چي بود؟دوستم گفت: اگه کمي صبر کني بزودي تا چند لحظه ديگه حقيقت رو مي‌فهمي...آدم‌هاي ديگري وارد کافه شدند... دو تا دختر آمدند، نفري يک قهوه سفارش دادند، پرداخت کردند و رفتند...سفارش بعدي هفت‌تا قهوه بود از طرف سه تا وکيل... سه تا قهوه براي خودشان و چهارتا قهوه مبادا... همان‌طور که به ماجراي قهوه‌هاي مبادا فکر مي‌کردم و از هواي آفتابي و منظره‌ي زيباي ميدان روبروي کافه لذت مي‌بردم،مردي با لباس‌هاي مندرس وارد کافه شد که بيشتر به گداها شباهت داشت... با مهرباني از قهوه‌چي پرسيد: قهوه‌ي مبادا داريد؟خيلي ساده‌ ست! مردم به جاي کساني که نمي‌توانند پول قهوه و نوشيدني گرم بدهند، به حساب خودشان قهوه مبادا مي‌خرند...سنت قهوه‌ي مبادا از شهرناپل ايتاليا شروع شد و کم‌کم به همه‌جاي جهان سرايت کرد...قهوه مبادا

+ نوشته شده در جمعه 18 دی 1394برچسب:داستان,قصه,داستان پند آموز,قهوه مبادا, ساعت 13:17 توسط آزاده یاسینی


اشعار خیام

 

بر لوح نشان بودني ها بوده است

پيوسته قلم ز نيک و بد فرسوده است

در روز ازل هر آن چه بايست بداد

غم خوردن و کوشيدن ما بيهوده است.

+ نوشته شده در پنج شنبه 17 دی 1394برچسب:اشعار خیام,شعر,دوبیتی,پندآموز, ساعت 14:39 توسط آزاده یاسینی


پیامبر اسلام

اثنان يعجلهما الله في الدنيا البغي و عقوق الوالدين دو چيز را خداوند در اين جهان كيفر ميدهد : تعدي ، و ناسپاسي پدر و مادر • سخن پیامبر اسلام

+ نوشته شده در پنج شنبه 17 دی 1394برچسب:اس ام اس,پیامک,فلسفی,جملات زیبا,سخنان پیامبر اکرم, ساعت 14:37 توسط آزاده یاسینی


لطیفه های قرآنی

سياست علم الهدى

مرحوم سيد مرتضى رحمه ‏الله كه در زمان خود، مرجعيت شيعه را به عهده داشت، عازم زيارت خانه خدا شد. علما و مجتهدين عراق، خواستند در اين سفر، همراه سيد باشند. سيد نيز به اين شرط همراهى آنها را پذيرفت كه همه آنها لباس روحانيت را كنار بگذارند و در اين سفر، با لباس عادى و به عنوان خدمه، آشپز، اسطبل دار و... با او همراه شوند. همه پذيرفتند و راهى شدند و در ميان آنها، فقط خود سيد مرتضى معمّم بود. وقتى وارد مكّه شدند، علماى مخالف شيعه، از سيد مرتضى خواستند تا مجلس مناظره‏ اى با هم تشكيل بدهند و در مورد مذهب حقّه و ديگر مسائل علمى، بحث و تبادل نظر كنند. سيد نيز از اين پيشنهاد، استقبال كرد. در روز مناظره، سؤال بسيار مشكل و پيچيده‏ اى از سيد پرسيدند. سيد پوزخندى زد و گفت: «جواب اين سؤال، بسيار واضح و روشن است؛ به طورى كه اسطبل دار من هم مى‏ تواند به آن جواب دهد‌» سپس اسطبل دار را احضار كرد و از او خواست كه جواب مسئله را بازگو نمايد. او نيز به نحو احسن، جواب مسئله را گفت و رفت. سؤال ديگرى پرسيدند. اين بار، سيد جواب مسئله را به آشپز ارجاع داد و او نيز، به طور كافى و وافى، سؤال مطرح شده را پاسخ گفت. و همين طور، هر سؤالى كه طرح مى‏شد، سيد به يكى از خدمه ‏اش ارجاع مى‏ داد. وقتى مخالفان، اين منظره را ديدند، با خود گفتند: «وقتى اسطبل دار و آشپز سيد مرتضى اينقدر با سواد و ملاّ باشند، پس خود سيد چگونه است؟» و اين قضيه، موجب اعزاز و احترام شيعه، در نزد مخالفان گرديد.

