داستان
پسربچه اي "پرنده زيبايي" داشت.او به آن پرنده بسيار" دلبسته" بود.حتي شبها هنگام خواب، قفس آن پرنده را كنار رختخوابش مي گذاشت و مي خوابيد.اطرافيانش كه از اين همه "عشق و وابستگي" او به پرنده باخبر شدند، از پسرك حسابي كار مي كشيدند.هر وقت پسرك از كار خسته مي شد و نميخواست كاري را انجام دهد، او را "تهديد" مي كردند كه الان پرنده اش را از قفس آزاد خواهند كرد و پسرك با "التماس" مي گفت:"نه، كاري به پرنده ام نداشته باشيد، هر كاري گفتيد انجام مي دهم."تا اينكه يك روز صبح برادرش او را صدا زد كه برود از "چشمه" آب بياورد و او با سختي و كسالت گفت:خسته ام و خوابم مياد.برادرش گفت:"الان پرنده ات را از قفس رها مي كنم...!!پسرك "آرام و محكم"گفت:خودم ديشب "آزادش كردم" رفت، حالا برو بذار راحت بخوابم كه؛"با آزادي او خودم هم آزاد شدم."پرنده
نظرات شما عزیزان: