••• آسمانه

♥ مطالب ادبی .!.!.!.!. مطالب مذهبی ♥

شعر

ﻣﻮﺳﯽ ‏ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺩﺭ ﮐﻮﻩ ﻃﻮﺭ:
ﺍَﺭَﻧﯽ ‏« ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺸﺎﻥ ﺑﺪﻩ »
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ: ﻟﻦ ﺗﺮﺍﻧﯽ ‏« ﻫﺮﮔﺰ ﻣﺮﺍ ﻧﺨﻮﺍﻫﯽ ﺩﯾﺪ »

ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﺳﻌﺪﯼ:
ﭼﻮ ﺭﺳﯽ ﺑﻪ ﮐﻮﻩ ﺳﯿﻨﺎ ﺍﺭﻧﯽ ﻣﮕﻮ ﻭ ﺑﮕﺬﺭ
ﮐﻪ ﻧﯿﺮﺯﺩ ﺍﯾﻦ ﺗﻤﻨﺎ ﺑﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﻟﻦ ﺗﺮﺍﻧﯽ 

ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﺣﺎﻓﻆ:
ﭼﻮ ﺭﺳﯽ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﺳﯿﻨﺎ ﺍﺭﻧﯽ ﺑﮕﻮ ﻭ ﺑﮕﺬﺭ
ﺗﻮ ﺻﺪﺍﯼ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺸﻨﻮ، ﻧﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﻟﻦ ﺗﺮﺍﻧﯽ 

ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻣﻮﻻﻧﺎ:
ﺍﺭﻧﯽ ﮐﺴﯽ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﺗﺮﺍ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ
ﺗﻮ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻣﻨﯽ ﻫﻤﯿﺸﻪ، ﭼﻪ ﺗﺮﯼ ﭼﻪ ﻟﻦ ﺗﺮﺍﻧﯽ

ﺳﻪ ﺑﯿﺖ ، ﺳﻪ ﻧﮕﺎﻩ ، ﺳﻪ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ
ﻣﺜﻞ ﺳﻌﺪﯼ، ﻋﺎﻗﻼﻧﻪ
ﻣﺜﻞ ﺣﺎﻓﻆ، ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ
ﻣﺜﻞ ﻣﻮﻻﻧﺎ، ﻋﺎﺭﻓﺎﻧﻪ

 

 

 

 

 

 

+ نوشته شده در دو شنبه 13 مرداد 1399برچسب:شعر,حضرت موسی,حافظ,سعدی,مولانا, ساعت 20:16 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

روز هجران و شب فرقت يار آخر شد
زدم اين فال و گذشت اختر و کار آخر شد
آن همه ناز و تنعم که خزان مي فرمود
عاقبت در قدم باد بهار آخر شد
شکر ايزد که به اقبال کله گوشه گل
نخوت باد دي و شوکت خار آخر شد
صبح اميد که بد معتکف پرده غيب
گو برون آي که کار شب تار آخر شد
آن پريشاني شب هاي دراز و غم دل
همه در سايه گيسوي نگار آخر شد
باورم نيست ز بدعهدي ايام هنوز
قصه غصه که در دولت يار آخر شد
ساقيا لطف نمودي قدحت پرمي باد
که به تدبير تو تشويش خمار آخر شد
در شمار ار چه نياورد کسي حافظ را
شکر کان محنت بي حد و شمار آخر شد
حضرت حافظ


ياري اندر کس نمي‌بينيم ياران را چه شد
دوستي کي آخر آمد دوستداران را چه شد
آب حيوان تيره گون شد خضر فرخ پي کجاست
خون چکيد از شاخ گل،باد بهاران را چه شد
کس نمي‌گويد که ياري داشت حق دوستي
حق شناسان را چه حال افتاد،ياران را چه شد
لعلي از کان مروت برنيامد سال‌هاست
تابش خورشيد و سعي باد و باران را چه شد
شهر ياران بود و خاک مهربانان اين ديار
مهرباني کي سر آمد شهرياران را چه شد
گوي توفيق و کرامت در ميان افکنده‌اند
کس به ميدان در نمي‌آيد سواران را چه شد
صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغي برنخاست
عندليبان را چه پيش آمد هزاران را چه شد
زهره سازي خوش نمي‌سازد مگر عودش بسوخت؟
کس ندارد ذوق مستي ميگساران را چه شد
حافظ ، اسرار الهي کس نمي‌داند خموش
از که مي‌پرسي که دور روزگاران را چه شد
حضرت حافظ


ناگهان پرده برانداخته‌اي يعني چه
مست از خانه برون تاخته‌اي يعني چه
زلف در دست صبا گوش به فرمان رقيب
اين چنين با همه درساخته‌اي يعني چه
شاه خوباني و منظور گدايان شده‌اي
قدر اين مرتبه نشناخته‌اي يعني چه
نه سر زلف خود اول تو به دستم دادي
بازم از پاي درانداخته‌اي يعني چه
سخنت رمز دهان گفت و کمر سرّ ميان
و از ميان تيغ به ما آخته‌اي يعني چه
هر کس از مهره مِهر تو به نقشي مشغول
عاقبت با همه کج باخته‌اي يعني چه
حافظا در دل تنگت چو فرود آمد يار
خانه از غير نپرداخته‌اي يعني چه
حافظ


در خرابات مغان نور خدا مي‌بينم
اين عجب بين که چه نوري ز کجا مي‌بينم
جلوه بر من مفروش اي ملک الحاج که تو
خانه مي‌بيني و من خانه خدا مي‌بينم
خواهم از زلف بتان نافه گشايي کردن
فکر دور است همانا که خطا مي‌بينم
سوز دل،اشک روان،آه سحر،ناله شب
اين همه از نظر لطف شما مي‌بينم
هر دم از روي تو نقشي زندم راه خيال
با که گويم که در اين پرده چه‌ها مي‌بينم
کس نديده‌ست ز مشک ختن و نافه چين
آن چه من هر سحر از باد صبا مي‌بينم
دوستان عيب نظربازي حافظ مکنيد
که من او را  زمحبان شما مي‌بينم
حافظ


رواق منظر چشم من آشيانه توست 
كرم نما و فرود آ، كه خانه خانه توست
به لطف خال و خط از عارفان ربودي دل
لطيفه هاي عجب زير دام و دانه توست
دلت به وصل گل اي بلبل سحر خوش باد
كه در چمن همه گلبانگ عاشقانه توست
علاج ضعف دل ما به لب حوالت كن
كه آن مفرح ياقوت در خزانه توست
به تن مقصرم از دولت ملازمتت 
ولي خلاصه جان خاك آستانه توست
من آن نيام كه دهم نقد دل به هر شوخي
در خزانه به مهر تو و نشانه توست
تو خود چه لعبتي اي شهسوار شيرين كار
كه توسني چو فلك رام تازيانه توست
چه جاي من،‌ كه بلغزد سپهر شعبده باز
ازين حيل كه در انبانه بهانه توست
سرود مجلست اكنون فلك به رقص آرد
كه شعر حافظ شيرين سخن ترانه توست
حافظ


سينه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشي بود در اين خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطه دوري دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
سوز دل بين که ز بس آتش اشکم دل شمع
دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت
آشنايي نه غريب است که دلسوز من است
چون من از خويش برفتم دل بيگانه بسوخت
خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد
خانه عقل مرا آتش ميخانه بسوخت
چون پياله دلم از توبه که کردم بشکست
همچو لاله جگرم بي مي و خمخانه بسوخت
ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم
خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت
ترک افسانه بگو حافظ و مي نوش دمي
که نخفتيم شب و شمع به افسانه بسوخت
حضرت حافظ