+ نوشته شده در چهار شنبه 16 دی 1394برچسب:لطیفه های قرآنی,داستان کوتاه,داستان در مورد بزرگان,علم الهدی, ساعت 11:56 توسط آزاده یاسینی


مطالب مذهبی

اشتباهات انبیاء

حضرت يونس بن متى(ع) سالها در ميان قومش در سرزمين نينوا در عراق، به دعوت و تبليغ مشغول بود، اما هرچه تلاش و کوشش نمود، تبليغ و ارشادهايش در دل مردم مؤثر نيفتاد، فقط دو نفر به او ايمان آوردند؛يکى مليخا بود و ديگر روبيل، يکى عابد بود و ديگرى عالم؛ چون آن­حضرت از دعوت قومش خسته و مأيوس شده بود -به جهت تبليغ طولاني مدت- بر آنها غضبناک و خشمگين گرديد و از ميان آنها بيرون رفت،عمل ايشان گناه نبود؛ زيرا خدا او را از اين كار نهي نكرده بود تا از اين كار خودداري ورزد، البته چون از جانب خدا فرماني براي خروج صادر نشده بود، عمل او ترك اولي(کار بهتر) محسوب مي‌شد. از اين‌رو خداوند او را گرفتار كام نهنگ كرد تا متوجه ترك اولاي خود شود و آمادگي بيشتري براي تداوم رسالت الهي داشته‌باشد. دليل مطلب فوق، آيه‌ي پنجاه سوره‌ي قلم است كه فرموده‌است: «پس او را برگزيده و در زمره‌ي صالحان قرار داد».

+ نوشته شده در چهار شنبه 16 دی 1394برچسب:مطالب مذهبی,اشتباه حضرت یونس,اشتباهات انبیاء, ساعت 11:50 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

نامه مادر به دخترش

تو را به کسي هديه مي دهم که از من عاشق تر باشد و از من براي تو مهربان تر. من تو را به کسي هديه مي دهم که صداي تو را از دور، در خشم، در مهرباني، در دلتنگي، در خستگي، در هزار همهمه دنيا، يکه وتنها بشناسد. من تو را به کسي هديه مي دهم که راز معصوميت گل مريم و تمام سخاوت هاي عاشقانه اين دل معصوم دريايي را بداند، و ترنم دلپذير هر آهنگ، هر نجواي کوچک، برايش يک خاطره باشد. او بايد از نگاه سبز تو تشخيص بدهد که امروز هواي دلت آفتابي است؛ يا آن دلي که من برايش مي ميرم، سرد و باراني است. اي....، اي بهانه زنده بودنم، من تو را به کسي هديه مي دهم که قلبش بعد از هزاربار ديدن تو، باز هم به ديوانگي و بي پروايي اولين نگاه من بتپد. همان طور عاشق، همانطور مبهوت و مبهم... تو را با دنيايي حسرت به او خواهم بخشيد؛ ولي آيا او از من عاشق تر و از من براي تو مهربان تر است؟ آيا او بيشتر از من براي تو گريسته است؟ نه... هرگز... هرگز ولي، تو در عين ناباوري.... مي دانم... من دير رسيدم... خيلي دير... خيلي... يک بار ديگر بگذار بي ادعا اقرار کنم که هر روز دلم برايت تنگ مي شود. روزهايي که تو را نمي بينم، به آرزوي هاي خفته ام مي انديشم، به فاصله بين من و تو... هر روز به خود مي گويم کاش شيشه عمر غرورم را شکسته بودم کاش به تو مي گفتم که عاشقانه دوستت دارم تا ابد... 

+ نوشته شده در سه شنبه 15 دی 1394برچسب:مطالب ادبی,شاهزاده خانم های ایرانی,استاتیرا,رکسانا, ساعت 9:0 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

به اخمت خستگي در مي رود ، لبخند لازم نيست

کنار سيني چاي تو اصلاً قند لازم نيست

هميشه دوستت دارم - به جان مادرم - اما

تو از بس ساده اي ، خوش باوري ، سوگند لازم نيست

به لطف طعم لب هاي تو شيرين مي شود شعرم

غزل را با عسل مي آورم ، هرچند لازم نيست

مرا ديوانه کردي و هنوز از من طلبکاري

بپوشان بافه هاي گيسويت را ، بند لازم نيست

"به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روي زيبا را"

عزيزم ، بس کن ، از اين بيشتر ترفند لازم نيست

فداي آن کمان هاي به هم پيوسته ات ، هر يک

جدا دخل مرا مي آورد ، پيوند لازم نيست.

