••• آسمانه

♥ مطالب ادبی .!.!.!.!. مطالب مذهبی ♥

مطالب ادبی

 

 یوسف و زلیخا

نکاح بستن يوسف عليه السلام زليخا را به فرمان خداي تعالي و زفاف کردن با وي

 

چو فرمان يافت يوسف از خداوند

که بندد با زليخا عقد پيوند

اساس انداخت جشني خسروانه                    

نهاد اسباب جشن اندر ميانه

شه مصر و سران ملک را خواند                   

 به تخت عز و صدر جاه بنشاند

به قانون خليل و دين يعقوب                   

 بر آيين جميل و صورت خوب

زليخا را به عقد خود درآورد                    

به عقد خويش يکتا گوهر آورد

نثار افشان بر او مه تا به ماهي                   

مبارکباد گو شاه و سپاهي

به رسم معذرت يوسف به پا خاست

به مجلس حاضران را عذرها خواست

زليخا را به پرسش ساخت دلشاد

به خلوتخانه خاصش فرستاد

پرستاران همه پيشش دويدند                  

 سر و افسر همه پيشش کشيدند

خروشان از جمال دلفريبش                  

 به زرکش جامه ها دادند زيبش

چو هاي و هوي مردم يافت آرام                   

به منزلگاه خود زد هر کسي گام

عروس مه نقاب عنبرين بست                  

 زرافشان پرده بر روي زمين بست

به فيروزي بر اين فيروزه طارم                  

 چراغ افروز شد گيتي ز انجم

فلک عقد ثريا از بر آويخت                   

شفق ياقوت تر با گوهر آميخت

جهان را شعر شب شد پرده راز                  

 در آن پرده جهاني راز پرداز

به خلوت محرمان با هم نشستند                 

 به روي غير مشکين پرده بستند

زليخا منتظر در پرده خاص                  

 دل او از طپش در پرده رقاص

که اين تشنه که بر لب ديده آب است          

 به بيداريست يارب يا به خواب است

شود زين تشنگي سيراب يا ني                 

 نشيند از دلش اين تاب يا ني

گهي پر آب چشمش ز اشک شادي             

گهي پر خون ز بيم نامرادي

گهي گفتي که من باور ندارم                

 که گردد خوش بدينسان روزگارم

گهي گفتي که لطف دوست عام است         

  ز لطف دوست نوميدي حرام است

ازين انديشه خاطر در کشاکش               

 گهي خوش بودي آنجا گاه ناخوش

ز ناگه ديد کز در پرده برخاست               

  مهي بي پرده منزل را بياراست

زليخا را نظر چون بر وي افتاد                

 تماشاي ويش پي در پي افتاد

برون برد از خودش اشراق آن نور             

  ز نور خور ظلام سايه شد دور

چو يوسف آن محبت کيشيش ديد            

 ز ديدار خود آن بي خويشيش ديد

ز رحمت جاي بر تخت زرش کرد              

کنار خويش بالين سرش کرد

به بوي خود به هوش آورد بازش             

  به بيداري کشيد از خواب نازش

به آن رويي کزو مي بست ديده               

 وزو مي بود عمري دل رميده

چو چشم انداخت رويي ديد زيبا              

 به سان نقش چين بر روي ديبا

چو روي حور عين مطبوع و مقبول           

 ز حسن آراييش مشاطه معزول

نظر چون يافت بر ديدن قرارش              

 عنان کش شد سوي بوس و کنارش

به لب بوسيد شيرين شکرش را              

 به دندان کند عناب ترش را

چو بود از بهر آن فرخنده مهمان           

  دو لب بر خوان وصل او نمکدان

ازان رو کرد اول بوسه را ساز              

که بر خوان از نمک به باشد آغاز

نمک چون شور شوقش بيشتر کرد         

  دو ساعد در ميان او کمر کرد

به زير آن کمر نابرده رنجي            

   نشاني يافت از ناياب گنجي

ميان بسته طلب را چابک و چست            

ازان گنج گهر درج گهر جست

نهادش پيش آن سرو گل اندام            

  مقفل حقه اي از نقره خام