دمي با غم به سر بردن جهان يک سر نمي‌ارزد
به مي بفروش دلق ما کز اين بهتر نمي‌ارزد
به کوي مي فروشانش به جامي بر نمي‌گيرند
زهي سجاده تقوا که يک ساغر نمي‌ارزد
رقيبم سرزنش‌ها کرد کز اين باب رخ برتاب
چه افتاد اين سر ما را که خاک در نمي‌ارزد
شکوه تاج سلطاني که بيم جان در او درج است
کلاهي دلکش است اما به ترک سر نمي‌ارزد
چه آسان مي‌نمود اول غم دريا به بوي سود
غلط کردم که اين طوفان به صد گوهر نمي‌ارزد
تو را آن به که روي خود ز مشتاقان بپوشاني
که شادي جهان گيري غم لشکر نمي‌ارزد
چو حافظ در قناعت کوش و از دنياي دون بگذر
که يک جو منت دونان ، دو صد من زر نمي‌ارزد
حضرت حافظ


مطرب عشق عجب ساز و نوايي دارد
نقش هر نغمه که زد راه به جايي دارد
عالم از ناله عشاق مبادا خالي
که خوش آهنگ و فرح بخش هوايي دارد
پير دردي کش ما گرچه ندارد، زر و زور
خوش عطابخش و خطاپوش خدايي دارد
محترم دار دلم کاين مگس قندپرست
تا هواخواه تو شد فر همايي دارد
از عدالت نبود دور گرش پرسد حال
پادشاهي که به همسايه گدايي دارد
اشک خونين بنمودم به طبيبان گفتند
درد عشق است و جگرسوز دوايي دارد
ستم از غمزه مياموز که در مذهب عشق
هر عمل اجري و هر کرده جزايي دارد
نغز گفت آن بت ترسا بچه باده پرست
شادي روي کسي خور که صفايي دارد
خسروا حافظ درگاه نشين فاتحه خواند
و از زبان تو تمناي دعايي دارد
حضرت حافظ

 
به مژگان سيه کردي هزاران رخنه در دينم
بيا کز چشم بيمارت هزاران درد برچينم
الا اي همنشين دل که يارانت برفت از ياد
مرا روزي مباد آن دم که بي ياد تو بنشينم
جهان پير است و بي‌بنياد از اين فرهادکش فرياد
که کرد افسون و نيرنگش ملول از جان شيرينم
ز تاب آتش دوري شدم غرق عرق چون گل
بيار اي باد شبگيري نسيمي زان عرق چينم
جهان فاني و باقي فداي شاهد و ساقي
که سلطاني عالم را طفيل عشق مي‌بينم
اگر بر جاي من غيري گزيند دوست حاکم اوست
حرامم باد اگر من جان به جاي دوست بگزينم
صباح الخير زد بلبل کجايي ساقيا برخيز
که غوغا مي کند در سر خيال خواب دوشينم
شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعين
اگر در وقت جان دادن تو باشي شمع بالينم
حديث آرزومندي که در اين نامه ثبت افتاد
همانا بي‌غلط باشد که حافظ داد تلقينم
حضرت حافظ
 
 
 


شعر

 

اگر روم ز پي اش فتنه ها برانگيزد

ور از طلب بنشينم به کينه برخيزد

وگر به رهگذري يکدم از وفاداري

چو گرد در پي اش افتم چو باد بگريزد

وگر کنم طلب نيم بوسه صد افسوس

ز حقّه دهنش چون شکر فرو ريزد

من آن فريب که در نرگس تو مي بينم

بس آب روي که با خاک ره بر آميزد

فراز و شيب بيابان عشق دام بلاست

کجاست شير دلي کز بلا نپرهيزد

تو عمرخواه و صبوري که چرخ شعبده باز

هزار بازي ازين ُطرفه تر بر انگيزد

بر آستانه تسليم سر بنه حافظ

که گر ستيزه کني روزگار بستيزد.

حافظ شیرازی                                 

 

 

 

+ نوشته شده در شنبه 14 شهريور 1394برچسب:شعر,شعر زیبا,حافظ,شعر طرفه تر,اگر روم ز پی اش فتنه ها برانگیزد, ساعت 12:2 توسط آزاده یاسینی