 

" بهمن صباغ زاده "

+ نوشته شده در سه شنبه 15 دی 1394برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر در مورد عشق,به اخمت خستگی در میرود لبخند لازم نیست,خشخاش, ساعت 8:57 توسط آزاده یاسینی


داستان

 

در يک شرکت بزرگ ژاپني که توليد وسايل آرايشي را برعهده داشت ، يک مورد تحقيقاتي به ياد ماندني اتفاق افتاد : شکايتي از سوي يکي مشتريان به کمپاني رسيد . او اظهار داشته بود که هنگام خريد يک بسته صابون متوجه شده بود که آن قوطي خالي است. بلافاصله با تاکيد و پيگيري هاي مديريت ارشد کارخانه اين مشکل بررسي و دستور صادر شد که خط بسته بندي اصلاح گردد و قسمت فني و مهندسي نيز تدابير لازمه را جهت پيشگيري از تکرار چنين مسئله اي اتخاذ نمايد مهندسين نيز دست به کار شده و راه حل پيشنهادي خود را چنين ارائه دادند : ” پايش ( مونيتورينگ ) خط بسته بندي با اشعه ايکس ” بزودي سيستم مذکور خريداري شده و با تلاش شبانه روزي گروه مهندسين دستگاه توليد اشعه ايکس و مانيتورهائي با رزوليشن بالا نصب شده و خط مذبور تجهيز گرديد سپس دو نفر اپراتور نيز جهت کنترل دائمي پشت آن دستگا هها به کار گمارده شدند تا از عبور احتمالي قوطي هاي خالي جلوگيري نمايند نکته جالب توجه در اين بود که درست همزمان با اين ماجرا ، مشکلي مشابه نيز در يکي از کارگاه هاي کوچک توليدي پيش آمده بود اما آنجا يک کارمند معمولي و غير متخصص آنرا به شيوه اي بسيار ساده تر و کم خرجتر حل کرد : تعبيه يک دستگاه پنکه در مسير خط بسته بندي تا قوطي خالي را باد ببرد!راه ساده تر

+ نوشته شده در یک شنبه 13 دی 1394برچسب:داستان,قصه,داستان پند آموز,راه ساده تر, ساعت 11:44 توسط آزاده یاسینی


اشعار خیام

 

چندان بخورم شراب کاين بوي شراب

آيد ز تراب چون روم زير تراب

گر بر سر خـاک من رسد مخموري

از بوي شراب من شود مست و خراب

+ نوشته شده در شنبه 12 دی 1394برچسب:اشعار خیام,شعر,دوبیتی,پندآموز, ساعت 9:52 توسط آزاده یاسینی


پیامبر اسلام

اتَّقُوا فِرَاسَةَ الْمُؤْمِنِ فَإِنَّهُ يَنْظُرُ بِنُورِ اللَّه‏ از فراست مؤمن بترسيد كه چيزها را با نور خدا مي نگرد  سخن پیامبر اسلام

+ نوشته شده در شنبه 12 دی 1394برچسب:اس ام اس,پیامک,فلسفی,جملات زیبا,سخنان پیامبر اکرم, ساعت 9:51 توسط آزاده یاسینی


لطیفه های قرآنی

لاى نبىّ

مردى ادّعاى پيامبرى كرد. گفتند: «دليل نبوت تو چيست؟‌» گفت: سخن محمد بن عبدالله كه گفته است «لا نَبِىَّ بَعْدى» و من «لا» هستم.

