••• آسمانه

♥ مطالب ادبی .!.!.!.!. مطالب مذهبی ♥

غزاله همسر بیژن؛ یک زندگی و یک مرگ خیلی خاص

 «زمانی بود شاید در نوجوانی؛ فکر می‌کردم که با نوشتن چیز‌های زیادی رو در دنیا تغییر خواهم‌داد. اثر خواهم‌گذاشت و صدایم به صدا‌های دیگری خواهد‌پیوست که فرهنگ جهانی و فرهنگ ما رو تشکیل می‌دن. هم‌صدا بودم با اونا. الان فکر می‌کنم چرا می‌نویسم... چون هیچ کار دیگه‌ای بلد نیستم. چون تنها با نوشتنه که نجات پیدا می‌کنم. تنها با نوشتنه که زندگیم معنا پیدا می‌کنه و از لحظه‌ای که نتونم بنویسم، همه‌چیز منقطع می‌شه. همه‌چیز دچار آشفتگی می‌شه. منِ نویسنده شاید به دنیا اومدم. یا اگر هم به دنیا نیومدم، با نوشتن خو گرفتم. تحصیلاتم در رشته‌ی حقوق بوده، اما علاقه‌ای به این مسائل نداشتم. دلم می‌خواست داستان بگم، داستان بگم، داستان بگم... و با بریده‌شدن این خط داستانی، مثل شهرزاد قصه‌گو، شاید زندگی آدم هم به نحوی منقطع بشه....»

صبح است. بارانی. دیگر نمی‌توانم زندگی را تکرار کنمغزاله در کنار همسرش بیژن الهی، شاعر بزرگ

غزاله علیزاده شهرزاد قصه‌گویی بود که شهرزاد قصه‌گو به دنیا آمد. در فضایی زندگی می‌کرد که نیاز به ارتباط با اطرافیانش داشت و از آن‌جایی که این ارتباط به دست نمی‌آمد، شخصیت‌هایی را خلق می‌کرد و با آن‌ها جهانی می‌ساخت که برایش تسلی‌بخش بود. در ۱۴ سالگی اولین داستانش را نوشت. داستانی که به گفته‌ی خودش گرفتار تاریکی‌های جهان تقریبا گود و تاریکی شده‌بود که از کودکی در آن هبوط کرده‌بود.

غزاله علیزاده در بزرگ‌سالی نیز به نوشتن روی آورد چرا که انسان را به‌صورت و ظاهر انسان در جهان نگاه نمی‌کرد. یعنی پرتو و بارقه‌ای از اُلوهیت در انسان می‌دید و انسان‌هایی که در داستان‌هایش وجود دارند، همواره استعاره‌ای از تقدیس به همراه دارند.

نوشته‌های این نویسنده شبیه کسی است که در اعماق چاهی بی‌پایان و تاریک با خودش حرف می‌زند، چرا که از واقعیت‌های موجود گریزان است. گویی همه‌چیزِ جهان متشنج و در حال ویران‌شدن است و او طاقتش را ندارد. از نظر او جهان بیرون غیر‌قابل‌پیش‌بینی بود و برخلاف آن قهرمانان، شخصیت‌ها و فضا‌های پیش‌بینی‌شده‌ای را ابداع می‌کرد؛ در‌نتیجه نوشتن می‌توانست کمبودی را که در اطرافش حس می‌کرد، جبران کند و آشفتگی‌های موجود را به نظم تبدیل کند و به آن معنا دهد و آن را به طرف تقدیس و یک احساس آسمانی بکشاند.

غزاله علیزاده صحنه‌های زندگی و نوع زندگی را بسیار عالی و دقیق به تصویر می‌کشید. از دیگر ویژگی‌های بارز این نویسنده، تسلط به فرهنگ آدم‌های داستان و توصیف ویژگی‌های خوب و بد آدم‌های داستان است.

داستان‌هایی نظیر: «بعد از تابستان»، «سفر ناگذشتنی»، «دو منظره»، «خانه‌ی ادریسی‌ها»، «شب‌های تهران»، «چهار‌راه»، «رؤیای خانه» و «کابوس زوال».

صبح است. بارانی. دیگر نمی‌توانم زندگی را تکرار کنم

رمان دو‌جلدی «خانه‌ی ادریسی‌ها» شاهکار این نویسنده محسوب می‌شود. این رمان به شرح زندگی خانواده‌ای اشراف‌زاده می‌پردازد که با ورود عده‌ای غریبه به عمارت ادریسی‌ها، نظم و آرامش خانه و افراد خانواده دست‌خوش تغییراتی می‌شود.

کتاب این‌گونه آغاز می‌شود:

بروز آشفتگی در هیچ خانه‌ای ناگهانی نیست؛ بین شکاف چوب‌ها، تای ملافه‌ها، درز دریچه‌ها و چین پرده‌ها غبار نرمی می‌نشیند، به انتظار بادی که از دری گشوده به خانه راه بیابد و اجزا پراکندگی را از کمین‌گاه آزاد کند.»

