داستان

••• آسمانه

♥ مطالب ادبی .!.!.!.!. مطالب مذهبی ♥

داستان

 

آن روز رفته بود به محله بني ثقيف . بزرگ قبيله ي بني ثقيف هنوز نزديک نرسيده بود که جوانکي بي آنکه بشناسد , از سر مسخره بازي حرف زشتي به علي زد . علي نگاهي کرد . فبل از اينکه چيزي بگويد , بزرگ قبيله سر رسيد و شروع کرد به عذر خواستن . باشد مي بخشم . اما شرط دارد ... نا گفته روشن بود که هر چه مي گفت , بني ثقيف با جان و دل قبول مي کردند. گفت :ناودان هاي بام هاتان را از روي کوچه ها برداريد و بکشيد سر حياط خودتان . روزنه هاي روبه کوچه را ببنديد . مستراح هايي که رو به کوچه باز مي شود را ببنديد . سر گذرها بيهوده جمع نشويد . و مردم محله تان رهگذران را مسخره نکنند . براي محله بني ثقيف بد هم نشد . حالا ديگر مثل همه محله هاي کوفه قابل تحمل شده بودند و تميز !به سه شرط



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

+ نوشته شده در دو شنبه 20 مهر 1394برچسب:داستان,قصه,داستان پند آموز,داستان در مورد امام علی,به سه شرط, ساعت 8:6 توسط آزاده یاسینی