+ نوشته شده در پنج شنبه 10 دی 1394برچسب:لطیفه های قرآنی,داستان کوتاه,داستان در مورد مرد عرب, ساعت 13:36 توسط آزاده یاسینی


مطالب مذهبی

اشتباهات انبیاء

فرزند حضرت نوح عليه السلام به ظاهر مومن بود، اظهار ايمان مي کرد ولي در باطن کافر بود. اين را از آيه ي قرآن که اشاره کرده مي توان فهميد. حضرت نوح عليه السلام به فرزندش مي گويد " يا بني ارکب معنا و لاتکن مع الکافرين " اگر او کافر بود ديگر و لاتکن مع الکافرين معنا ندارد، به پسري که کافر است مي گويد تو با کافرها نباش، تو که مومني بيا سوار شو. اين فرمايش حضرت نوح عليه السلام که مي گويد فرزندم بيا سوار کشتي ، رفاقت با کفار نداشته باش، با کافرها نباش. خود اين سخن مي رساند که حضرت نوح عليه السلام تصورش اين بوده که فرزندش کافر نيست به همين دليل به او مي گويد که با کافرها نباش، و مومن باش. اگر کافر بود که بايد تو کافرها مي بود. از طرفي خداوند به حضرت نوح عليه السلام وعده داده بود که اهلش را نجات بدهد. حضرت نوح عليه السلام هم احساس مي کرد، اين که از اهل من است، چرا دارد غرق مي شود؟ لذا از خدا سوال کرد که چطور اين فرزند من که از اهل من است در حال غرق شدن است؟ خداوند مي فرمايد: اين اهل تو نيست يعني اهل تو کسي است که با تو رابطه ي ايماني داشته باشد. اين فقط رابطه ي نسبي با تو دارد و فرزند تو است، اما چون کافر است اهل تو نيست.

+ نوشته شده در پنج شنبه 10 دی 1394برچسب:مطالب مذهبی,اشتباه حضرت نوح,نوح, ساعت 13:34 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

سلامان و ابسال داستاني عارفانه يا عاشقانه

سلامان و ابسال، قصه اي است با دو روايت. هر دو وصف عشق، يکي وصال و ديگري فراق. يکي انساني و از سر نياز طبيعي و ديگري بدخواهانه و از سر کين. شايد قصه کهن سلامان و ابسال، از معدود قصه هاي کهن جهان باشد که دو روايت کاملا متفاوت از آن وجود دارد. قصه سلامان و ابسال، يک قصه رمزي و تمثيلي است که ريشه اي يوناني دارد. اين قصه در حدود قرن 3 و 4 ه.ق براي نخستين بار به وسيله «حنين بن اسحق»، حکيم، طبيب و مترجم از يوناني به عربي ترجمه شد. قصه سلامان و ابسال به دليل اين که توامان مضموني عاشقانه، رمزي، تمثيلي، عرفاني و فلسفي دارد، در طول تاريخ توجه بسياري از بزرگان ادب و انديشه ايران را به خود جلب کرد. آن قدر که ابن سينا، خواجه نصير طوسي و جامي از جمله کساني بودند که قصه سلامان و ابسال را نقل کردند و بر آن شرح و تاويل آوردند. ابوعلي سينا، (سده چهارم ه.ق) حکيم و فيلسوف بزرگ ايراني، نخستين ايراني است که اين قصه را در کتاب خود «اشارات» نقل کرده است و براي آن تفسيرهاي رمزي و عارفانه نوشته است. پس از ابن سينا، ابن طفيل در سده ششم اين قصه را بازنويسي کرد. امام فخر رازي (سده ششم) قصه سلامان و ابسال را در حد لغز و چيستان نزول داد اما خواجه نصيرالدين طوسي (سده هفتم) نه تنها به امام فخر رازي، جواب داد، بلکه دو روايت موجود از قصه سلامان و ابسال را نقل و بر هر دو تفسيري مفصل نوشت و سطح داستان را

