داستان

••• آسمانه

♥ مطالب ادبی .!.!.!.!. مطالب مذهبی ♥

داستان

پسربچه اي "پرنده زيبايي" داشت.او به آن پرنده بسيار" دلبسته" بود.حتي شبها هنگام خواب، قفس آن پرنده را كنار رختخوابش مي گذاشت و مي خوابيد.اطرافيانش كه از اين همه "عشق و وابستگي" او به پرنده باخبر شدند، از پسرك حسابي كار مي كشيدند.هر وقت پسرك از كار خسته مي شد و نميخواست كاري را انجام دهد، او را "تهديد" مي كردند كه الان پرنده اش را از قفس آزاد خواهند كرد و پسرك با "التماس" مي گفت:"نه، كاري به پرنده ام نداشته باشيد، هر كاري گفتيد انجام مي دهم."تا اينكه يك روز صبح برادرش او را صدا زد كه برود از "چشمه" آب بياورد و او با سختي و كسالت گفت:خسته ام و خوابم مياد.برادرش گفت:"الان پرنده ات را از قفس رها مي كنم...!!پسرك "آرام و محكم"گفت:خودم ديشب "آزادش كردم" رفت، حالا برو بذار راحت بخوابم كه؛"با آزادي او خودم هم آزاد شدم."پرنده



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

+ نوشته شده در پنج شنبه 20 آذر 1399برچسب:داستان کوتاه,پند آموز,داستان زیبا, ساعت 14:18 توسط آزاده یاسینی