غزاله علیزاده مدتی گرفتار سرطان بود. اما سرانجام به‌دلیل ترسی که از هر‌نوع آشفتگی داشت و توده‌های سرطانی بدترین نوع آشفتگی را برایش به ارمغان آورده بودند. تصمیم گرفت دست از مبارزه بکشد و در بیست‌و‌یکم اردیبهشت سال هفتاد‌و‌پنج، به زندگی خود خاتمه داد.

صبحی بارانی بود که درخت، ساعت و طنابش را انتخاب کرد و در جنگل‌های اطراف جواهر‌ده رامسر، گردنش را برای همیشه به شاخه‌ی یکی از درختان گره زد.

صبح است. بارانی. دیگر نمی‌توانم زندگی را تکرار کنم

در یاد‌داشتی برای دخترش (سلمی الهی) می‌نویسد:

«صبح است. بارانی. دیگر نمی‌توانم زندگی را تکرار کنم و دستم درد می‌کند. چشمم که به فضای بیمارستان‌ها می‌افتد، پشتم می‌لرزد. چرا باید دوباره تو دختر عزیز و لطیف و بسیار نازنینم را بکشانم به آن جا‌ها؟ وقتی یک‌مرتبه نباشم کمتر شکنجه می‌کشی و فکر می‌کنی رفته‌ام مسافرت.»

صبح است. بارانی. دیگر نمی‌توانم زندگی را تکرار کنم

برای نزدیکان و دوستانش هم می‌نویسد:

«آقای دکتر براهنی و آقای گلشیری و کوشان عزیز: رسیدگی به نوشته‌های ناتمام خودم را به شما عزیزان واگذار می‌کنم. ساعت یک‌و‌نیم است. خسته‌ام. باید بروم. لطف کنید و نگذارید گم‌و‌گور شوند و در صورت امکان چاپشان کنید. نمی‌گویم بسوزانید. از هیچ‌کس متنفر نیستم. برای دوست‌داشتن نوشته‌ام. نمی‌خواهم، تنها و خسته ام برای همین می‌روم. دیگر حوصله ندارم. چقدر کلید در قفل بچرخانم و قدم بگذارم به خانه‌ای تاریک. من غلام خانه‌های روشنم. از خانم دانشور عزیز خداحافظی می‌کنم. چقدر به همه و به من محبت کرده است. چقدر به او احترام می‌گذارم. بانوی رمان بانوی عطوفت و یک هنرمند راست و درست. با شفقت بسیار. خداحافظ دوستان عزیزم.»

+ نوشته شده در دو شنبه 27 بهمن 1399برچسب:غزاله علیزاده,همسر,بیژن الهی,نویسنده,شاعر, ساعت 11:54 توسط آزاده یاسینی


نیما از زبان نیما؛ من شاعر رنج مردم هستم

 در سال ۱۳۱۵ هجری قمری [۱۲۷۶ شمسی]ابراهیم نوری، مرد شجاع و عصبانی از افراد یکی از دودمان‌های قدیمی شمال ایران محسوب می‌شد. من پسر بزرگ او هستم. پدرم در این ناحیه به زندگانی کشاورزی و گله‌داری خود مشغول بود. در پاییز همین سال زمانی که او در مسقط‌الراس ییلاقی خود یوش منزل داشت من به دنیا آمدم، پیوستگی من از طرف جده به گرجی‌های متواری از دیر زمانی در این سرزمین می‌رسد.

نیما از زبان نیما

زندگی بدوی من در بین شبانان و ایلخی‌بانان گذشت که به هوای چراگاه به نقاط دور ییلاق قشلاق می‌کنند و شب بالای کوه‌ها ساعات طولانی با هم به دور آتش جمع می‌شوند. از تمام دوره بچگی خود من به‌جز زد و خورد‌های وحشیانه و چیز‌های مربوط به زندگی کوچ‌نشینی و تفریحات ساده آن‌ها در آرامش یکنواخت و کور بی‌خبر از همه جا چیزی به‌خاطر ندارم.

در همان دهکده که من متولد شدم خواندن و نوشتن را نزد آخوند ده یاد گرفتم. او مرا در کوچه باغ‌ها دنبال می‌کرد و به باد شکنجه می‌گرفت، پا‌های نازک مرا به درخت‌های ریشه و گزنه‌دار می‌بست، مرا با ترکه‌های بلند می‌زد و مجبور می‌کرد به از بر کردن نامه‌هایی که معمولا اهل خانواده دهاتی به‌هم می‌نویسند و خودش آن‌ها را به‌هم چسبانیده و برای من طومار درست کرده بود.

اما یک سال که به شهر آمده بودم اقوام نزدیک من مرا به همپای برادر از خود کوچک‌ترم (لادبن) به یک مدرسه کاتولیک واداشتند. آن‌وقت این مدرسه در طهران به مدرسه عالی سن‌لویی شهرت داشت. دوره تحصیل من از اینجا شروع می‌شود. سال‌های اول زندگی مدرسه من به‌زد و خورد با بچه‌ها گذشت. وضع رفتار و سکنات من، کناره‌گیری و حجبی که مخصوص بچه‌های تربیت شده در بیرون شهرست موضوعی بود که در مدرسه مسخره برمی‌داشت. هنر من خوب پریدن و با رفیقم حسین پژمان فرار از محوطه مدرسه بود. من در مدرسه خوب کار نمی‌کردم. فقط نمرات نقاشی به داد من می‌رسید.