تا حد يک قصه عارفانه، فلسفي و تمثيلي ارتقا داد. عبدالرحمن جامي، در سده نهم، براي نخستين بار اين قصه را به نظم درآورد و مثنوي سلامان و ابسال را بر اساس حکايت «حنين بن اسحق» سرود. آخرين تفسيري که از اين قصه به دست رسيده است، توسط شخصي به نام محمود بن ميرزا علي در رساله اي با نام «نجات السالکين» در سده 11 هجري قمري انجام شده است. روايتي که ابن سينا نقل مي کند از اين قرار است: «در روزگاران قديم، پادشاهي بود که بر مصر و يونان و روم فرمانروايي مي کرد. او در دنيا همه چيز داشت، جز فرزندي که پس از خود، تاج و تخت را به او بسپارد زيرا اين پادشاه هيچ علاقه اي به نزديکي با زنان نداشت. حکيمي از نطفه او در خارج از رحم زني، نوزادي پسر به وجود مي آورد. اسم او را «سلامان» مي گذارند. سلامان را به دايه اي جوان به نام «ابسال» مي سپارند. سلامان بزرگ مي شود و به دايه خود تمايل پيدا مي کند. دايه نيز به او دل مي بندد و آن دو درگير عشقي سوزان و پرکشش مي شوند. پادشاه متوجه مي شود و پسرش سلامان را از اين کار باز مي دارد اما سلامان و ابسال که قادر نبودند از عشق پر سوز و ميل خود چشم پوشي کنند، از سرزمين خود فرار کرده به ماوراي درياي بحار مي گريزند. پادشاه دستگاهي هم چون «جام جهان نما» در اختيار داشت که با آن مي توانست، هر آن چه را که در سرزمين هاي ديگر اتفاق مي افتد، ببيند و در آن دخل و تصرف کند. به نحوي که وقايع و رفتار افراد را به کاري که خود ميل دارد، تغيير دهد. پادشاه از دستگاه خود به سلامان و ابسال نظر مي کند و به حال آنان دل مي سوزاند و مي گذارد که براي مدتي به عشق پر حرارت خود، مشغول باشند اما چون

روزگار به درازا مي کشد، پادشاه به انديشه مي افتد. او به وسيله دستگاه خود ميل و اراده خود را بر آنان تحميل مي کند به اين نحوه که شور و عشق و نياز آن دو را بيش از پيش مي کند اما توانايي کامجويي را از آنان سلب مي کند. مدتي مي گذرد و سلامان از اقدام پدر آگاه مي شود. براي عذرخواهي به دربار مي رود. پدر دوباره از او مي خواهد که ابسال را رها کند.اما سلامان بار ديگر دربار را رها مي کند و به نزد ابسال مي رود. اين بار هر دو تصميم مي گيرند که خودکشي کنند. هر دو در حالي که يکديگر را در آغوش گرفته بودند به دريا مي روند و خود را غرق مي کنند. اما در همين حين که پادشاه از دستگاه خود، شاهد حادثه بود، به دريا فرمان مي دهد تا امواجش را از روي پيکر سلامان کنار بکشد. بدين ترتيب، سلامان نجات مي يابد و ابسال در امواج غرق مي شود. سلامان به دربار آورده مي شود اما تا مدت ها افسرده بود تا اين که پادشاه به او وعده مي دهد که اگر هر چه که او مي گويد اطاعت کند او ابسال را دوباره به سوي او مي آورد تا فراغ به پايان رسد. سلامان از اين وعده خوشحال مي شود و پادشاه هر روز تصوير ابسال را از دور به او نشان مي دهد و او را آماده مي کند تا به جاي تصوير ابسال، تصوير «ونوس» الهه زيبايي را ببينند و بدين ترتيب اندک اندک ونوس جاي ابسال فوت شده را براي او بگيرد. سلامان به عشق جديد انس مي گيرد و به همين دليل استعداد و ملک داري و استحقاق شهرياري و حکومت بر تاج و تخت را به دست مي آورد. حکيمي که براي نخستين بار موجب تولد سلامان مي شود، اين قصه را مي نويسد و ان را به دستور او در آرامگاه حکيم و پادشاه مي آويزند. سال ها بعد حکيم يوناني ارسطو به دستور