نه خازن برده سوي حقه دستي             

 نه خاين داده قفلش را شکستي

کليد حقه از ياقوت تر ساخت           

  گشادش قفل و در وي گوهر انداخت

کميتش گام زد در عرصه تنگ            

 ز بس آمد شدن شد پاي او لنگ

چو نفس سرکش اول توسني کرد         

 در آخر ترک مايي و مني کرد

شبانگه تشنه اي برخاست از خواب        

 به سيمين برکه سر در زد پي آب

شد اول غرقه و آخر با خوشي جفت     

  برون آمد به جاي خويشتن خفت

دو غنچه از دو گلبن بر دميده          

  ز باد صبحدم با هم رسيده

يکي نشگفته و ديگر شگفته          

  نهفته ناشگفته در شگفته

چو يوسف گوهر ناسفته را ديد           

 ز باغش غنچه نشگفته را چيد

بدو گفت اين گهر ناسفته چون ماند     

 گل از باد سحر نشگفته چون ماند

بگفتا جز عزيزم کس نديده ست           

 ولي او غنچه باغم نچيده ست

به راه جاه اگر چه تيزتگ بود          

  به وقت کامراني سست رگ بود

به طفلي در که خوابت ديده بودم          

ز تو نام و نشان پرسيده بودم

بساط مرحمت گسترده بودي          

  به من اين نقد را بسپرده بودي

ز هر کس داشتم اين نقد را پاس        

  نزد بر گوهرم کس نوک الماس

بحمدالله که اين نقد امانت          

که کوته ماند ازان دست خيانت

دو صد بار ار چه تيغ بيم خوردم         

 به تو بي آفتي تسليم کردم

چو يوسف اين سخن را زان پريچهر     

 شنيد افزود از آنش مهر بر مهر

بدو گفت اي به حسن از حور عين بيش 

نه اين به زانچه مي جستي ازين پيش

بگفت آري ولي معذور مي دار          

که من بودم ز درد عاشقي زار

به دل شوقي که پاياني نبودش          

به جان دردي که درماني نبودش

تو را شکلي بدين خوبي که هستي     

کزو هر دم فزايد شور و مستي

شکيبايي نبود از تو حد من         

بکش دامان عفوي بر بد من

ز حرفي کز کمال عشق خيزد       

 کجا معشوق با عاشق ستيزد


جامي و آذر بيگدلي

 

 

 

 

 
+ نوشته شده در پنج شنبه 28 اسفند 1399برچسب:مطالب ادبی,یوسف,زلیخا,عزیز مصر,جامی,آذر بیگدلی, ساعت 14:58 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

سلامان و ابسال داستاني عارفانه يا عاشقانه

سلامان و ابسال، قصه اي است با دو روايت. هر دو وصف عشق، يکي وصال و ديگري فراق. يکي انساني و از سر نياز طبيعي و ديگري بدخواهانه و از سر کين. شايد قصه کهن سلامان و ابسال، از معدود قصه هاي کهن جهان باشد که دو روايت کاملا متفاوت از آن وجود دارد. قصه سلامان و ابسال، يک قصه رمزي و تمثيلي است که ريشه اي يوناني دارد. اين قصه در حدود قرن 3 و 4 ه.ق براي نخستين بار به وسيله «حنين بن اسحق»، حکيم، طبيب و مترجم از يوناني به عربي ترجمه شد. قصه سلامان و ابسال به دليل اين که توامان مضموني عاشقانه، رمزي، تمثيلي، عرفاني و فلسفي دارد، در طول تاريخ توجه بسياري از بزرگان ادب و انديشه ايران را به خود جلب کرد. آن قدر که ابن سينا، خواجه نصير طوسي و جامي از جمله کساني بودند که قصه سلامان و ابسال را نقل کردند و بر آن شرح و تاويل آوردند. ابوعلي سينا، (سده چهارم ه.ق) حکيم و فيلسوف بزرگ ايراني، نخستين ايراني است که اين قصه را در کتاب خود «اشارات» نقل کرده است و براي آن تفسيرهاي رمزي و عارفانه نوشته است. پس از ابن سينا، ابن طفيل در سده ششم اين قصه را بازنويسي کرد. امام فخر رازي (سده ششم) قصه سلامان و ابسال را در حد لغز و چيستان نزول داد اما خواجه نصيرالدين طوسي (سده هفتم) نه تنها به امام فخر رازي، جواب داد، بلکه دو روايت موجود از قصه سلامان و ابسال را نقل و بر هر دو تفسيري مفصل نوشت و سطح داستان را