نیما از زبان نیما

اما بعد‌ها در مدرسه مراقبت و تشویق یک معلم خوش‌رفتارکه نظام‌وفا شاعر بنام امروز باشد مرا به خط شعر گفتن انداخت. این تاریخ مقارن بود با سال‌هایی که جنگ‌های بین‌المللی ادامه داشت. من در آن‌وقت اخبار جنگ را به زبان فرانسه می‌توانستم بخوانم. شعر‌های من درآن‌وقت به سبک خراسانی بود که همه چیز در آن یک جور و به‌طور کلی دور از طبیعت واقع و کمتر مربوط با خصایص زندگی شخص گوینده وصف می‌شود. آشنایی با زبان خارجی راه تازه را در پیش چشم من گذاشت. ثمره کاوش من در این راه بعد از جدایی از مدرسه و گذرانیدن دوران دلدادگی، بدانجا می‌انجامد که ممکن است در منظومه «افسانه» من دیده شود.

قسمتی از این منظومه در روزنامه دوست شهید من میرزاده‌عشقی چاپ شد. ولی قبلا در سال۱۳۰۰ منظومه به‌نام «قصه رنگ پریده» را انتشار داده بودم. من پیش از آن شعری در دست ندارم. در پاییز سال۱۳۰۱ نمونه دیگر از شیوه کار خود «ای شب» را که پیش از این تاریخ سروده بودم و دست به‌دست خوانده و رانده شده بود در روزنامه هفتگی نوبهار دیدم.

شیوه کار من در هر کدام از این قطعات تیر زهرآگینی مخصوصا درآن زمان به طرف طرفداران سبک قدیم بود. طرفداران سبک قدیم آن‌ها را قابل درج و انتشار نمی‌دانستند. با وجود آن سال۱۳۴۲ هجری بود که اشعار من صفحات زیاد منتخبات آثار شعرای معاصر را پرکرد.

عجب آنکه نخستین منظومه من قصه رنگ پریده هم که از آثار بچگی من به‌شمار می‌آید، در جزو مندرجات این کتاب و در بین نام آن همه ادبای ریش و سبیل‌دار خوانده می‌شد و به‌طوری قرارگرفته بود که شعرا و ادبا را نسبت به من و مولف دانشمند کتاب (هشترودی‌زاده) خشمناک می‌ساخت.

مثل اینکه طبیعت آزاد پرورش یافته من در هر دوره از زندگی من باید با زد و خورد رودررو باشد. اما انقلابات حوالی سال‌های۱۲۹۹و ۱۳۰۰ در حدود شمال ایران مرا از هنر خود پیش از انتشار این کتاب دور کرده بود و من دوباره به‌طرف هنر خود می‌آمدم. این تاریخ مقارن بود با آغاز دوره سختی و فشار برای کشور من. ثمره‌ای که این مدت برای من داشت این بود که من روش کارخود را منظم‌تر پیدا کنم؛ روشی که در ادبیات زبان کشور من نبود و من به زحمت عمری زیر بار خودم و کلمات و شیوه کار کلاسیک راه را صاف کرده و آماده کرده و اکنون در پیش نسل تازه نفس می‌اندازم.

نیما از زبان نیما

در اشعار آزاد من وزن و قافیه به‌حساب دیگر گرفته می‌شوند.کوتاه و بلند شدن مصرع‌ها در آن‌ها بنا بر هوس و فانتزی نیست. من برای بی‌نظمی هم به نظمی اعتقاد دارم. هر کلمه من از روی قاعده دقیق به کلمه دیگر می‌چسبد و شعر آزاد سرودن برای من دشوارتر از غیرآن است.

مایه اصلی اشعار من رنج من است. به عقیده من گوینده واقعی باید آن مایه را داشته باشد. من برای رنج خود و دیگران شعر می‌گویم. فرم و کلمات و وزن و قافیه در همه وقت برای من ابزار‌هایی هستند که مجبور به عوض کردن آن‌ها بوده‌ام تا با رنج من و دیگران بهتر سازگار باشد. در دوره زندگی خود من هم از جنس رنج‌های دیگران سهم‌هایی هست به‌طوری که من بانوی خانه و بچه دارو ایلخی‌بان و چوپان ناقابلی نیستم. به این جهت وقت پاکنویس برای من کم است. اشعار من متفرق به‌دست مردم افتاده یا درخارج کشور به توسط زبان‌شناس‌ها خوانده می‌شود.فقط از سال۱۳۱۷ به بعد جزو هیأت تحریریه «مجله موسیقی» بوده‌ام و به حمایت دوستان خود در این مجله اشعار خود را مرتبا انتشار داده‌ام.