استادش افلاطون، در مقبره را مي گشايد و قصه سلامان و ابسال را به گوشه و کنار جهان مي فرستد و حنين بن اسحق اين قصه را از يوناني به عربي برمي گرداند. اين روايتي است که خواجه نصير طوسي نيز آن را روايت کرده اما آن را منسوب به «يکي از عوام حکما» مي داند نه ابن سينا. حکايت دومي که خواجه نصير نقل مي کند و آن را بيشتر باب طبع خود مي داند و نزديک تر به مفاهيم عرفاني، از اين قرار است: در روزگاران قديم دو برادر بودند . سلامان که برادر بزرگ تر و ابسال برادر کوچک تر . سلامان براي ابسال همچون پدر بود. ابسال زيبا رو و هوشمند و خردمند و جنگاور بود و سلامان فرمانروا. زن سلامان عاشق ابسال مي شود و با حيله او را به خانه خود مي کشاند. به محض اين که با ابسال تنها مي شود او را از ميل خود آگاه مي سازد. ابسال برآشفته مي شود و مي گريزد. اما به برادر خود هيچ نمي گويد. مدتي مي گذرد و زن سلامان نقشه اي ديگر مي ريزد. او به خواهر خود که اتفاقا عاشق ابسال نيز بود مي گويد که همسر ابسال شود با اين شرط که مرا نيز در معاشرت و کامجويي از او شريک بداني. اين طور مي شود. شب عروسي ابسال متوجه مي شود زن برادرش به جاي همسر در بستر است. برآشفته مي شود به نزد برادر مي رود و اين بار مي گويد که عزم جهان گشايي دارد. سلامان خوشحال مي شود، سپاهياني به همراه او مي فرستد اما باز هم همسر سلامان که اين بار کينه ابسال را به دل گرفته بود، به سرداران رشوه مي دهد تا در ميدان کارزار او را تنها بگذارند. چنين مي شود اما ابسال که زخمي بود به کمک يک حيوان وحشي و نوشيدن شير او زنده مي ماند و دشمنان را تار و مار کرده، به خانه باز مي گردد. سلامان از ديدن او بسيار خوشحال مي شود. اما دسيسه زن برادر، اين بار، کار ابسال را که به دليل پاکدامني و وفاداري به برادر، به اين خيانت تن نمي دهد، يک سره مي کند. زن برادر به کنيزان و خدمتکاران دستور مي دهد که به او زهر بنوشانند. ابسال شربت آميخته به زهر را مي نوشد و فوت مي کند. سلامان از اندوه مرگ برادر از پادشاهي کناره مي گيرد و پس از سال ها، که اندک اندک الهام هاي غيبي بر او وارد مي شود وبا همان سمي که ابسال را کشتند همسرش را مي کشد.

+ نوشته شده در چهار شنبه 9 دی 1394برچسب:مطالب ادبی,عاشقانه های دنیا,عشاق معروف,سلامان و ابسال,داستان عاشقانه ایرانی,جامی, ساعت 13:42 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

عمري به جز بيهوده بودن سر نكرديم

تقويم ها گفتند و ما باور نكرديم

در خاك شد صد غنچه در فصل شكفتن

ما نيز جز خاكستري بر سر نكرديم

دل در تب لبيك تاول زد ولي ما

لبيك گفتن را لبي هم تر نكرديم

حتي خيال ناي اسماعيل خود را

همسايه با تصويري از خنجر نكرديم

بي دست و پاتر از دل خود كس نديديم

زان رو كه رقصي با تن بي سر نكرديم.

+ نوشته شده در چهار شنبه 9 دی 1394برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر تقویم, ساعت 13:39 توسط آزاده یاسینی


زندگینامه پیامبران

 

گفتگوی ماهی و سلیمان مى نويسند: روزى يكى از حيوانات دريائى سر از آب بيرون آورده عرض ‍ كرد اى سليمان، امروز مرا ضيافت و مهمان كن، سليمان امر كرد آذوقه يک ماه لشكرش را لب دريا جمع كردند تا آنكه مثل كوهى شد، پس تمام آنها را به آن حيوان دادند، تمام را بلعيد و گفت: بقيه قوت من چه شد، اين مقدارى از غذاهاى هر روز من بود. سليمان تعجب كرد، فرمود: آيا مثل تو ديگر جانورى در دريا هست، آن ماهى گفت: هزار گروه مثل من هستند، پس هر كسى كه روى حقيقت توكل بر خدا پيدا كرد، خداوند از جايى كه گمان ندارد اسباب روزى او را فراهم مى كند.

+ نوشته شده در دو شنبه 7 دی 1394برچسب:زندگینامه,پیامبران,انبیا علیه السلام,حضرت سلیمان, ساعت 12:0 توسط آزاده یاسینی


پیامبر اسلام

ابن آدم إذا أصبحت معافى في جسدك آمنا في سربك عندك قوت يومك فعلى الدّنيا العفاء فرزند آدم وقتي تن تو سالم است و خاطرت آسوده است و قوت يك روز خويش راداري ، جهانگير مباش  سخن پیامبر اسلام

+ نوشته شده در دو شنبه 7 دی 1394برچسب:اس ام اس,پیامک,فلسفی,جملات زیبا,سخنان پیامبر اکرم, ساعت 11:57 توسط آزاده یاسینی


