♥ مطالب ادبی .!.!.!.!. مطالب مذهبی ♥
از منزل کفر تا به دين يک نفس است
وز عالم شک تا به يقين يک نفس است
ايـن يـک نفس عـزيز را خـوش مـي دار
کز حاصل عمر ما همين يک نفس است
مهـتاب بــه نـور دامـن شـب بـشکافت
مي نوش دمي خوش تر از اين نتوان يافت
خوش بــاش و بـينديش که مـهتاب بسي
اندر سر گور يک به يک خـواهد تافت
مي خوردن و شاد بودن آيين منست
فارغ بودن ز کفر و دين؛ دين منست
گفتم به عروس دهر کابين تو چيست
گفتــا دل خـرم تـو کابين مـن است
مي خور که به زير گل بسي خواهي خفت
بي مونس و بي رفيق و بي همدم و جفت
زنهار به کس مگو تو اين راز نهفت
هر لاله که پژمرد نخواهد بشکفت
اجزاي پياله اي که در هم پيوست
بشکستن آن روا نمي دارد مست
چندين سر و ساق نازنين و کف دست
از مهر که پيوست و به کين که شکست
چون چرخ بکام يک خردمند نگشت
خواهي تو فلک هفت شمُر خواهي هشت
چون بايد مرد و آرزوها همه هِشت
چو مور خورد به گور و چه گرگ به دشت
اي چرخ فلک خرابي از کينه تست
بيدادگري پيشه ديرينه تست
وي خاک اگر سينه تو بشکافند
بس گوهر قيمتي که در سينه تست.
بر لوح نشان بودني ها بوده است
پيوسته قلم ز نيک و بد فرسوده است
در روز ازل هر آن چه بايست بداد
غم خوردن و کوشيدن ما بيهوده است.
چندان بخورم شراب کاين بوي شراب
آيد ز تراب چون روم زير تراب
گر بر سر خـاک من رسد مخموري
از بوي شراب من شود مست و خراب
چون در گذرم به باده شوييد مرا
تلقين ز شراب ناب گوييد مرا
خواهيد به روز حشر يابيد مرا
از خاک در ميکده جوييد مرا
چون عهده نمي شود کسي فردا را
حـالي خوش دار اين دل پر سودا را
مي نوش به ماهتاب اي ماه که ما
بـسيار بـــگردد و نــيـابد ما را
هر چند که رنگ و روي زيباست مرا
چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا
معلوم نشد که در طربخانه خاک
نقاش ازل بهر چه آراست مرا
هنگام سپيده دم خروس سحري
داني که چرا همي کند نوحه گري
يعني که نمودند در آيينه صبح
کز عمر شبي گذشت و تو بي خبري
در کارگه کوزه گري کردم راي
بر پله چرخ ديدم استاد بپاي
مي کرد دلير کوزه را دسته و سر
از کله پادشاه و از دست گداي
بر خير و مخور غم جهان گذران
خوش باشو دمي به شادماني گذران
در طبع جهان اگر وفايي بودي
نوبت به تو خود نيامدي از دگران
اي صاحب فتوا ز تو پرکارتريم
با اين همه مستي زتو هُشيار تريم
تو خون کسان خوري و ما خون رزان
انصاف بده کدام خونخوار تريم؟
از جمله رفتگان اين راه دراز
باز آمده اي کو که به ما گويد باز
هان بر سر اين دو راهه از سوي نياز
چيزي نگذاري که نمي آيي باز
يک قطره آب بود و با دريا شد
يک ذره خاک و با زمين يکتا شد
آمد شدن تو اندرين عالم چيست؟
آمد مگسي پديد و ناپيدا شد.
اين قافله عمر عجب مي گذرد
درياب دمي که با طرب مي گذرد
ساقي غم فرداي حريفان چه خوري
پيش آر پياله را که شب مي گذرد.
ديدم به سر عمارتي مردي فرد
کو گِل بلگد مي زد و خوارش مي کرد
وان گِل با زبان حال با او مي گفت
ساکن ، که چو من بسي لگد خواهي کرد.
اي بس که نباشيم و جهان خواهد بود
ني نام زمان و نه نشان خواهد بود
زين پيش نبوديم و نبود هيچ خلل
زين پس چو نباشيم همان خواهد بود.
عمرت تا کي به خودپرستي گذرد
يا در پي نيستي و هستي گذرد
مي خور که چنين عمر که غم در پي اوست
آن به که بخواب يا به مستي گذرد.
افسوس که سرمايه زکف بيرون شد
در پاي اجل بسي جگرها خون شد
کس نامد از آن جهان که پرسم از وي
کاحوال مسافران دنيا چون شد.
ساقي ، گل و سبزه بس طربناک شده است
درياب که هفته دگر خاک شده است
مي نوش و گلي بچين که تا درنگري
گل خاک شده است سبزه خاشاک شده است.
نيکي و بدي که در نهاد بشر است
شادي و غمي که در قضا و قدر است
با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل
چرخ از تو هزار بار بيچاره تر است.
از منزل کفر تا به دين يک قدم است
وز عالم شک تا به يقين يک نفس است
اين يک نفس عزيز را خوش ميدار
کز حاصل عمر ما همين يک نفس است.
تا کي غم آن خورم که دارم يا نه
وين عمر به خوشدلي گذارم يا نه
پرکن قدح باده که معلومم نيست
کاين دم که فرو برم برآرم يا نه.
اي دل ز زمانه رسم احسان مطلب
وز گردش دوران سر و سامان مطلب
درمان طلبي درد تو افزون گردد
با درد بساز و هيچ درمان مطلب.
چون آب به جويبار و چون باد به دشت
روزي دگر از نوبت عمرم بگذشت
هرگز غم دو روز مرا ياد نگشت
روزي كه نيامدست و روزي كه گذشت.
در هر دشتي كه لاله زاري بوده است
آن لاله ز خون شهرياري بوده است
چو برگ بنفشه كز زمين مي رويد
خاليست كه بر رخ نگاري بوده است.
آن به كه در اين زمانه كم گيري دوست
با اهل زمانه صحبت از دور نكوست
آنكس كه به جملگي ترا تكيه بر اوست
چون چشم خرد باز كني دشمنت اوست.
شيخي به زني فاحشه گفتا مستي
هر لحظه به دام دگري پا بستي
گفتا شيخا هر آن چه گويي هستم
آيا تو چنان که مي نمايي هستي.
اسرار ازل را نه تو داني و نه من
وين حرف معما نه تو داني و نه من
هست از پس پرده گفتگوي من و تو
چون پرده برافتد نه تو ماني و نه من
در کارگه کوزه گري بودم دوش
ديدم دو هزار کوزه گويا و خموش
هر يک به زبان حال با من گفتند
کو کوزه گر و کوزه خرو کوزه فروش
يک عمر به کودکي به استاد شديم
يک عمر زاستادي خود شاد شديم
افسوس ندانيم که ما را چه رسيد
از خاک بر آمديم و بر باد شديم.
افسوس كه نامه جواني طي شد
و آن تازه بهار زندگاني دي شد
وآن مرغ طرب كه نام او بود شباب
فرياد ندانم كي آمدوكي شد