من مخالف بسیار دارم، می‌دانم، چون خود من به‌طور روزمره دریافته‌ام، مردم هم باید روزمره دریابند. این کیفیت تدریجی و نتیجه کار است. مخصوصا بعضی از اشعار مخصوص‌تر به‌خود من، برای کسانی که حواس جمع در عالم شاعری ندارند مبهم است. اما انواع شعر‌های من زیادند. چنان‌که دیوانی به‌زبان مادری خود به‌اسم «روجا» دارم. می‌توانم بگویم من به رودخانه شبیه هستم که از هر کجای آن لازم باشد بدون سروصدا می‌توان آب برداشت.

خوشایند نیست اسم بردن از داستان‌های منظوم خود به سبک‌های مختلف که هنوز به دست مردم نیفتاده است. باقی شرح حال من همین می‌شود: در طهران می‌گذرانم. زیادی می‌نویسم، کم انتشار می‌دهم و این موضوع مرا از دور تنبل جلوه می‌دهد.

ارزش استمرار 

مرتضی کاردر: نیما یوشیج زمانی پا به عرصه شعر می‌گذارد که چند سالی است تغییر در شعر فارسی آغاز شده. شعر‌های شاعران اروپایی به فارسی ترجمه می‌شود. شعر در روزگار مشروطه و سال‌های بعد به زبان زندگی روزمره نزدیک می‌شود. شعر فارسی کم‌کم شعر صلب سال‌ها و قرن‌های گذشته نیست. سنت چندصدساله در آستانه تغییر است. نظام نشانه‌ها دستخوش تغییر شده، نشانه‌های تسامح و تزلزل در ساختار شعر نیز گاه و بیگاه به چشم می‌خورد.

نیما از زبان نیما

نوگرایان آشنا به شعر اروپایی، تحت‌تأثیر تحولات سیاسی، اجتماعی و فرهنگی، نوگرایی در شعر را آغاز کرده‌اند. نیما به اقتضای سن و سال، کمی دیر به صف نوگرایان می‌پیوندد؛ درست زمانی که نوگرایان یکی‌یکی تلف می‌شوند. تقی رفعت خودکشی می‌کند. میرزاده عشقی ترور می‌شود. شعر ابوالقاسم لاهوتی فدای آرمان‌های سوسیالیستی می‌شود. شمس کسمایی و جعفر خامنه‌ای نوگرایی‌های‌شان را پی نمی‌گیرند. نیما همین‌قدر می‌تواند که ویرایش‌های نخست بند‌هایی از شعر را به روزنامه «قرن بیستم» میرزاده عشقی برساند و نام خود را به‌عنوان نفر آخر نوگرایان سال‌های پس از مشروطه ثبت کند.

نیما که از مدرسه سن‌لویی فارغ‌التحصیل شده، به استخدام وزارت مالیه درمی‌آید. در سال۱۲۹۹ «قصه رنگ پریده، خون سرد» و در سال۱۳۰۵ «خانواده سرباز» را منتشر می‌کند. نیما هنوز در مرز سنت و نوگرایی قدم می‌زند. هنگام انتشار «افسانه» جوانی است بیست‌وپنج‌ساله و طبیعی است که جدی گرفته نمی‌شود و هنوز مرجعیتی ندارد که تأثیرگذار باشد و در غیبت نوگرایان رهبری جریان نوگرایی در شعر را به‌عهده بگیرد.

سال‌های بعد سال‌های تنهایی و فراموشی است. پس از استقرار حکومت رضاخان، از شور و نشاط و آزادی‌های سال‌های پس از مشروطه خبری نیست. بهار مطبوعات خزان می‌شود و روزنامه‌ها یکی‌یکی تعطیل می‌شوند. نیما کار دولتی را تاب نمی‌آورد و بیکار می‌شود. همراه همسرش عالیه که معلم است به شهر‌های شمالی می‌رود. اغلب بیکار است و گاه تدریس می‌کند. سال‌های فترت شاعر آغاز شده؛ سال‌های فقر و تنگدستی و بیکاری. گاهی شعر می‌گوید، گاهی داستان و یادداشت‌های روزانه می‌نویسد و گاهی چیزی نمی‌نویسد، اما هنوز رؤیای تغییر در سنت شعر فارسی را در سر دارد. چیزی نمی‌تواند نیما را از راهی که در پیش گرفته بازدارد. او یکسره باور است و اعتمادبه‌نفس، بی‌لحظه‌ای تردید.

نیما از زبان نیما؛ من شاعر رنج مردم هستم

چند سال بعد به تهران بازمی‌گردد. بیکاری همچنان ادامه دارد. در خلال این سال‌ها نوگرایان دیگری پا به عرصه گذاشته‌اند. آن‌ها می‌کوشند سکه نوگرایی را به نام خود ضرب کنند، اما کمی بعد، از حرکت می‌ایستند و مثل نوگرایان پیشین نمی‌توانند ادامه دهند.