داستان

 

مرد کشاورزي يک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چيزي شکايت ميکرد. تنها زمان آسايش مرد زماني بود که با قاطر پيرش در مزرعه شخم ميزد. يک روز، وقتي که همسرش برايش ناهار آورد، کشاورز قاطر پير را به زير سايه اي راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل هميشه شکايت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پير با هر دو پاي عقبي لگدي به پشت سر زن و در دم کشته شد.در مراسم تشييع جنازه چند روز بعد، کشيش متوجه چيز عجيبي شد. هر وقت...يک زن عزادار براي تسليت گويي به مرد کشاورز نزديک ميشد، مرد گوش ميداد و به نشانه تصديق سر خود را بالا و پايين ميکرد، اما هنگامي که يک مرد عزادار به او نزديک ميشد، او بعد از يک دقيقه گوش کردن سر خود را به نشانه مخالفت تکان ميداد.پس از مراسم تدفين، کشيش از کشاورز قضيه را پرسيد. کشاورز گفت: خوب، اين زنان مي آمدند چيز خوبي در مورد همسر من ميگفتند، که چقدر خوب بود، يا چه قدر خوشگل يا خوش لباس بود، بنابراين من هم تصديق ميکردم.کشيش پرسيد، پس مردها چه ميگفتند؟کشاورز گفت:آنها مي خواستند بدانند که آيا قاطر را حاضرم بفروشم يا نه.چند می فروشی؟

+ نوشته شده در یک شنبه 6 دی 1394برچسب:داستان,قصه,داستان طنز,چند می فروشی؟, ساعت 18:54 توسط آزاده یاسینی


اشعار خیام

 

چون در گذرم به باده شوييد مرا

تلقين ز شراب ناب گوييد مرا

خواهيد به روز حشر يابيد مرا

از خاک در ميکده جوييد مرا

+ نوشته شده در یک شنبه 6 دی 1394برچسب:اشعار خیام,شعر,دوبیتی,پندآموز, ساعت 18:52 توسط آزاده یاسینی


لطیفه های قرآنی

فرعونِ پيامبر

به مردى گفتند: «نام پيامبرانى را كه در قرآن آمده، بگو». گفت: «موسى، عيسى، يحيى،... فرعون». گفتند: «فرعون كه پيامبر نبود». گفت: «او ادعاى خدائى داشت؛ شما او را به اندازه يك پيغمبر هم قبول نداريد؟!‌»

+ نوشته شده در پنج شنبه 3 دی 1394برچسب:لطیفه های قرآنی,داستان کوتاه,داستان در مورد فرعون, ساعت 20:44 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

اسم گل و معني زيبايش

ادريسي: استقامت و ثبات قدمي* ارکيده: زيبايي، لطيف* اسطوخودوس: سوءظن و بدگماني* اقاقيا:زيبايي در بازنشستگي ؛ دوستي ؛ عشق پنهاني ؛ عشق پاک و خالص* اشرفي (دگمه اي):‌ انتظار داشتن* اطلسي:خشم ؛ رنجش ؛ حضورتان مرا تسکين مي دهد* انگشتانه:عدم‌ صميميت* آزاليا: نعمت و باروري* آماريليس از تيره نرگسان :مباهات ؛ زيبايي باشکوه ؛ کمرويي* آيريس از تيره زنبق و سوسن:خبر خوش* آهار:يار انديشي ؛ انديشه ياران غايب* آفتابگردان:‌ستايش و عشق ورزي* آلاله: درخشنده و اميد بخش* برگ نخل:پيروزي ؛ کاميابي* بگونيا:برحذر کردن ؛ ژرف انديشي* بنفشه: وفاداري و صداقت* بومادران: تندرستي*