تا حد يک قصه عارفانه، فلسفي و تمثيلي ارتقا داد. عبدالرحمن جامي، در سده نهم، براي نخستين بار اين قصه را به نظم درآورد و مثنوي سلامان و ابسال را بر اساس حکايت «حنين بن اسحق» سرود. آخرين تفسيري که از اين قصه به دست رسيده است، توسط شخصي به نام محمود بن ميرزا علي در رساله اي با نام «نجات السالکين» در سده 11 هجري قمري انجام شده است. روايتي که ابن سينا نقل مي کند از اين قرار است: «در روزگاران قديم، پادشاهي بود که بر مصر و يونان و روم فرمانروايي مي کرد. او در دنيا همه چيز داشت، جز فرزندي که پس از خود، تاج و تخت را به او بسپارد زيرا اين پادشاه هيچ علاقه اي به نزديکي با زنان نداشت. حکيمي از نطفه او در خارج از رحم زني، نوزادي پسر به وجود مي آورد. اسم او را «سلامان» مي گذارند. سلامان را به دايه اي جوان به نام «ابسال» مي سپارند. سلامان بزرگ مي شود و به دايه خود تمايل پيدا مي کند. دايه نيز به او دل مي بندد و آن دو درگير عشقي سوزان و پرکشش مي شوند. پادشاه متوجه مي شود و پسرش سلامان را از اين کار باز مي دارد اما سلامان و ابسال که قادر نبودند از عشق پر سوز و ميل خود چشم پوشي کنند، از سرزمين خود فرار کرده به ماوراي درياي بحار مي گريزند. پادشاه دستگاهي هم چون «جام جهان نما» در اختيار داشت که با آن مي توانست، هر آن چه را که در سرزمين هاي ديگر اتفاق مي افتد، ببيند و در آن دخل و تصرف کند. به نحوي که وقايع و رفتار افراد را به کاري که خود ميل دارد، تغيير دهد. پادشاه از دستگاه خود به سلامان و ابسال نظر مي کند و به حال آنان دل مي سوزاند و مي گذارد که براي مدتي به عشق پر حرارت خود، مشغول باشند اما چون

روزگار به درازا مي کشد، پادشاه به انديشه مي افتد. او به وسيله دستگاه خود ميل و اراده خود را بر آنان تحميل مي کند به اين نحوه که شور و عشق و نياز آن دو را بيش از پيش مي کند اما توانايي کامجويي را از آنان سلب مي کند. مدتي مي گذرد و سلامان از اقدام پدر آگاه مي شود. براي عذرخواهي به دربار مي رود. پدر دوباره از او مي خواهد که ابسال را رها کند.اما سلامان بار ديگر دربار را رها مي کند و به نزد ابسال مي رود. اين بار هر دو تصميم مي گيرند که خودکشي کنند. هر دو در حالي که يکديگر را در آغوش گرفته بودند به دريا مي روند و خود را غرق مي کنند. اما در همين حين که پادشاه از دستگاه خود، شاهد حادثه بود، به دريا فرمان مي دهد تا امواجش را از روي پيکر سلامان کنار بکشد. بدين ترتيب، سلامان نجات مي يابد و ابسال در امواج غرق مي شود. سلامان به دربار آورده مي شود اما تا مدت ها افسرده بود تا اين که پادشاه به او وعده مي دهد که اگر هر چه که او مي گويد اطاعت کند او ابسال را دوباره به سوي او مي آورد تا فراغ به پايان رسد. سلامان از اين وعده خوشحال مي شود و پادشاه هر روز تصوير ابسال را از دور به او نشان مي دهد و او را آماده مي کند تا به جاي تصوير ابسال، تصوير «ونوس» الهه زيبايي را ببينند و بدين ترتيب اندک اندک ونوس جاي ابسال فوت شده را براي او بگيرد. سلامان به عشق جديد انس مي گيرد و به همين دليل استعداد و ملک داري و استحقاق شهرياري و حکومت بر تاج و تخت را به دست مي آورد. حکيمي که براي نخستين بار موجب تولد سلامان مي شود، اين قصه را مي نويسد و ان را به دستور او در آرامگاه حکيم و پادشاه مي آويزند. سال ها بعد حکيم يوناني ارسطو به دستور

استادش افلاطون، در مقبره را مي گشايد و قصه سلامان و ابسال را به گوشه و کنار جهان مي فرستد و حنين بن اسحق اين قصه را از يوناني به عربي برمي گرداند. اين روايتي است که خواجه نصير طوسي نيز آن را روايت کرده اما آن را منسوب به «يکي از عوام حکما» مي داند نه ابن سينا. حکايت دومي که خواجه نصير نقل مي کند و آن را بيشتر باب طبع خود مي داند و نزديک تر به مفاهيم عرفاني، از اين قرار است: در روزگاران قديم دو برادر بودند . سلامان که برادر بزرگ تر و ابسال برادر کوچک تر . سلامان براي ابسال همچون پدر بود. ابسال زيبا رو و هوشمند و خردمند و جنگاور بود و سلامان فرمانروا. زن سلامان عاشق ابسال مي شود و با حيله او را به خانه خود مي کشاند. به محض اين که با ابسال تنها مي شود او را از ميل خود آگاه مي سازد. ابسال برآشفته مي شود و مي گريزد. اما به برادر خود هيچ نمي گويد. مدتي مي گذرد و زن سلامان نقشه اي ديگر مي ريزد. او به خواهر خود که اتفاقا عاشق ابسال نيز بود مي گويد که همسر ابسال شود با اين شرط که مرا نيز در معاشرت و کامجويي از او شريک بداني. اين طور مي شود. شب عروسي ابسال متوجه مي شود زن برادرش به جاي همسر در بستر است. برآشفته مي شود به نزد برادر مي رود و اين بار مي گويد که عزم جهان گشايي دارد. سلامان خوشحال مي شود، سپاهياني به همراه او مي فرستد اما باز هم همسر سلامان که اين بار کينه ابسال را به دل گرفته بود، به سرداران رشوه مي دهد تا در ميدان کارزار او را تنها بگذارند. چنين مي شود اما ابسال که زخمي بود به کمک يک حيوان وحشي و نوشيدن شير او زنده مي ماند و دشمنان را تار و مار کرده، به خانه باز مي گردد. سلامان از ديدن او بسيار خوشحال مي شود. اما دسيسه زن برادر، اين بار، کار ابسال را که به دليل پاکدامني و وفاداري به برادر، به اين خيانت تن نمي دهد، يک سره مي کند. زن برادر به کنيزان و خدمتکاران دستور مي دهد که به او زهر بنوشانند. ابسال شربت آميخته به زهر را مي نوشد و فوت مي کند. سلامان از اندوه مرگ برادر از پادشاهي کناره مي گيرد و پس از سال ها، که اندک اندک الهام هاي غيبي بر او وارد مي شود وبا همان سمي که ابسال را کشتند همسرش را مي کشد.

+ نوشته شده در چهار شنبه 9 دی 1394برچسب:مطالب ادبی,عاشقانه های دنیا,عشاق معروف,سلامان و ابسال,داستان عاشقانه ایرانی,جامی, ساعت 13:42 توسط آزاده یاسینی