ثبت نام نیما به‌عنوان پیشوای نوگرایی و پدر شعر نو بیش از هر چیز مدیون استمرار اوست. او نیز می‌توانست نوگرایی را کنار بگذارد و نامی فراموش‌شده در تاریخ ادبیات امروز باشد. نوگرایی و تجدید حیات شعر برای نیما تفنن یا هوس زودگذر یا راهی برای شعار‌های سیاسی و یا فرصتی برای جلوه‌گری نیست، نوگرایی هدف نیما یوشیج است و چیزی نمی‌تواند او را از رسیدن به هدف خود بازدارد.

راه نیما برای رسیدن به شعر نو راه درازی است آکنده از آزمون و خطا و کوشش بسیار. کارنامه شعری او پر برگ و بار است. در کارنامه نیما شمار شعر‌هایی که در مقایسه با شاهکار‌های او معمولی به شمار می‌روند، کم نیست. اما او آن‌قدر آزمون و خطا می‌کند که سرانجام شعر‌های بزرگ و شاهکارهایش در خلال آزمون و خطا خلق می‌شوند.

سال‌های ۱۳۱۶ و ۱۳۱۷ آغاز دوباره نیما یوشیج است. «ققنوس» و «غراب» شعرهایی‌هستند که نیمای تازه را معرفی می‌کنند. تغییر ساختار شعر سنتی فارسی، بسیاری را در صف مخالفان نیما قرار می‌دهد. نیما دیگر شاعر جوان سال انتشار افسانه نیست، مردی میانسال است، اما هنوز مثل سال‌های جوانی سر جنگ با سنت‌های گذشته را دارد. پس بی‌توجه به مخالفت‌ها راه خود را می‌رود.

نیما از زبان نیما؛ من شاعر رنج مردم هستم

همزمان، به‌نظریه‌پردازی در شعر مشغول می‌شود و محصول سال‌ها تأمل و تجربه را کم‌کم منتشر می‌کند تا همگان دریابند آنچه او درنظر دارد، تنها به صورت شعر محدود نمی‌شود. می‌کوشد نظریه را در شعر اجرا کند تا نظریه‌های او پیش از همه در شعر خودش تجلی کند. سال‌های دهه۱۳۲۰ سال‌های نیماست. کم‌کم شاعران جوان می‌آیند و نیمای بزرگ را کشف می‌کنند. نخستین پیروان نیما شعر‌های او را سرمشق قرار می‌دهند و جریان نوگرایی در شعر فارسی آغاز می‌شود. نیما دیگر تنها نیست.

هر چه بیشتر می‌گذرد نیما ارزش و اهمیت و جایگاه بیشتری می‌یابد. شعر‌ها و دیدگاه‌های نیما درباره شعر بیشتر درک می‌شود. کم‌کم نیما قدر و منزلتی پیدا می‌کند که افسانه‌ای است. تحولات شعر فارسی ادامه پیدا می‌کند. در سال‌های دهه‌های ۴۰ و ۵۰، وقتی که دیگر شاعر از جهان رفته است، هر چندسال جریانی تازه پدید می‌آید و هر کدام از جریان‌ها خود را ادامه واقعی شعر نیما می‌دانند. حرکتی که او آغاز کرده، حتی به قالب‌های سنتی نیز سرایت می‌کند و غزل نیمایی شکل می‌گیرد و....راهی که نیما آغاز کرده است تا امروز هم ادامه دارد. شعر امروز تا هنوز هم شعر نیمایی است.

نیما از زبان نیما

در ۶ اردیبهشت ۱۳۰۴ خورشیدی نیما با عالیه جهانگیر که خواهرزاده میرزاجهان‌گیرخان صوراسرافیل بود، آشنا شد، او را به عقد درآورد و یک سال بعد، با او ازدواج کرد. ازدواج آن‌ها مصادف با درگذشت پدر نیما، میرزا ابراهیم، شد. چنین بود که مجلس عروسی آن ۲ بسیار مختصر و ساده بر پا شد. در ابتدای زندگی آن‌ها، عالیه که هنوز با طبع ایلیاتی نیما آگاه نبود، بسیار با وی مشاجره می‌کرد. دکتر خانلری که جلسات نیما در دانشگاه تهران را به هم می‌زد، اما این دو علاوه بر این رابطه خصمانه با هم رابطه‌‌ای فامیلی نیز داشتند (دکتر خانلری پسرخاله مادر نیما بود) و نیما چند صباحی استاد او بود. خانلری خاطراتی از نیما نوشته که گاه بسیار خنده‌دارند:

عالیه خانوم همسر نیما با آن‌که اهل ذوق و سواد بود از این‌که شوهرش کاری نمی‌کرد و نه مقام و منصبی دارد و نه حقوق قابلی بسیار دلخور بود و او را تحقیر می‌کرد و گاهی کارش یه خشونت هم می‌کشید. خانواده‌ او هم از داشتن چنین دامادی چندان سرفراز نبودند و نیما را بی‌کاره و بی‌عرضه می‌دانستند. اما این رفتار در روحیه نیما تاثیری نداشته و او را از راه خود منصرف نمی‌کرد. نیما به خودش و کارش اعتقاد کامل داشت و هیچ یک از شاعران و ادیبان آن روزگار را داخل آدم حساب نمی‌کرد. حرکاتی ساده و دهاتی داشت که حتی در طرز لباس پوشیدنش هم اثر می‌گذاشت.