پامچال:نمي توانم بدون شما زندگي کنم ؛ اولين عشق* پنجه مريم:تسليم ؛ خداحافظي* پيچ امين الدوله:عشق فدايي* پيچک: وفاداري* تاج الملوک:برحذر کردن ؛ دشمن مهلک در نزديکي است* تلفوني مورد سبز:تکليف ؛ مهرباني ؛ خانه ؛ عشق ؛ انظباط ؛ آموزش* ثعلب اورکيده:عشق ؛ زيبايي ؛ پالايش ؛ بانوي زيبا ؛ گل با شکوه ؛ سحر و دلربايي کامل* حسرت:اميدواري ؛ پاکدامني* حسن يوسف :دلاوري ؛ يک لبخند مرا مهمان کن* جوز کوثل: شادماني و لذت* خرزهره:احتياط ؛ زيبايي ؛ لطف* خزه:عشق مادري ؛ نيکوکاري* خلنگ ، علف جاروب:خوشبختي ؛ تنهايي ؛ تحسين ؛ آرزويت برآورده خواهد شد* ختمي: زيبايي لطيف* خشخاش: دلداري و دلجويي* داودي‌ ،

ميناي‌ طلائي‌:خوشي ؛ با عشق ؛ دوست فوق العاده اي هستي* دلفينيوم ، زبان ‌پُشتِه:چالاکي ؛ خيال پردازي ؛ دلبستگي سوزان ؛ گستاخي* راج: شادماني و خوشحالي دروني و خانگي* رازقي: سرزندگي* رز صورتي:‌ دوستي* رز قرمز:‌عشق تند و شهواني* رز قرمز و سفيد: يکي شدن* رز سفيد:‌ پاکي و خلوص* رز زرد: ذوق و شوق* زبان در قفا:‌بي باکي و تهور* زعفران:‌دورانديشي و بصيرت* زنبق: الهام بخش* زيتون:صلح و صفا* زنجبيل :‌ افتخار* ساعت:احساسات تند ؛ اشتياق‌ وعلاقه‌ شديد ؛ معنويت* سرخ‌ ، رز: مظهر عشق* ستاره اي: آرامش و راحتي* ستاره بيت اللحم: اميدواري* سنبل: صداقت و خلوص* سوسن: تشويق و دلگرمي* سيف الغراب(گلايول) :

شخصيت محکم* سرخس: ميثاق راز عشق ؛ جذبه ؛ خلوص* شقايق: لطافت* شاه‌ پسند: به آرزويت رسيده اي ؟* شب بوي زرد: وفاداري در ايام فلاکت* شکوفه پرتقال:‌ آرزوي باروري* شکوفه سيب: وفاي به عهد* شمعداني: آسايش و دلخوشي* شيپوري: شاهانه بودن* صدتوماني: شفا و بهبودي* عطرشاهي: کمرويي* فريزيا:دلبر ؛پاکي ؛ اعتماد ؛ دوستي* فشفاش (گل بهمني):‌موفقيت* کاکتوس:پايداري* کامليا:بخشندگي ؛ سپاسگزاري ؛ کمال* کوکب:وقار ؛ ظرافت ؛ سليقه نيکو ؛ بي ثباتي* لاله‌:آوازه ؛ افسانه ؛ عاشق تمام عيار ؛ عشق ؛ علاقه ؛ چشمان زيبا* ماگنوليا: احترام و جلال* ماميثا:خارش* مرا فراموش مکن: مرا تا ابد به ياد داشته باش* مرواريدي: بي ريايي و

سادگي* مريم: مسرت و خوشي از عشق دلخواه، خوشگذراني* مريم گلي ، سلوي:التيام* معين التجاري: حذر کردن* ميخك‌ صد پر:نامزدي ؛ عشق و باروري ؛ شيدايي ؛ شگفتي ؛ عشق پاک* ميمون‌: فريب ؛ گستاخي ؛ بخشندگي ؛ بانوي مهربان* مينا، ستاره: نماد عشق ؛ ظرافت ؛ چاره انديشي خرسندي* نرگس زرد :جوانمردي ؛ فقط تو ؛ توجه و احترام ؛ عشق بدون چشم داشت ؛ خورشيد وقتي با تو هستم مي درخشد* نسترن: عنبري :برگشت عاطفه ؛ همدردي ؛ ميل و آرزو ؛ عاشقم باش* نيلوفر آبي: پاکي قلب* هميشه بهار: آرزوي توانگري و دولت مندي* ياس: زيبايي و خوش پوشي* ياس کبود: عشق اول* ياسمن ، روناسيان:لذت و خوشي ؛ پاکدامني ؛ عشق شيرين

+ نوشته شده در پنج شنبه 3 دی 1394برچسب:مطالب ادبی,اسم گل,معنی اسم گلها,نام دخترانه, ساعت 20:39 توسط آزاده یاسینی