نمونه‌ای از ساده‌لوحی‌های او این‌که پیش ما درد دل می‌کرد و می‌گفت از این‌که همسرش (عالیه خانم) قدر او را نمی‌داند و اعتقادی به عظمت مقام معنویش ندارد شکایت می‌کرد و از ما چاره‌جویی می‌کرد. می‌گفت همسرم خیلی هم حسود است و اگر بداند یا گمان کند که شهرت و مقام ادبی من روز به روز بیشتر می‌شود و همه مرا نابغه می‌دانند و دختران خوشگل عاشق من هستند البته رفتارش با من تغییر خواهد کرد و بهتر خواهد شد.
 
پرسیدیم چطور می‌شود این مطلب را به همسرش تلقین کرد. قرار بر این شد که نامه‌ای از قول دختر شانزده ساله‌ای خوشگل جعل کنیم که در آن نسبت به نیما اظهار عشق شدید بکند و به تاکید بگوید او را کسی در ردیف ویکتور هوگو می‌داند و آرزو دارد که او را ببیند و دست در گردنش بیاندازد و این لذت افتخار نصیبش شود که با چنین نابغه‌ای آشنا شود و سراسر وجودش از عشق او سرشار است.
 
نوشتن چنین نامه‌ای مشکل نبود. مشکل این بود که به چه طریق نامه را در دسترس خانوم بگذاریم که باورش شود. آخر قرار بر این شد که شبی او پنجره رو به کوچه را باز بگذارد و ما در موقعی که او و همسرش نشسته‌اند و نامه را طوری که خودمان دیده نشویم از لای پنجره در اتاق بیاندازیم و فرار کنیم.
 
فردا صبح برای تحقیق درباره نتیجه به سراغ نیما رفتیم. معلوم شد که هم خودش و هم همسرش بسیار ترسیده‌اند. خانمش پس از چند دقیقه نامه را برداشته و خوانده و به نیما گفته که دیگر در خانه او امنیت ندارد و دفعه دیگر ممکن است گماشتگان معشوق او در قصد جان همسرش باشند و همان شبانه خانه را ترک کرده و به عنوان قهر رفته خانه برادرش. به هر حال پس از یک هفته کار به آشتی انجامید و نمی‌دانم که آیا این بار بر اثر تدبیر کودکانه ما همسر نیما با او مهربان‌تر شد یا نه.
+ نوشته شده در شنبه 13 دی 1399برچسب:نیما,شاعر,یوش,یوشیج,علی اسفندیاری,مازندران, ساعت 14:51 توسط آزاده یاسینی


داستان یک موزیک؛ ای ایران، ای مرز پرگهر

 «ای دشمن ار تو سنگ خاره‌ای، من آهنم/ جان من فدای خاک پای میهنم». صدای غلامحسین بنان در شب ۲۷ مهر ۱۳۲۳ در دبستان نظامی در چهارراه استانبول مانند قلب دکتر حسین گل‌گلاب و روح‌الله خالقی رهبر ارکستر و شاید همه کسانی که آنجا بودند، می‌لرزید؛ وقتی این دو بیت را در بالاترین گام خود ادا می‌کرد.

 
من آهنم
 
صدایش می‌لرزید مثل وقتی که دکتر حسین گل گلاب یک‌ماه و نیم قبلش با آن حال آشفته درِ دفتر روح‌الله خالقی در خیابان هدایت را باز کرد و بغضش با این دو بیت ترکید؛ بغض سرزمینی که ۳ سال بود در اشغال سربازان متفق بود.
 
آن شب برنامه‌های دیگری هم اجرا شد، اما آنچه از شب موسیقی ترانه‌های محلی و ملی باقی ماند اجرای ماندگار سرود «ای ایران» بود؛ سرودی که  از مثلث خالقی، گل‌گلاب و بنان متولد شد.
 
اگر بخواهیم در میان تمام تصنیف‌های تاریخ موسیقی ایران تنها یک اثر را به‌عنوان ملی‌ترین اثر ایران بدانیم بی‌تردید آن یک تصنیف‌ای ایران خواهد بود؛ تصنیفی که به روایتی در یک روز دلتنگ شهریور ۱۳۲۳ در مسیر خیابان سعدی تا خیابان هدایت از سر چهارراه سیدعلی خلق شد.
 
تصنیفی که هنوز هم بعد از ۷۶ سال به احترام نامش هر ایرانی را در هر جای دنیا از جای بلند می‌کند و بدون اینکه کسی بخواهد، نوای ملی ایرانیان شده است. اما شاید بخشی از این ماندگاری به خاطر داستانی باشد که منسوب است که باعث شکل‌گیری آن شده.
 
برخی از نزدیکان دکتر حسین گل‌گلاب و روح‌الله خالقی داستان این تصنیف را از آن روزی می‌دانند که دکتر حسین گل‌گلاب قرار بود به دیدار دوستش روح‌الله خالقی در دفترش برود که در آن زمان در خیابان سعدی، خیابان هدایت قرار داشت.
 
من آهنم
 
در راه همینطور که دکتر شاعر گیاه‌شناس و استاد دانشگاه از سر چهارراه استانبول به سمت خیابان هدایت در مسیر خیابان سعدی می‌رفت که دید سربازی آمریکایی در حال کتک زدن مغازه‌داری است که در چهارراه سیدعلی کاسبی‌می‌کرد. البته برخی از منابع این درگیری را بین سربازی آمریکایی یا هندی و سربازان ایرانی می‌دانند؛ اما چند منبع اعتقاد دارند که کسی که کتک می‌خورد صاحب مغازه‌ای بود که جنسی را که سرباز آمریکایی می‌خواست نداشت. آن  سرباز خارجی همینطور که مرد ایرانی را زیر لگد خود گرفته بود به زبان خودش به او فحش می‌داد.
 
دکتر گل‌گلاب معنی فحش‌های او را می‌فهمید، اما مانند بقیه مردم کاری از دستش برنمی‌آمد. سربازی از ارتش فاتحان ایران بود و عملا اداره کشور  را به‌دست داشتند ایستاد و کتک خوردن مرد را نظاره کرد. مسیر کوتاهی که برای رسیدن به دفتر خالقی بود را نفهمید چطور طی کرد. اما وقتی به دفتر خالقی رسید بغضش ترکید و واقعه را برای خالقی تعریف کرد و گفت چند بیتی به ذهنم آمده است و می‌خواهم آن‌ها را برای روح تحقیر شده مردم ایران بگویم. خالقی کاغذی مقابلش گذاشت و گفت هر چه بگویی من با آهنگ خواهم ساخت.
 
من آهنم
 
حسین گل‌گلاب بعد‌ها در مصاحبه‌ای هرچند به انگیزه‌اش برای خلق این سرود اشاره نمی‌کند، اما گفته بود: «در سال۱۹۴۴، در شرایطی که چکمه‌های نیرو‌های اشغالگر هر وطن‌پرستی را می‌لرزاند، من ایده این شعر به ذهنم رسید. سپس پروفسور خالقی موسیقی آن را نوشت و در برابر همه مقاومت‌های سیاسی، این ترانه راه خود را به دل و روح مردم پیدا کرد». گل‌گلاب روی کاغذ می‌نویسد: «ای دشمن ار تو سنگ خاره‌ای من آهنم/ جان من فدای خاک پای میهنم».
 
او خیلی زود کاغذ مرتبی را به دست روح‌الله خالقی داد. او در آواز دشتی این سرود را تنظیم کرد و به ارکستر داد تا تمرین کند و برای برنامه شب ترانه‌های محلی و موسیقی ملی که اداره موسیقی به پیشنهاد کلنل وزیری برگزار می‌شد اجرا شود. سرود‌ای ایران با آنکه خیلی سریع و کاملا در فضایی هیجانی سروده شد، اما ویژگی‌هایی دارد که کمتر در تصنیف‌های ملی وجود دارد.
 
منابع مختلفی این نظر را تأیید کرده‌اند که «تک‌تک واژه‌های به کار‌رفته در سرود، فارسی است و در هیچ‌یک از ابیات آن کلمه‌ای معرب یا غیرفارسی وجود ندارد. سراسر هر سه بند سرود، سرشار از واژه‌های خوش‌تراش فارسی است؛ زبان پاکیزه‌ای که هیچ واژه بیگانه‌ای در آن راه پیدا نکرده است، و با این همه هیچ واژه‌ای نیز در آن مهجور و ناشناخته نیست و دریافت متن را دشوار نمی‌سازد.
 
دومین ویژگی سرود‌ای ایران در بافت و ساختار شعر آن است، به‌گونه‌ای که تمامی گروه‌های سنی، از کودک تا بزرگسال می‌توانند آن را اجرا کنند. همین ویژگی سبب شده این سرود در تمامی مراکز آموزشی و حتی کودکستان‌ها قابلیت اجرا داشته باشد؛ و بالاخره سومین ویژگی‌ای که برای این سرود قائل شده‌اند، فراگیری این سرود به لحاظ امکانات اجرایی است که به هر گروه یا فرد امکان می‌دهد تا بدون ساز و آلات و ادوات موسیقی نیز بتوانند آن را اجرا کنند.
 
آهنگ این سرود که در آواز دشتی خلق شده، از ساخته‌های ماندگار روح‌الله خالقی است. ملودی اصلی و پایه‌ای کار، از برخی نغمه‌های موسیقی بختیاری که از فضایی حماسی برخوردار است، گرفته شده است».   او برای خواندن این شعر انتخاب‌های زیادی داشت، کر نخستین گزینه بود، اما غلامحسین بنان و ارکستر مدرسه نظام بهترین انتخاب بودند. نوشته‌اند که یحیی معتمدالدوله هم انتخاب شده بود و این تصنیف را خوانده بود.
 
من آهنم
 
اما بنان برای خواندن آن آماده شد. موسیقی در کمترین زمان آماده شد و در شب بیست و هفتم مهر‌ماه در دانشکده افسری طی ۲ شب در خلال شب ترانه‌های محلی و موسیقی ملی در دبستان نظامی اجرا شد. این شب که به گزارش روزنامه اطلاعات بیست و هفتم مهر‌ماه با حضور جمعی از رجال شناخته شده در ساعت هفت بعد از ظهر برگزار شد ابتدا آقای عاشورپور یکی از آهنگ‌های محلی تالشی را خواند و بعد از آن ترانه «بلبل مست» که کلنل وزیری براساس تصنیفی از حسین گل‌گلاب ساخته بود توسط عبدالعلی وزیری اجرا شد.
 
اجرای پیانوی جواد معروفی و آهنگ کردی از برنامه‌های دیگر این شب بود. در بخش دوم برنامه کلنل علینقی وزیری روی سن رفت و با اشاره به استقبال مردم از ترانه‌های محلی از روند جمع‌آوری آن‌ها گفت. اما شاید مهم‌ترین حرف وزیری بعد از اشاره به مشکلات زیادی که مدرسه موسیقی داشت آنجایی بود که گفت: «در تجربیات ۲۰ سال معلمی چه بسا قریحه‌های  توانا دیده‌ام که خود را به‌دست پیشامد سپرده و از هنری که آنان را مشغول و سرافراز و سعادتمند می‌کرد کناره گرفتند و با یک زندگی عادی و با یک فکر پر از یاس و تیرگی به‌سر می‌بردند در حالی که در بر ابر آن‌ها کسانی بودند که با آنکه در جریان زندگی بار‌ها شکست خورده بودند باز به ابتکار و کوشش پرداخته و دست از کار نکشیده و از هر شکستی تجربه‌ای اندوخته و باز به‌کار پرداختند».
 
من آهنم
 
بعد از این حرف‌ها بود که خودش قطعه‌ای در دستگاه اصفهان نواخت و بعد نوبت بخش دوم برنامه رسید که پایانش اجرای آهنگ‌ای ایران بود که در ساعت ۱۰ شب اجرا شد و با استقبال حضار روبه‌رو شد؛ استقبالی که باعث شد این اجرا دوباره نواخته شود؛ اجرایی که از شب ۲۷ مهر ۱۳۲۳ تا امروز در تاریخ ایران جریان دارد.
+ نوشته شده در شنبه 26 مهر 1399برچسب:داستان یک موزیک؛ ای ایران، ای مرز پرگهر,حسین گل گلاب,شاعر,روح الله خالقی,آهنگساز,غلامحسین بنان,خواننده, ساعت 13:45 توسط آزاده یاسینی


حکمت نهج البلاغه

 وَ قَالَ ع: مَا لِابْنِ آدَمَ وَ الْفَخْرِ- أَوَّلُهُ نُطْفَةٌ وَ آخِرُهُ جِيفَةٌ- وَ لَا يَرْزُقُ نَفْسَهُ وَ لَا يَدْفَعُ حَتْفَهُ

و درود خدا بر او، فرمود: فرزند آدم را با فخر فروشی چه کار او که در آغاز نطفه‌ای گنديده، و در پايان مرداری بد بو است، نه می‌تواند روزی خويشتن را فراهم کند، و نه مرگ را از خود دور نمايد.
(اعتقادی، علمی) 
 
 
 
 
 
 
 
 
وَ سُئِلَ مَنْ أَشْعَرُ الشُّعَرَاءِ فَقَالَ ع‏
- إِنَّ الْقَوْمَ لَمْ يَجْرُوا فِي حَلْبَةٍ- تُعْرَفُ الْغَايَةُ عِنْدَ قَصَبَتِهَا- فَإِنْ كَانَ وَ لَا بُدَّ فَالْمَلِكُ الضِّلِّيلُ يريد إمرأ القيس

 

 و درود خدا بر او، فرمود: (از امام پرسيد بزرگ‌ترين شاعر عرب کيست فرمود:) شاعران در يک وادی روشنی نتاخته‌اند تا پايان کار معلوم شود، و اگر ناچار بايد داوری کرد،
پس پادشاه گمراهان، بزرگ‌ترين شاعر است.
(هنری، علمی)

 

 

 

+ نوشته شده در دو شنبه 20 مرداد 1399برچسب:نهج البلاغه,امام علی,امیرالمومنین,پند اعتقادی,علمی,هنری,فرزند آدم,فخر فروشی,نطفه,مردار,روزی,مرگ,شاعر,پادشاهان گمراه, ساعت 9:52 توسط آزاده یاسینی


کاهن

*پس سوگند ياد مي کنم به آنچه مي بينيد،

*و آنچه نمي بينيد،
*بي ترديد اين قرآن، گفتار فرستاده اي بزرگوار است،
*و آن گفتار يک شاعر نيست، ولي جز اندکي ايمان نمي آوريد،
*و گفتار کاهن هم نيست، ولي جز اندکي متذکّر نمي شويد.
+ نوشته شده در دو شنبه 10 دی 1397برچسب:قرآن,ترجمه,کاهن,فرستاده,شاعر, ساعت 12:50 توسط آزاده یاسینی